الان دیگه از نیمه شب تهران گذشته و گزارش شاهدای عینی رو دادن شاید اونقدر جذابیت نداشته باشه، به ویژه اینکه کلی تصویر و متن تا حالا دیدیم سرش، ولی به نظر من امروز شاهد یک تغییر ماهوی جدی بودیم. یک نقطه بی ازگشت و هر چی سند از امروز داشته باشیم بعدا به کارمون میاد. نه فقط به کار مبارزه کوتاه مدت که به کار شناختن خودمون در دراز مدت هم میاد. چرا که اون لحظه ای که ما هم واکنش مطلق میشیم و جلوی چشممون رو خون میگیره هم جزوی از این خودمونه. چیزی که واقعا هستیم نه چیزی که دوست داریم باشیم. (فکر کنین اگه یادداشت کسایی که تو ۱۷ شهریور یا بهمن ۵۷ تو خیابون ها بودن رو داشتیم چه شناختی از پدرا و مادرامون میداد ،اون جوری که بودن و رفتار کرده بودن نه اون جوری که بعد ا خواستن برای ما جلوه کنن) ؟

نقل از دایی ام : امروز تنها رفتم. ماشین رو پایین میدان فلسطین گذاشتم. از دست ف(همسرش) و م (پسر ۱۸ سالش) در رفتم صبحی. فکر کردم خیلی بیشتر نگران میشم اگه اونا هم باشن . توی خیابون بزرگمهر از این کارم خجالت کشیدم. زنای ۷۰ ساله همسن و هم شکل مامان پوران (مادرش و مادر بزرگ من که ۱۰ سالیه فوت کرده)، پیرمردایی که تصویرشون به عنوان بازنشسته با نیمکت پارک ها عجین شده ، در کنار بچه های جوون، همه جور آدمی بود. قیافه ها طوری بود که همه ذهنیات آدم رو همون چند دقیقه اول به هم میریخت. آدمایی که فکر میکردی تا لحظه آخر پای همه چی حکومت هستن. کسایی که اگه جایی باشن نا خود آگاه خانوما حجابشون رو جلو میکشن و ما هم به جای سلام میگیم سلام علیکم، بدون اینکه بدونیم چرا داریم جلوی اینا تظاهر میکنن، حالا خط مقدم بودن و انگار میخاستن تا آخر خط هم برن. امروز یه چیزی عوض شده بود. نیرو های ویژه گاز اشک آور میزدن و مردم فرار نمیکردن. تیر هوایی میزدن و مردم فرار نمیکردن. به جاش رو به نیروهای نظامی نگاه میکنن و داد میزنن ما بچه های جنگیم، بجنگ تا بجنگیم. استراتژی اصلی پلیس این بود که نذارن مردم به میدون انقلاب برسن وتا آزادی تظاهرات کنن. بر ای همین مردم ۲۰۰ تیکه شده بودن ولی در عوض ۲۰۰ تا جبهه باز شده بود و اینام نیرو کم آورده بودن

تو خیابون بزرگمهر، ۵۰ - ۶۰ متر بالای چهار راه ولی عصر، مردم سنگر بندی کردن. با سطل زباله و میله و چیزایی که از یه ساختمون نیمه کاره آوردن برای همین موتورها نمیتونستن بیان. برای اولین بار بعد از انقلاب یه خیابون کامل مال ما بود. اجر ها رو هم از همون ساختمون آورده بودن و کپه کرده بودن و یه سری آدم میشکستن شون تا کوچیک و قابل پرت کردن بشن. هر کدوم از اون اداما حالا ۵-۶ تا سنگ دستش بود، حتا بعضی از همون زنای مسن همون زنایی که قبح کتک زدنشون توی ۱۳ آبان توسط حکومت شکسته بود. حتا اگه نمیزدن هم انگار نگه داشتنش بشون قدرت میداد. با در دست داشتن این سنگا میخاستن بگن انگار چرخه اینکه هر ۲-۳ ماه یک بار ما بیام بیرون و کتک بخوریم و بعد حتا یکی از روزنامه ها هم جرات نکنه اینو بنویسه شکسته شده. هر چند همین زن ها هم بودن که وقتی جایی سربازی رو مردم میگرفتن و اعمال خشونت جدی میشد مانع میشدن. فکر میکنی بدون موبایل و اینترنت تو فضای تعلیقی ولی خبر ها همین جوری دست به دست میشد و این بود که ادما رو خیلی عصبانی میکرد. وقتی یه جوونی با صورت خونی از حافظ اومد و خبر داد اونجا چی شده و با چشای خودش دیده کسی مرده و زد زیر گریه ، یا وق تی شایعه شد که تو خیابون بهبودی خونه ای که مردم بش پناه بردن رو مامورا آتیش زدن، مردم خیلی از کوره در میرفتن. سنگ ها رو طوری پرتاب میکردن که انگار از توپ جنگی پرتاب شده تو این فضا نمیدونی داری چه کارمیکنی ، نه از کسی خبری داری نه آدمای دور و برت رو میشناسی، آدمایی که حتا مرگ و زندگیت بشون وابسته است، چون باهاشون خشن میشی، اگه تو یه لحظه حساس بگن از کدوم ور فرار کن بهشون و تصمیمشون اعتماد میکنی، و احتمالا اگه زخمی هم بشی اونا باید کمکت کنن و برسوننت بیمارستان. ولی انگار یه جور به هم متصلین. انگارهمدیگرو میشناسین و میتونین با هم حرف بزنین.. میتونی متقاعد شون کنین که مثلا این سرباز وظیفه است و نباید تاوان گناه اون بالایی ها رو بده یا اینکه ما نباید مثل اونا رفتار کنیم . هر چند وقتی خبر میاد که همون سرباز وظیفه ها با ماشین از روی تظاهر کننده ها رد شدن کارت خیلی سخت میشه

برادرم: ماشین رو تو مجتمع فریهان (روبروی امجدیه) پارک کردیم. ساعت ۱۰ و نیم صبح بود. با عطا و امیر و مسعود. از امجدیه که انگار نیروها رو اونجا نگه میدارن چند تا ون بیرون اومد. سرایدار مجتمع میگفت از ۷ تا ۹صبح خیلی خیلی نیرو بیرون اومده . ولی انگاربیشتر نیرو ها حد فاصل آزادی انقلاب بودن.پیاده رفتیم دروازه دولت، ۳-۴ هزار نفری بودیم، با جمیعت قل خوردیم اول به میدون فردوسی، بعد بالا تا سر سمیه و از اونجا تا نزدیکای شرکت یا وزارت نفت، که تو سمیه بعد از حافظه. اینجا خیلی بودیم. ۴۰-۵۰ هزار نفر. از هر جا رد میشدیم به فراخور جاش شعار میدادیم. جلوی شرکت نفت خوب معلومه: پول نفت چی شده خرج بسیجی شده. تو کل این مدت، گاز اشک آور پشت گاز اشک آور. همه جا هم آتیش بود. خبر کشته ها رو باور کردن با اون همه صدای تیر که میومد آسون بود . ما رفتیم زیر پل حافظ روبروی در پلی تکنیک. مردم به سمت پلیس های روی پل سنگ میزدن و پلیس ها هم سنگ ها رو رو سر مردم پرت میکردن. با این فرق که پایین کلی ادم بود. به نظر من خیلی ها اونجا با اون سنگ ها زخمی شدن. حافظ رو اومدیم بالا به سمت کریمخان.

یه دفعه چند تا ون و هایلوکس وسط جمعیت گیر افتادن. مردم ماشین ها رو سنگ سار کردن. سنگسار. بعد هم خلع سلاحشون کردن و شروع کردن با باتوم کتکشون زدن. نمیدونم چی شد که دیدم یه باتوم هم دست منه. امیر اومد و نگهم داشت. من انگار خودم نبودم. بچه ها دستمو گرفتن و کشوندنم بالا. رفتیم سر کریمخان به سمت میدون ولی عصر . دو تا ماشین آتیش نشونی با بوق اومدن و مردم هم داشتن داد میزدن که راه براشون باز کنن که یه دفعه معلوم شد یه ون پلیس بین این دو تا قایم شده. مردم ون رو آتیش زدن در حالی که سرباز ها هنوز توش بودن. ماشین های آتیش نشونی رو هم گرفتن. ۶ تا بازداشتی هم که پشت ون مثل حیوون روی هم تلنبار کرده بودن رو آزاد کردن. سربازام که بیرون اومده بودن حسابی کتک خوردن. این ۲ تا اتفاق آخری بین۱:۳۰ تا ۲:۱۰ دقیقه افتاد. زمانی که گاز اشک آوری در کار نبود چون مثل اینکه تموم کرده بودن. بعد آوردن براشون دوباره و اینبار ۵ تا ۵ تا اشک آور میزدن من کم آورده بودم.. از صبح دویده بودیم، از صبح مرتب اشک آور خورده بودیم از صبح خون و ادم زخمی و نیمه مرده دیده بودیم. حتا ۳۰ خرداد اینجوری نبود. دیگه نیرو ها زیاد شدن. فرار کردیم تو حافظ.. دیدیم از ج لو داره یک عالمه ماشین و موتور میاد. از پشت هم ون ها شورو کردن اومدن. یه دفعه دیدیم ۱۰۰ نفر هم نموندیم وسط حافظ. جمعیت غیب شده بود. انگار همه این قدرت چند ساعته تموم شده بود. در یه ساختمون نبش حافظ نیمه باز بود، با .لگد هولش دادیم و رفتیم تو. پسره اومد با یک عالمه ریش و پیرهن رو شلوار. ولی با ما بود. آبلیمو آورد برامون. عطا حالت مسمومیت شدید داشت، پشت سر امیر هم از سنگای مردم خراش خورده بود. که شب ۵ تا بخیه خورد تو بیمارستان. پسره فقط ازمون خواست آروم باشیم چون حاج آقا (باباش) که دست راستی هم بود بالا خوابیده بود. خودش هم با ۲-۳ تا دوربین و لنز تله رفت بالا پشت بوم عکس بگیره. از توی درز در پارکینگ دیدیم که ماشین های نظامی اومدن و یه ۱۵ دقیقه ای فقط اشک آور زدن بعد ماشین آتیش نشونی اومد و کل خیابون رو شست. نفهمیدیم چرا. فکر کردم خیابون برای موتور ها لیز میشه. بعد بسیجی ها اومدن. بعد ۱۵۰-۶۰ تا زنای بسیجی اومدن پشتشون و شعار مرگ بر منافق دادن. خیلی حالت بدی بود نگاه کردن به این رژه پیروز مندانه تو خیابون شسته و تمیز حافظ . انگار حافظه بودن ما رو اونجا شستن و روش رو یه تصویر دیگه گذاشتن. بعدا، شب ، برادر عطا که ما رو گم کرده بود گفت همون موقع هایی که ما داشتیم میرفتیم تو خونه و اون اونور خیابون بوده یه هایلوکس با سرعت بالا میزنه به یه پسری که داشته از عرض حافظ رد میشده و از روی جنازش هم رد میشه. صحنه رو دیده بود و حالش خیلی خوب نبود. فهمیدیم چرا خیابون رو شستن

گزارش ۲

عاشورا روز غريبى بود. باوركردنى نيست. ۵۷ يادت هست؟ محله به محله شلوغ بود. الان بدتر. تمام مردم محله ما بى‌اغراق بيرون ريخته بودند و فرياد اعتراض سر مى‌دادند. وقتى مى‌گويم تمام محله ما يعنى واقعا تمام محله ما از پير جوان كودك زن و مرد و بچه. جنگ بود. تمام خانه‌ها از گاز اشك‌آور پرشده بودند. هر دقيقه گاز مى‌زدند ولى مردم فرياد سر مى‌دادند و اين محله محله‌ى كوچكى بود. فكرش را بكن تقريبا تهران يكپارچه صدا بود. چنان نيرو كم آورده بودند كه مردم ساعت‌ها شعار مى‌دادند بحث مى‌كردند مى‌خنديدند به هم قوت قلب مى‌دادند شادى مى‌كردند نذرى مى‌خوردند و باز هم فرياد مى‌زدند. حس همبستگى مردم بى‌نظير بود. وقتى راه مى‌رفتيم با همدردى به هم تكيه مى‌كرديم و راه‌ها را پيدا مى‌كرديم. اينجا شلوغ است؟ آنجا پليس است؟ چرا بچه آوردى؟ دود نخورد. همه به هم كمك مى‌كرديم. باورت نمى‌شود سيل خروشانى بود. بى‌هيچ ترس و اضطرابى. اين‌دفعه مردم احساس مى‌كردند موفقيت نزديك است. شايد خيالى زودهنگام باشد اما به هر حال همين حس به همه نيرو داده بود. روز غريبى بود. چرخش حوادث باورنكردنى است. صدها قدم جلو رفته. من البته سخت نگرانم چون احساس مى‌كنم تهران بشدت از بقيه نقاط كشور جلوتر افتاده و اين جالب نيس برايت شادى آرزو دارم.

دوم ژانويه ۲۰۱۰

ــ سال ماركس.
صبح ديروز، نخستين روز سال جديد، گزارش مطبوعاتى تلويزيون از سال ۲۰۰۹ (همراه با تصوير مجلات و روزنامه هاى معروف جهان كه در روزهاى بحران مالى و اقتصادى عالمگير، همه از ماركس نوشته بودند) خبر مى داد كه سال گذشته را سال ماركس لقب داده اند.

نظام سرمايه دارى كه ويرانگر جامعهء انسانى، آيندهء بشريت و محيط زيست است چشمه اى از بحران ذاتى و انفجار آتى خود را نشان داد و كارگزارانش را به حيرت و دستپاچگى انداخت. خيلى ها به ياد ماركس افتادند و مهمترين آثارش، كه خيلى ها چندين سال شادمانى كرده بودند كه ديگر فراموش شده است، مجدداً انتشار يافت. بورس بازان و حكومتگران يكديگر را به تقصير متهم مى كردند و سركوزى، رئيس جمهور فرانسه، عبارت مضحكى مانند «بازسازى اخلاقى سرمايه دارى» را تكرار مى كرد. آيا به ياد «ديه گو رى وِرا» نقاش كمونيست مكزيكى كه در ۱۹۳۳ در اوج بحران دههء سى قرن پيش، تصوير ماركس، لنين و بزرگان كمونيسم آن روزها را بر آسمان خراش راكفلر (نيويورك) نقش زد نمى افتيد؟ به ياد آرمان ديرپاى بشريت يعنى آزادى ـ برابرى كه در اشكال مختلف به زبان مزدك، قرمطيان، كمون پاريس، جنبش جهانى كمونيستى و غيره و غيره بيان شده نمى افتيد؟

ــ سال كپنهاگ و اعتراف جهانى به فاجعهء ويرانى طبيعت كه پيآمد نظام توليد سرمايه دارى ست و عجز كارگزارانش از مهار كردن آن.

ــ سال نفى حكومت دينى در ايران، سال بى آبرويى غير قابل چشم پوشى ولايت فقيه و قانون اساسى اش كه تئوريسين آن (منتظرى) هم حاضر نشد تبعات آن را بپذيرد، سال تزلزل و ريزش باورهايى گاه مقدس كه زمانه شان سپرى شده، سال شكاف التيام ناپذير در طبقه جنايتكارى كه سى سال است بر گردهء مردم ايران شلاق مى زند.

ــ سالى كه جنبش مردمى به انديشه هاى منجمد سياسى و تشكيلاتى «نه» گفت و دست همهء مدعيان رهبرى، هم به اصطلاح انقلابى و چپ و هم اصلاح طلب در داخل و خارج را در پوست گردو گذاشت.

ــ سالى كه اعتراض به تقلب انتخاباتىِ باند خامنه يى ـ احمدى نژاد به فاصلهء يكى دو روز از «رأى منو پس بگير» به «رأى منو پس بده» ارتقاء يافت و شش ماه است هرچه پيگيرانه تر ادامه دارد و اين قطعاً نتيجهء راديكاليسم، خردمندى و پختگى جنبش است.

ــ سالى كه هرچند مجموعهء شرايط اقتصادى، اجتماعى و سياسى داخلى و جهانى به يك گرايش معين درون حاكميت امكان داد كه خود را به نام «جنبش سبز» و به مثابهء راه حل بحران رژيم معرفى كند و طيف هاى ديگرى را هم كه سمتِ قدرت و باد را مى پايند با خود همراه كرد، اما بيش از پيش روشن شده است ذهنيتى كه خود را تنها گزينش سراسرى بداند، ذهنيتى كه تقليدى از «حزب فقط حزب الله» باشد، دربرابر خواستهاى راديكال و پلوراليستى جنبش رنگ مى بازد و به وضوح باخته است.

ــ سالى كه «نصايح پدر مآبانهء» اصلاح طلبان مذهبى و غير مذهبى روى زمين ماند و معلوم شد كسانى كه بر حسب عادت فرمان صادر مى كنند و مردم را دعوت به «عدم خشونت» مى كنند، چقدر دعوتشان پوك و نابجا ست. عجيب است كه خود به اين صرافت نمى افتند كه با همين «دعوتشان به عدم خشونت» چه خشونتى و چه بى احترامى و تحقيرى نسبت به جنبش توده ه اى كه كارد به استخوانش رسيده روا مى دارند. اين جنبش مردمى آنقدر خردمندى دارد و از گذشته آموخته است كه تا امروز با خشونت بى حد و حصر رژيم مقابله مسلحانه، نكرده ولى دفاع جانانه از حق خويش را نيز هرگز به شيوه هايى كه تا كنون به كار برده محدود نكرده است. اصلاح طلبان از مردم مى خواهند كه در تظاهرات صلح طلبانه آنقدر سر خود را در مقابل باتوم خم و سينه را مقابل گلوله سپر كنند تا از فرطِ شمار كشتگان و زخميان، رژيم را از رو ببرند و او را در «محظوريت اخلاقى» قرار بدهند تا اينان از موضع بهترى بتوانند با او چك و چانه بزنند و در قدرت سهيم شوند. چرا كه در نظر آنان خشونت مبارزه انقلابى به معناى درگيرى با قانون و پليس و دولت و مناسبات حاكم و به معناى يك تابوشكنى نابخشودنى است.

ــ سالى كه سانسور قدر قدرت و بى شرم رژيم با استفادهء حيرت انگيز و ابتكارى از تكنولوژى ارتباطى مدرن به تمسخر گرفته شد و خنثى گرديد.

ــ سالى كه زنان ايران كه قهرمان به زمين زدن جمهورى اسلامى هستند گل كاشتند، از جمله با سنگ به سركوبگران حمله كردند وواژهء «مردانه» را از اعتبار ارتجاعى اش انداختند.

ــ سالى كه جنبش مردمى، احتمال مى رود بتواند سيماى كلاسيك تحول اجتماعى و سياسى و عوامل پديد آورندهء آن و نيز سيماى آلترناتيو را دگرگون كند.

ــ سالى كه اسرائيل يكى از جنايتكارانه ترين اقداماتش را عليه خلق فلسطين با بمباران و كشتار غزه مرتكب شد و چه بسيار كه دربرابر آن به بهانه هاى گوناگون لب فرو بستند! اما در آخرين روزهاى سال به بركت مقاومت همه جانبهء فلسطينى ها يك همبستگى عظيم جهانى با غزه سامان يافت و هم اكنون ۱۴۰۰ نفر از ۴۲ كشور كاروانى از كمك هاى غذائى و داروئى و حمايت سياسى و معنوى به سوى غزه به راه انداخته اند و به رغم ممانعت هاى ارتجاع اردن و مصر اين روزها به تحصن و اعتصاب غذا و اعتراض به اين محاصرهء ستمكارانه و بر ضرورت شكستن بايكوت غزه ادامه مى دهند. اين كاروان انترناسيوناليستى دستاورد مقاومت فلسطين و نشانهء هشيارى وجدان جهانى ست و آن را مى توان با بريگاد انترناسيونال مقايسه كرد كه در سالهاى دههء سى قرن گذاشته به حمايت از جمهورى اسپانيا برخاست.

ــ سالى كه زاپاتيستها با برگزارى «فستيوال خشم سزاوار» در ژانويه، آن را آغاز كردند و در آمريكاى لاتين كه طى سال هاى اخير به آزمايشگاه تجربه هاى رهايى از يوغ سرمايه دارى بدل شده است جنبش مردمى توانست گام هاى جديدى در مناطق مختلف قاره بردارد و اشكال نوينى از قدرت از پايين را تجربه كند.

ــ سالى كه بچه هاى ايران كه خمينى مى خواست خرافاتش را به آنها حقنه كند، مقنعه بر سر دختربچه ها كشيده و به خواندن «انجز انجز» واداشته بود، بچه هايى از دختر و پسر، كه حالا ديگر جوانان برومندى شده اند، همهء آموزش هايش را به روى رژيم تف كردند.

ــ ۲۰۰۹ سال انفجار ستم هايى بود كه سى سال است ادامه دارد. مقاومت مستمر و روزمرهء مردم كارگر و زحمتكش در كارخانه و مدرسه و مزرعه و اداره و مقاومت بيكاران و خانه بدوشان در هرگوشهء شهر و روستا، مقاومت در عرصه هاى دانش و هنر و مطبوعات، مقاومت دربرابر دروغ و رياكارى و نوميدى، آرى مقاومت همه جانبهء ساليان تاج افتخار را بر سرِ نداها و سهراب ها و ميليونها انسان و بر تارك تاريخ مبارزاتى اين سرزمين نهاد. آنان كه بنا به مصلحت هاى حقير فردى يا طبقاتى شان اين جنبش گسترده را جزئى، سطحى و محدود مى خواهند و مى بينند بعيد است گوش هاى شنوايى بيابند حتى اگر امر رهايى هنوز به زمان و رنج و مبارزهء خيلى بيشتر نياز داشته باشد، كه دارد.

ادامه و حفظ دستاوردهاى سال ۲۰۰۹ در سال جديد و سالهاى آينده و مبارزهء هرچه هشيارانه و خردمندانه و پيگيرتر برهمهء راديكال ها يعنى به گفتهء ماركس «كسانى كه به ريشه ها دست مى برند»، بر همهء به جان آمده ها، بر همهء لِه و لوَرده ها، بر همهء كسانى كه مغزشان از انجماد دينى و غير دينى رها شده است مبارك باد!

مترجم: مريم خراساني

مشخّصه‌هاي جديد سرمايه‌داري قرن بيستم- هم‌چون نقش فزايندة سرماية انحصاري، امپرياليسم، بين‌المللي شدن توليد و امور مالي و گسترش رفاه حكومتي در مركز- آن‌چه را كه لازمة قوانين تحرّك سرمايه‌داري بود و كارل ماركس مدّت‌ها پيش كشف كرده بود، تحت تأثير قرار داد، ولي تغيير نداد. علي‌رغم پيش‌رفت‌هاي عظيم در علم و تكنولوژي و وقوع جنگ‌هاي بزرگ و تحوّلات تاريخي ديگر، يكي از مشخّصه‌هاي توسعة سرمايه‌داري بر جهان مسلّط شد: شكاف بين ثروت و فقر و فاصله ميان ملت‌هاي فقير و غني و هم‌چنان ادامه مي‌يابد و بيش‌تر مي‌شود.



دليل اين تداوم آن است كه بين دست‌آوردهاي نظام و شكست‌هايش ارتباط منطقي وجود دارد. نظام بازار و بازرگاني تحت هدايت انگيزة سوديابي، نيازي مبرم به انباشت سرمايه را به وجود مي‌آورد كه بر طبق ضرورت ذاتي نظام، به بهره‌كشي سرمايه از اكثريّت مردم كرة زمين و حتّي خود كرة زمين منجر مي‌شود. اين ارتباط متقابل در بطن قوانين حركت سرمايه‌داري برقرار است: تمايلات بنياديني كه اگرچه با تحولات تاريخي، تعديل و تقريباً تصحيح مي‌شوند، هم‌چون نيرويي كور، ابتدايي و مستقل از اهداف و تصميمات كساني كه در اقتصاد مؤثرند، خودنمائي مي‌كنند.



امّا دربارة جوامع شرق اروپا، پس از انقلابي كه روي داد، چه بايد گفت؟ آيا آن‌ها نيز تابع قوانين كور عيني بودند كه به مصيبت كنوني انجاميد؟ آن‌چه دانستن آن اهميّت دارد اين است كه «قوانيني» وجود داشته است كه بعضي از اين اقتصادها را به ورطة سقوط كشاند، آن قوانين در درجة اوّل در حوزة سياست بوده‌اند و نه اقتصاد، بديهي است كه هر اقتصاد با جغرافيا، نيروي كار موجود، اراضي قابل كشت و ديگر منابع طبيعي محدود مي‌شود. در عين حال با وجود اين محدوديّت‌هاي عملي، كشورهايي كه به دگرگوني‌هاي اجتماعي انقلابي گردن نهادند در صدد برآمدند تا نظام‌هايي اقتصادي، آزاد از سلطة بازار داخلي و بين‌المللي، و در نتيجه، آزاد از نيروهاي كور و عيني، پديد آورند. چنين قرار بود كه به جاي تبعيّت جامعه از سلطة اقتصاد، مسئوليت كامل به اهل سياست واگذار شود.



امّا كدام سياست‌مداران؟ از وجه آرماني اگر بنا بود كه اقتصاد در خدمت جامعه باشد، لازم بود كه مردم اين جامعه دربارة اين كه با منابع و تكنولوژي موجود چه بايد كرد، حرف آخر را بزنند، به بيان ديگر، قدرت بايد در دست مردم مي‌بود. امّا همان‌طوري كه مي‌دانيم، آن‌چه روي داد جز اين بود. از اين رو در طيّ سال‌هاي اوّل شكل‌گيري اتحاد شوروي براي پيش‌روي در مسير سوسياليسم كوششي به عمل آمد. ولي طولي نكشيد كه مسير حركت دگرگون شد و به يك نظام اجتماعي انجاميد كه نه سرمايه‌داري بود و نه سوسياليسم. به اين معني كه نيروهاي كور اقتصاد سرمايه‌داري، تا حدّ زيادي حذف شدند و در عوض، كنترل اقتصاد در دست دولتي متمركز شد كه تحت حاكميت اقليّتي كوچك انحصار قدرت سياسي را در اختيار داشت.



حاكمان جديدي كه در رأس قرار داشتند به حمايت گروه‌هاي ذي‌نفع به ويژه به نهادهاي سياسي و اقتصادي ايجاد شده و يك ايدئولوژي خدمت‌گزار، وابسته بودند، و تمام اين‌ها، الگوهاي انباشت سرمايه را تحت تأثير قرار دادند و در بازسازي شكل‌بندي اجتماعي جديد سهيم بودند.



اين جامعة جديد بي‌مانند در انجام جهشي بزرگ به جلو در زمينة صنعتي شدن، بدون كمك اقتصاد سرمايه‌داري، و با آن در تحقّق برخي از اهداف اجتماعي مهم از جمله ريشه‌كن كردن بي‌كاري موفّق گرديد. امّا اين جامعه تضادهاي خودش را نيز پديد آورد كه عبارت بودند از: يك ساختار بوروكراتيك كه از مردم جدا بود و با فاصلة زيادي از توده‌ها عمل مي‌‌كرد و چنان سخت و نفوذ‌ناپذير بود كه مي‌توانست ردّ اصلاحات اقتصادي و سياسي كه به وسيلة مقامات بالا براي بهبود كار‌آيي توليد و توزيع طرح‌ريزي مي‌شدند خراب‌كاري كند. اين وضع به بروز اختلافات بسيار انجاميد چه در وضع زندگي طبقات مردم و چه در ميان جمهوري‌ها و مناطق مختلف هر جمهوري، و لايه‌هاي اجتماعي بالا و مياني جامعه كه براي موقعيّت بهتر و روش زندگي‌اي مشابه طبقات مرفّه غرب، تلاشي منازعه‌جويانه مي‌كردند. تا زماني كه اقتصاد قادر بود يك نرخ رشد سريع را تدوام ببخشد، مجال مانور كافي براي پيش‌گيري از رسيدن تضادها به نقطة غليان و انفجار وجود داشت. امّا زماني كه سرعت نرخ رشد كاهش يافت و اقتصاد سرانجام دچار ركود شد، مرحلة بحراني عميق آغاز گرديد- بحراني كه موجوديّت نظام را مورد تهديد قرار داد. اگرچه نخبگان حاكم تشخيص مي‌دهند كه اقدامات جزئي، ديگر نمي‌توانند مصيبتي بزرگ را دفع كنند، امّا ميان ايشان دربارة آن‌چه لازم است انجام شود، آشكارا اختلافاتي وجود دارد. كساني هستند كه ظاهراً راه چاره را در انتقال سريع به روش سرمايه‌داري مي‌جويند، اگر چه حاضر نيستند كه بي‌پرده آن را مطرح كنند. ديگران دگرگوني‌هاي اساسي را به جز بازگشت به سرمايه‌داري- يعني وضعيّت بينابيني- پيش‌نهاد مي‌كنند. امّا به نظر مي‌رسد كه تمام آنان در يك مورد توافق دارند و آن اين است كه اتّحاد شوروي و ساير دول بلوك شرق، جوامعي سوسياليستي تحت هدايت اصول ماركسيسم- لنينيسم بوده‌اند. با قبول اين اصل، نخبگان اداري و فكري در جست و جوي راهي براي خروج از بحران و حفظ موقعيّت ممتاز خود و بهبود آن تدريجاً نه تنها انواع «سوسياليسم» استاليني تا برژنفي بل‌كه بينش سوسياليستي متقدّم‌تر را نيز رها مي‌كنند، اگر چه ارادت لفظي نسبت به واژه‌هاي كليدي ابراز مي‌شود يعني كه شعار‌هاي اصلي را حفظ مي‌كنند. آنان هم‌چنين در كار به دور انداختن تمام تحليل‌هاي ماركسيستي هم‌راه با ماركسيسم كوته‌نظر آكادمي شوروي هستند.



بنابراين، شگفت‌آور نيست كه گروه‌هاي صاحب امتياز در جامعه در جست و جوي درس‌هايي براي آموختن، به تحليل انتقادي ماركسيستي از اشتباهاتي كه روي داده است نمي‌پردازند. در عوض براي كسب راه‌نمايي به كشورهاي سرمايه‌داري پيش‌رفته روي مي‌آورند زيرا كه مجذوب شيوه‌هاي زندگي گروهي‌هاي مرفّه در آن جوامع و ادّعاي ارزش‌هاي آزاد جامعه‌شناسي و اقتصاد بوژوازي آن‌ها هستند.



يكي از چرخش‌هاي طنزآميز تاريخ اين است كه وظيفة بازنگري گذشته از ديدگاه ماركسيستي در زمان حاضر، به جنوب و غرب واگذار شده است، جايي كه مردم مي‌دانند سرمايه‌داري چگونه چيزي است و از كنه آن‌چه علوم اجتماعي نام گرفته و حاكم بر جامعه است، آگاه‌اند. به هر حال تحليل كاملاً انتقادي از جوامع پس از انقلاب، امري جدّي‌تر از يك بازي ‌روشنفكري است. اين تحليل تنها در صورتي معني پيدا مي‌كند كه با آرزوها و آمال مردم در پيوند باشد، به اين دليل ساده كه اگر قرار است گرسنگي و ساير عوارض فقر محو شوند و زيست‌سپهر مناسبي براي زندگي در روي زمين باقي بماند، بايد يك نظام اجتماعي بسيار متفاوت با سرمايه‌داري بنا شود. انتقاد نهايي، از تجربة كوشش‌هاي آيندة توده‌ها براي ايجاد جامعه‌اي كه نيازهايشان را برآورده سازد، منتج خواهد شد. در اين احوال، تغييرات ايدئولوژيكي در اروپاي شرقي كه مسائل ريشه‌اي را به طور كلّي ناديده مي‌گيرد، موضوع بحث محافل مترقّي بقية جهان شده است. ناگهان محاسن بازار، برتري‌هاي مالكيّت خصوصي نسبت به مالكيّت دولتي مؤسسات و غيرعملي بودن تلاش براي بناي سوسياليسم در جهاني كه زير سلطة سرمايه‌داري است، روي زبان تندروها افتاده و آنان را سردرگم كرده است. اين مسائل را نبايد مهم گرفت، امّا مهم اين است كه بدانيم اين مسائل از طرح موضوعات اساسي‌تر طفره مي‌روند و مشخصه‌هاي اصلي جوامع پس از انقلاب و علل ريشه‌اي بحران‌هاي آنها را مطرح نمي‌كنند، به علاوه فقط آمال شخصي  اقليّت ممتاز آن جوامع را برمي‌آورند. براي روشن‌تر شدن مطلب، لازم است كه ويژگي تاريخي قضاياي برجسته‌تر روز را درك كنيم و بپرسيم كه چه ارتباطي با مسائل اساسي‌تر و به راستي اولية ناشي از سوسياليسم دارند.



پيش از هر چيز لازم است بدانيم كه هيچ نمونة از پيش تعيين شده‌اي براي سوسياليسم وجود ندارد و مطمئناً هيچ نمونه‌اي كه براي تمام فرهنگ‌ها و تمام زمان‌ها مناسب باشد يافت نمي‌شود. اين سخن به معناي فقدان اصولي كلّي منبعث از سنّت ماركسيستي و از تجربة ناشي از مبارزات آزادي ‌بخش ملّي و مبارزات اجتماعي انقلابي نيست امّا با تمام تنوّعي كه در سوسياليسم ضروري و مطلوب است، دو پرسش وجود دارد كه  در هر وضعيّتي لازم است به روشني به  آن‌ها پاسخ داده شود: چه نوع سوسياليسمي؟ و براي چه هدفي؟



پاسخ به اين پرسش‌ها نه تنها در آغاز حركت، بل‌كه پي‌وسته در هر مرحله از آن ضروري است. دليل اين توجّه آن است كه در طيّ ساليان بسيار و دهه‌هاي مرحلة گذار و انتقال بارها و بارها نسبت به اهداف سوسياليستي اعتراضاتي شده است. موانع بر سر راه مغايرتي با برنامة سوسياليستي هستند. غالباً براي رفع اين تناقضات، روش‌هاي جانشين وجود دارند كه تباهي اهداف نهايي را منتفي يا محدود مي‌كنند. امّا اگر سازش‌ها يك راه‌حلي صرفاً عملي را تسهيل كنند شكاف بين واقعيت و ديدگاه اصلي سوسياليسم باز هم عميق‌تر مي‌شود. اين يكي از درس‌هاي بزرگي است كه از تجربة شرق اروپا بايد آموخت. درس‌هاي ديگري نيز هست كه خودشان به ذهن متبادر مي‌شوند. امّا در هر حال ارزيابي كامل درس‌ها، موكول به بررسي محقّقانة آرشيوها است، به شرطي كه كاملاً در دست‌رس باشد. در ضمن، مايلم موضوعاتي را مطرح كنم كه به نظر من كاملاً شايان بحث و بررسي هستند.



آيا سوسياليسم مي‌تواند بدون تغييرات عمده در آگاهي و معيارهاي اخلاقي بنا شود؟



مطمئناً كسي با اين نكته كه يكي از اهداف اصلي سوسياليسم، مبارزه با نژادپرستي و رقابت قومي و ملّي و سلسله مراتب پدرسالارانه است مخالفتي ندارد. در واقع، بيش‌تر جوامع پس از انقلاب در طي سال‌هاي نخست، در اين زمينه‌ها پيش‌رفت بسيار حاصل شد. امّا جوش و خروش براي ايجاد تغييرات بنيادي در وضع زنان، امحاي سلسله مراتب نژادي و قومي، غلبه بر شووينيسم و مانند اين‌ها پس از مدّتي فروكش كرد. تعصّبات و نگرش‌هاي كهنه درست در زير سطح ظاهر باقي مي‌مانند، و چه آشكارا ابراز شوند يا در پرده بمانند، بر آن‌چه در عمل رخ مي‌دهد، تاثير مي‌گذارند .به هم‌آ‌ن نسبت كه مشكلات سياسي و اقتصادي افزايش مي‌يابند، انقلاب اجتماعي و انساني نه تنها به عقب مي‌افتد بل‌كه اغلب به شدّت رو به قهقرا مي‌گذارد.



موج مشابهي از پيشرفت يا پسرفت در ساير زمينه‌هاي اخلاق نيز در شكل‌گيري آگاهي اجتماعي به راه مي‌افتد. دوران شور و شوق انقلابي، زمان برتر دانستن مصالح عمومي بر منافع خصوصي گسترش مي‌يابد. امّا براي فرهنگ بورژوازي و وزنة فرهنگ‌هاي قديمي‌تر مانند يك نيروي حس‌كننده سنگيني مي‌كند، به خصوص هنگامي كه اين فرهنگ، وارث مبارزه با مشكلات روزمرة دوره‌هاي دشوار مي‌شود. به علاوه ، فشار‌هاي عملي‌يي كه در شتاب براي صنعتي شدن بروز  مي‌كنند.  اتّكا به ميراث فرهنگي بورژوازي را به عنوان يك انگيزه تقويت مي‌نمايند. اگر هوس‌بازي كافي و محافظت‌هاي دقيق از مؤسسات وجود نداشته باشد فرصت طلبي، مقام‌طلبي و هم‌راه آن‌ها فساد و توجّه به روح رقابت فردي به تدريج رشد مي‌كند.



اشتباهاتي كه در جوامع انقلابي با وجود توجّه به اين موضوعات، روي دادند درخور نهايت توجّه هستند. در بهترين شرايط تغيير در آگاهي الزاماً روندي است بسيار طولاني، امّا يك چيز روشن است: پيشرفت مورد لزوم، بدون مبارزة بي‌پايان و محيط مناسب تحقّق نخواهد يافت. البتّه، گفتن اين نكته آسان‌تر از انجام آن است، و نحوة اقدام نامعلوم است. تبليغات، آموزش و پرورش، تعاليم مذهبي، با همة نفوذشان، به تنهايي به نتيجة مطلوب نمي‌رسند. پيش‌رفت واقعي به ماهيّت عمل انقلابي و مبارزة توده‌اي بستگي دارد، كه اين نيز به نوبة خود مستلزم نوعي شرايط اجتماعي است كه زمينه را براي درگير شدن مردم مساعد و فراهم سازد. اعمال سركوب‌گرانه‌اي كه در جوامع پس از انقلاب روي دادند مطمئناً موانعي در برابر ابتكارات توده‌ها براي مبارزه عليه تباهي آرمان‌هاي سوسياليستي بودند. به علاوه هرگاه شيوة زندگي و رفتار رده‌هاي بالا- و به طور كلّي عمل‌كرد و ساختار جامعه- با اخلاق مورد نظر سوسياليسم ناهماهنگ يا به روشني مغاير با آن باشد، اغلب تبليغات آموزش‌هاي مجاز ، چنان كه شد، بي‌نتيجه خواهند ماند.







آيا وجود طبقات در جوامع سوسياليستي ضروري يا اجتناب‌ناپذير است؟



آن‌چه تاكنون آموخته‌ايم اين است كه طبقات و لايه‌هاي اجتماعي جديد، حتّي پس از سرنگوني سرمايه‌داري، مي‌توانند پديد آيند و مستحكم شوند، البتّه شايد نه در مفهوم دقيق ماركسيستي طبقات بل‌كه به هر حال به صورت گروه‌هاي ذي‌نفعي كه به كارگيري مازاد توليد در اقتصاد در اختيارشان است و يا از آن سود مي‌برند. از اين رو، يك ردة بالا كه مسئول تدوين شكل نهايي تدابير سياسي و اقتصادي و اجراي آنهاست، الزاماً ضرورت مي‌يابد. مسألة حسّاس، ميزان درگيري مردم در اين فعاليّت‌ها و نيز ميزاني است كه مردم مي‌توانند رهبران‌شان را مسئول نگاه دارند. از اين بابت هيچ يك از تمامي اين تجربه‌ها رضايت‌بخش نبوده است: رده‌هاي بالاي سياسي و اقتصادي، با فاصلة زياد از توده‌ها عمل مي‌كنند و مهم‌تر  اين‌كه آنان در روند كوشش براي تحكيم و حفظ قدرت‌شان، بسياري از خصوصيّات يك طبقة حاكم را كسب مي‌كنند.



گروه‌هاي فرعي اجتماعي هم‌راه با توسعة نيروهاي مولّد پديدار مي‌شوند. شهرنشيني، رشد اقتصادي و آموزش پيش‌رفته، موجب ازدياد مديران و متخصّص‌ان مي‌گردند. در صورتي كه اقداماتي خنثي كننده وجود نداشته باشند، مقامات رسمي دولت و حزب، مديران بنگاه‌ها، متخصّص‌ان و روشن‌فكران، حتّي اگر منشاء آنان طبقات پايين باشد، روان‌شناسي و اخلاقي را گسترش مي‌دهند كه با اصل  تقسيم كار مطابقت دارد. موضوع مشخّصاً از اين قرار است كه آيا طبقات جديدي كه بالقوّه در حدّ مياني و بالا قرار مي‌گيرند هم‌راه با گروه‌هاي خانواده و دوستانشان، در موقعيّت به دست آوردن مقام وامتيازاتي هستند كه آنان را از نظر ذهني و مادّي از تودة مردم جدا كند؟ در مناطق روستايي، بين دارندگان قدرت يا كساني كه به مراكز قدرت دسترسي دارند، و نيز مردم معمولي نوعي قشربندي پديد مي‌آيد.



هر اندازه كه تفاوت‌هاي ميان مردم در فعاليّت‌هاي جامعه بيش‌تر به صورت خصيصه‌اي مرسوم درآيد، به هم‌آن اندازه طبقات بالايي و مياني كه پديد مي‌آيند در ايجاد موقعيّت برتر در ميان نسل‌هاي آينده تواناتر مي‌شوند. چنين به نظر مي‌رسد كه تمامي اين‌ها از ديدگاه قراردادي قابليّت عمل و ايدئولوژي هم‌راه با آن، براي جامعه روشي كارآمد باشد تا اكثريّت مردم از مهارت‌هاي اداريي كه با تجربه رشد مي‌كند، برخوردار شوند و حدّاكثر بازده را از سرمايه‌گذاري در آموزش تخصّصي عالي كسب نمايند. امّا اگر اين ترتيب اجتماعي به حال خود گذاشته شود، خيلي زود به يك نظام طبقاتي خودزا منجر مي‌شود.



تاريخ هنوز هم مجبور است روشن كند كه آيا يك ساختار طبقاتي براي ايجاد يك فعاليّت اقتصادي ضروري است يا نه. آشكار است كه روش‌هاي جاي‌گزين تاكنون در دنياي جديد كشف نشده‌اند. آزمون اجتناب‌ناپذير بودن ساختار طبقاتي بستگي به كوشش‌هايي دارد كه در آينده براي ايجاد گذار و انتقال سوسياليستي انجام مي‌گيرد، گذاري كه در آن نه تنها براي لغو نظام طبقاتي كهنه بل‌كه هم‌چنين براي عقيم گذاردن تشكيل طبقات و لايه‌هاي اجتماعي جديد، آگاه‌آنه عمل گردد.



دربارة ديگر تفاوت‌هاي ميان مردم چه مي‌دانيم



تفاوت‌هاي طبقاتي و تفاوت‌هاي مربوط به پايگاه اجتماعي، همه سرچشمه‌هاي نابرابري را در بر نمي‌گيرند. در جهان سرمايه‌داري، تفاوت‌هاي بزرگ منطقه‌اي از نظر درآمد، زير ساخت و خدمات اجتماعي بسيار عادّي هستند. در واقع ، اين تفاوت‌ها محصول طبيعي آن نظام‌اند. البتّه بيش‌ترين تفاوت‌ها فاصله‌هايي هستند كه ميان جهان سوّم و كشورهاي سرمايه‌داري پيش‌رفته وجود دارند، تفاوت‌هايي كه در روند گسترش نظام سرمايه‌داري از مركز سرمايه‌داري به خارج ايجاد شده‌اند امّا در ميان ملّت‌هاي سرمايه‌داري پيش‌رفته نيز اختلاف‌هاي مهمّ منطقه‌اي يافت مي‌شود.



به عنوان نمونه‌اي از اين گونه اختلاف‌ها تذكّر اين نكته شايان توجّه است كه در آغاز انقلاب صنعتي در انگليس از نظر معيارهاي زندگي، اختلاف‌هاي آشكار ميان بخش ثروت‌مندتر جنوبي انگلستان و حاشية فقيرتر سلتي (اسكاتلند، ويلز، ايرلند و بخش‌هاي شمالي انگلستان) وجود داشت. اكنون كه بيش از دو قرن از رشد اقتصادي تحت نظام سرمايه‌داري صنعتي مي‌گذرد، تفاوت كامل بين همان مناطق ثروت‌مند و فقير هم‌چنان وجود دارد.



جوامع پس از انقلاب بايد دريابند كه تفاوت‌هاي منطقه‌اي كه از يك تاريخ طولاني بهره‌كشي سرمايه‌داري به آن‌ها رسيده است، گرة كوري است كه باز كردن آن دشوار است. تنش ميان اصول و عمل‌گرايي، به ويژه در رابطه با اين نوع نابرابري، باعث دردسر است. نظر به تمركز مهارت‌ها، زيرساخت، منابع ملزومات و تجربة مديريّت در مناطق پيش‌رفته‌تر ، تمركز بر توسعة مناطقي كه از قبل توسعه يافته‌اند و در نتيجه غفلت از مناطق توسعه نيافته، كاراتر است. امّا اين ديدگاه كارايي بايد به سرعت رشد توليد مربوط باشد و نه آن‌چه از ديدگاه اخلاق و هدف كاهش تفاوت‌ها در ميان مردم، بهترين است. اين موضوع با اختلاف‌هاي اقتصادي منطقه‌اي كه هم‌راه با ستم بر بخش‌هاي فرودست نژادي، قومي و ملّي مردم رشد مي‌كنند، بيش‌تر پيچيده مي‌شود.



دستورالعمل ساده‌اي كه از عهدة رفع اين مشكل برآيد وجود ندارد. و چون هيچ فرمولي و راه‌حل ساده‌اي وجود ندارد، بايد در تمام مراحل پايه‌گذاري و اجراي سياست اجتماعي هم‌واره به برخورد رو در رو اقدام كرد. قابل توجّه اين كه به حدّاكثر رساندن نرخ رشد اقتصادي هر چه بيش‌تر هدفي برخوردار از برتري و اولويّت باشد به هم‌آن اندازه بيش‌تر محتمّل خواهد بود كه تفاوت‌هاي طبقاتي و منطقه‌اي در ميان مردم ( شامل تبعيض نژادي و قومي)، هم‌چون مشخّصه‌اي كم و بيش پايدار، در ساختار اجتماعي، نهادي و ريشه‌دار شود  .







دموكراسي چه موقع دموكراتيك است



در محافل چپ اين‌كه سوسياليسم بدون دم,كراسي، تناقض‌گويي است، تقريباً بديهي شده است. بعضي‌ها كاملاً به درستي بر اين نكته اين را هم مي‌افزايند كه بدون سوسياليسم هيچ دموكراسي واقعي نمي‌تواند وجود داشته باشد. چرا؟ زيرا كه بدون برابري، دموكراسي به شدّت محدود مي‌شود، و تن‌ها از طريق سوسياليسم مي‌توان هم‌واره به برابري معني‌دار و واقعي دست يافت. امّا زماني دراز بايد بگذرد و اتّفاقات بسيار بايد روي دهد، تا آن روز كه بتوان به آرمان برابر دست يافت در اين فاصله چه اتّفاقي روي مي‌دهد؟ چنان كه در بالا اشاره شد، نابرابري در اشكال و صورت‌هاي متعدّد- نه تنها در ميان طبقات و لايه‌هاي اجتماعي، بل‌كه هم‌چنين بين شهر و حومه ، بين مناطق توسعه يافته و توسعه نيافته، و بين جمعيّت‌هاي نژادي ، قومي و ملّي - ادامه خواهد يافت.



اگر بهترين شرايط موجود باشد اين تقسيم‌بندي‌ها براي زماني بسيار دراز، پابرجا مي‌مانند. يك دليل عمده اين است كه امتياز موقعيّت اجتماعي و قدرت به هم وابسته‌اند اين عوامل بسته به وضعيّت تاريخي ، به دو روش، متقابلاً بر هم تأثير مي‌گذارند: قدرت ، زمينه را براي كسب امتياز اقتصادي و اجتماعي فراهم مي‌كند، امّا مزيّت اقتصادي و اجتماعي نيز مي‌تواند به رسيدن به قدرت و حفظ آن كمك كند. مزايا از راه‌هاي گوناگون به اشخاص برگزيده تعلّق مي‌گيرند. مثلاً افراد تحصيل كرده و زبان‌دار نفوذ  آشكار دارند. مهارت‌هاي آنان در نوشتن و سخن گفتن، در كسب اجازة ورود به رسانه‌ها ياري‌شان مي‌دهد. دانش تخصّصي و تجربة آنان درها را براي كسب امتياز به روي‌شان مي‌گشايند. درست است كه آنان خود در جايگاه‌هاي قدرت نيستند، امّا به آن مراكز دسترسي دارند و بر آن‌ها تأثير مي‌گذارند. به طور خلاصه، تفاوت‌هاي ميان مردم- حتّي اگر به اندازة جامعة سرمايه‌داري زياد نباشد- به هر حال به تنوّع قدرت كه مي‌تواند بر سر راه دموكراسي معني‌دار و واقعي قرار گيرد، مربوط مي‌شود.



اين نكته يك موضوع آكادميك بي‌اساس نيست، زيرا كه منافع اقشار مختلف حتّي در جامعه‌اي با سمت‌گيري سوسياليستي نه تن‌ها متفاوت، بل‌كه با يكديگر در تعارض است. هرگز به طور هم‌زمان براي برآوردن تمام نيازها ( يا‌ آرزوها ) امكانات كافي وجود ندارد. در اين صورت، اشكال سنّتي دموكراسي هم ممكن است به آساني به ابزاري براي قدرتمندتر شدن در جهت كسب امتيازات بيش‌تر به حساب اقشار ضعيف‌تر و غير ممتاز، تبديل شوند.



آيا اجباراً بايد چنين باشد؟ آيا راه‌هايي خارج از تضاد بين اهداف سوسياليسم و دموكراسي از يك سو، و موانع برخاسته از نابرابري مداوم از سوي ديگر وجود دارد؟ يقيناً اين معضل فقط با عمل انقلابي پيوسته و مداوم رفع مي‌شود - عملي كه راه‌گشاي قدرت‌مند شدن بي‌قدرتان است.



حدّاقل توقّعي كه مي‌توان داشت اين است كه رهبران حقيقت را بگويند. مردم به دانستن حقايق و آگاهي از مشكلات مربوط به انجام گزينش‌هاي واقع‌گرايانه نياز دارند. به جاي آن‌كه تصميمات حساس - تصميماتي كه توسعة آتي جامعه را شكل خواهند داد - در پشت درهاي بسته گرفته شوند لازم است كه مردم طرف مشورت قرار گيرند و در تصميم‌گيري نسبت به چنين موضوعات سياسي - حياتي سهيم شوند. امّا پيش از آن‌كه امكان عملي شدن اين امر فراهم شود مردم بايد از اهميّت انواع گزينه‌هاي مورد بررسي كاملاً و بي‌پرده آگاهي يابند. براي پي‌ريزي حركت به سوي دموكراسي كه واقعاً دموكراتيك باشد، سياست‌هاي روشني مورد نياز است: اقدام مثبت براي رساندن مردم معمولي به مدارج قدرت، وجود رهبراني كه به مردم اعتماد كنند و به حرفشان گوش دهند، تدارك روشهايي كه رهبران را ملتزم سازد كه اين خود متضمّن حقّ مردم براي عزل رهبران و مديران سياسي است.



فهرست آن‌چه براي يك دموكراسي واقعي لازم است، قطعاً طولاني مي‌شود. تنظيم چنين فهرستي آسان‌ترين بخش كار است، بخصوص اگر پيش‌بيني لازم براي تغييرات ناشي از آزمون و خطا انجام گرفته باشد، اما از سوي ديگر به اجرا گذاردن اين سياست‌ها، پيچيده و پر از دام راه است. از ديدگاه هيات رهبري يك روش مقتدرانه يا متّكي به دموكراسي رسمي كه بتواند زير نفوذ آنان قرار گيرد، ارجح و كاراتر است. امّا، چنان كه تجربة جوامع پس از انقلاب نشان داده است، طولي نمي‌كشد كه روشي كه كاراتَر دانسته شده است به انحراف از سوسياليسم منجر مي‌گردد.



چه نوع توسعة اقتصادي و به چه منظور



ناگفته پيداست كه هم‌واره محدوديّت‌هايي براي رشد اقتصادي و آن‌چه مي‌تواند در دست‌رس باشد، وجود دارد. همة ما نمي‌توانيم همه چيز را با هم داشته باشيم، تنها مقداري زمين، مقداري مواد خام و نيروي كار در دست‌رس است. مي‌توان نيرو‌هاي مولّد را توسعه داد و بارآورتر كرد. امّا اين كار زمان مي‌خواهد. به اين دلايل، دست‌يابي به يك صورت مرجح كه منطبق با سياست‌هاي اجتماعي جامعه باشد از بيش‌ترين اهميّت برخوردار است. گزينش‌هاي ناشي از معيار اولويّت بايد در عام‌ترين سطوح سياست انجام گيرند. از آن جمله است: سرمايه‌گذاري در وسايل توليد به جاي سرمايه‌گذاري در وسايل مصرف، كشاورزي در برابر صنعت، صنايع سنگين در برابر صنايع سبك و غيره. خطّ سياست‌گذاري گزينش‌هاي فوري بايد كنار گذاشته شود.  به عنوان مثال يك كارخانه بايد براي كدام يك از مقاصد زير ساخته شود: ساختن يخچال‌هايي كه كارهاي خانگي روزانه را تسهيل مي‌كنند، اتومبيل‌هايي كه به جذابيّت زندگي مي‌افزايند، يا لوله‌هايي كه آب پاكيزه را به روستاها مي‌رسانند؟ هنگامي كه به جاي سود، نيازهاي اجتماعي راهنماي تصميم‌گيري‌ها براي سرمايه‌گذاري هستند هزاران پرسش از اين دست مطرح مي‌شود.



با وجود اين، ابتدا دانستن اين نكته مفيد است كه اگر اولويّت به نيازهاي فقيرترين مردم داده نشود، در آغاز كارهاي زيادي هست كه مي‌توان حتّي در صورت عدم رشد نيروهاي مولّد، انجام داد. اين وضعيّت در نخستين روزهاي بسياري از جوامع پس از انقلاب ديده شد. توزيع مجدّد ثروت و استفاده از منابع راكد مي‌تواند در زمينه‌هاي بهداشت، آموزش و شرايط زندگي براي بسياري از مردم بهبود سريع به ارمغان آورد.



دستاورد دولت « كرالا » كه در محدودة جامعة سرمايه‌داري دورة بعد از استعمار هند فعاليّت مي‌كند (و در شمارة ژانوية 1991 مجلة مونتلي‌ر‌يو‌يو مطرح شد) برخي از امكانات و نيز محدوديّت‌هاي آن‌چه را كه مي‌توان در عين فقدان پيش‌رفت‌هاي بزرگ در رشد انجام داد، نشان مي‌دهد. «كرالا» دولتي است كه يك تاريخ‌چة طولاني مبارزة توده‌اي مسلّحانه دارد و جايي است كه براي دوران‌هاي طولاني، يك حزب (يا احزاب) كمونيست در قدرت بوده است. «كرالا» يكي از فقيرترين مناطق هند است. درآمد سرانة آن فقط به اندازة 60 درصد درآمد سرانه در سراسر هند است. با وجود اين، وقتي كه پاي نيازهاي مردم به ميان مي‌آيد، «كرالا» به نحوي بارز از بقية هند پيش‌تر است. اين دولت اصلاحات اراضي مترقّي‌آنه‌اي را به اجرا درآورده و به ويژه براي كساني كه در بدترين شرايط به سر مي‌برند، مساعدت‌هاي اجتماعي بزرگ‌را فراهم آورده است. مرگ و مير كودكان در «كرالا» 27 نفر در هزار نفر است و حال آن‌كه در مجموع هندوستان 86 در هزار و در كشورهاي هم‌سطح «كرالا»  106 در هزار است. متوسّط طول عمر در هند 57 سال و در « كرالا » 68 سال است. مدارس ابتدايي و متوسّطه در روستاها وجود دارند، روستاهايي كه در آن‌ها مي‌توان مراكز بهداشت، فروش‌گاه‌هايي با قيمت‌هاي مناسب، ايستگاه‌هاي اتوبوس و جاده‌هاي مناسب در همة فصول را نيز يافت‌، وضعيّتي كه از زندگي روستايي در بقية هندوستان فاصلة بسيار دارد. اين همه بدون يك انقلاب اجتماعي و در محدودة يك جامعة سرمايه‌داري و جايي كه خوش‌بختانه امپرياليسم ايالات متحده در موقعيّت مداخله نبود، صورت گرفت.



در عين حال، «كرالا» بهشت عدن نيست. بي‌كاري زياد است، مردم هنوز خيلي فقيرند و ترقّي بيش‌تر به شدّت محدود مي‌شود. «كرالا» براي پيش‌رفت بيش‌تر در جهت صنعتي شدن و افزايش بارآوري كشاورزي بايد از سرمايه‌داري و اقتصاد بازار بپرهي‌زد. با اين حال، تجربة «كرالا» به طور مشخص نشان مي‌دهد كه حتّي با رشد محدود و نيروهاي مولّد كم‌رشد، مي‌توان كارهاي زيادي در جهت منافع مردم انجام داد.



با وجود اين، علي‌رغم حصول بهبود اندك با منابع محدود، اين واقعيّت ساده باقي مي‌ماند كه بدون پيش‌رفت‌هاي عظيم در بازدة كشاورزي، صنعتي كردن، بارآوري كار و به كارگيري علم و تكنولوژي پيش‌رفته، نمي‌توان بر فقر و بدبختي ميلياردها نفر مردم اين سيّاره غلبه كرد. ولي، هرگاه رشد، حتّي رشد دائم‌التزايد تبديل به مشغلة اصلي گردد ممكن است دردسرهايي بروز كند، چنان كه در شوروي ، كه در توليد براي توليد، به جاي توليد براي مصرف، جايگزين توليد براي سود شد. اگرچه منطق انباشت ثروت در جوامع پس از انقلاب به طور مشخّص با منطق انباشت در سرمايه‌داري متفاوت است، امّا جهت فعاليّت توليدي آن‌ها كه با غارت محيط هم‌راه است، به الگوهاي توسعة سرمايه‌داري شباهت بسيار دارد.



از سوي ديگر، اگر اولويّت يك جامعة سوسياليستي تقدّم بي‌ترديد نيازمندي‌هاي فقيرترين مردم و عقب‌مانده‌ترين مناطق، و حفاظت از محيط باشد، ماهيّت رشد آن جامعه با رشد تمام جوامع ديگر در گذشته و حال تفاوت بسيار خواهد داشت. هر چند كه براي رسيدن به اين منظور يك نظرية جهاني كاملاً جديد و ضرورت مي‌يابد، نظريه‌اي كه معيارهاي مصرف و روش زندگي كشورهاي سرمايه‌داري پيش‌رفته بسيار دور باشد.



يك جامعة انقلابي به يك نگرش جهاني انقلابي با چشم‌اندازهاي كاملاً نو نياز دارد مثلاً در مورد خانه‌سازي، نقشة شهرها، ساختار جامعة روستايي، وسايل حمل و نقل، منابع انرژي، كاربردهاي فرهنگ، فرصت‌هايي براي فعاليّت خلاّق گسترده و وجود فراغت و استفاده از آن ، يك نظم اجتماعي جديد تنها در صورتي مي‌تواند عملي شود و با معنا باشد كه با خواست و رضايت مردم شكل و جهت گيرد.



دير يا زود، در چنين جامعه‌اي، ناگزير خواهند بود كه براي زندگي راحت‌تر و داشتن موطني كه در آن بتوانند هواي سالم تنفس كنند و سالم بمانند، لزوم كند يا محدود كردن آهنگ رشد را در نظر بگيرند. دلايل اين امر فقط منابع محدود كرة زمين و تأثيرات محيط‌زيستي ناشي از صنعتي كردن بي‌پايان نيست، هر چند كه اين‌ها براي ايجاد ترديد نسبت به رشد بي‌پايان كفايت مي‌كنند.



گسترش نامحدود براي دست‌يابي به معيارهاي مادّي هم‌واره برتر زندگي، تنها توانست به بروز تقليد‌وار بدّترين مشخّصه‌هاي جامعة طبقاتي منجر شود. فشار براي افزايشي مداوم در توليد مجموعه‌اي از كالاها كه هم‌واره گسترده‌تر مي‌شود. در ضمن عوارض ديگر موجب تداوم تقسيم‌كاري انعطاف‌ناپذير و تمركز توليد كالا در بنگاه‌هاي بزرگ، و آلودگي مراكز صنعتي مي‌گردد. وان‌گهي از تساوي در توزيع بايد چشم پوشيد. در صورتي كه محدوديّت‌هايي براي مصرف‌كننده وجود نداشته باشد هيچ روش عملي براي ارضاي تمامي تمايلات مصرف‌كننده نسبت به مجموعه‌اي از كالا كه هم‌واره گسترده‌تر مي‌شود، وجود ندارد. در يك اقتصاد سرمايه‌داري مبتني بر بازار كه توليد محصولات جديد تحت فشار مداوم انباشت سرمايه بايد ادامه يابد، عدم تناسب بين عرضه و تمايلات مصرف‌كنندگان به آساني حل مي‌شود: كالاها به دست كساني كه ثروت و درآمد كافي دارند مي‌رسد، نه ندارها. چنين وضعيتي بيش و كم با جامعه‌‌‌‌‌‌‌‌اي مناسبت دارد كه به ظاهر بر توليد براي مصرف متّكي است، امّا تحت حاكميت اصل رشد بي‌پايان با نرخ‌هاي بالا قرار دارد. اين رشد ايجاب مي‌كند كه سرمايه‌گذاري به شدّت در زمينة ظرفيّت جديد متمركز گردد و در نتيجه محدوديّت‌هايي بر توليد كالاهاي مصرفي تحميل مي‌شود. مجموعه‌اي از كالاهاي مصرفي كه هم‌واره گسترده‌تر مي‌شوند و عرضة آنها الزاماً محدود است، طبعاً به صورت انحصاري گروه‌هاي ممتاز درمي‌آيد و به كساني تعلّق مي‌گيرد كه براي ارضاي تمايلات دروني خود درآمد كافي دارند. در نبود سياست‌هاي اجتماعي معيّني كه محدوديّت‌هايي را براي رشد تعين كند نابرابري در توزيع الزاماً پايدار مي‌شود و تداوم مي‌يابد حتّي اگر تفاوت‌هاي ميان مردم تشديد نشود.



شايد اين همه تأكيد بر لزوم تفكّر دربارة محدوديت‌هايي براي رشد، با توجّه به نياز مبرم به گسترش فوق‌العادة نيروهاي مولّد در جهان سوّم، اگر نه زياده‌روي حدّاقل، عجيب به نظر آيد. ولي، خواه ناخواه تأمّل دربارة‌رشد بلند مدّت از ابتدا به سياست‌گزاري‌ها راه مي‌يابد. اين كه يك جامعه با تفكّر سوسياليستي، چه نوع رشدي را بايد در نظر بگيرد، با آن‌چه بيش از اين دربارة اخلاقيّات، آگاهي، شكل‌بندي‌هاي جديد طبقاتي و دموكراسي معني‌دار گفته شد، ارتباط متقابل بسيار دارد. از همان ابتدا، تصميمات اتّخاذ شده درباره اين‌كه چگونه و به چه منظور جامعه بايد دگرگون شود، تا سالها تأثير عظيمي بر سمت‌گيري توسعة اقتصادي خواهد داشت.



از اين رو، يك سياست اجتماعي كه در جهت نابودي نهايي تفاوت‌هاي ميان مردم، تنظيم شده باشد تأثير قطعي بر زيرساختي كه بايد بنا شود، و انتخاب تكنولوژي و جايگاه صنعت و غيره دارد. بنا براين در يك وضعيّت آرماني نيروهاي مولّدي كه پديد آمده‌اند با مناسبات اجتماعي و سياست‌هايي كه مثلاً بايد و مي‌تواند به ضرورت‌هاي زيست محيطي پاسخ دهد، سازگار خواهند بود. از سوي ديگر، اگر هدف ، به طور ضمني يا آشكار، رسيدن به معيارهاي مصرف كشورهاي پيشرفتة سرمايه‌داري (از جمله ، مثلاً استفاده انبوه از اتومبيل‌هاي شخصي) باشد، پس نوع ديگري از زيرساخت و تكنولوژي و صنعتي كردن مورد نياز خواهد بود. همين كه جامعه‌اي اين راه را در پيش گرفت، مناسبات اجتماعي و نيروهاي مولّدي كه پديد مي‌آيند ادامة همان مسير را تحميل مي‌كنند. گرايش به رشد سريع و بي‌پايان ، بجز در بحران ناشي از تضادهاي داخلي به احتمال زياد پابرجا مي‌ماند.







برنامه يا بازار



علي‌رغم اين پيش‌زمينه، موضوع برنامه در برابر بازار – كه اين روزها چنين شايع است  - مفهوم خاصي به خود مي‌گيرد. اگر چون و چرايي دربارة يك جنبة اين مسأله وجود داشته باشد، اندك است. بازار دست‌كم براي توزيع كالاها و خدمات بين مصرف‌كنندگان ضروري است. به علاوه بازارهاي عمده‌فروشي براي كالاهاي مصرفي و فرآورده‌هاي صنعتي مي‌توانند به عمل‌كرد يك‌نواخت‌تر اقتصاد ياري دهند.



مسالة قطعي، بودن يا نبودن بازار نيست، بل‌كه نوع بازار است بازار تا چه حدّ راهنماي جريان سرمايه‌گذاري است؟ اگر اين بازار به عنوان راه‌نماي تصميم‌گيري‌ها براي سرمايه‌گذاري به حال خود گذاشته شود، پس بايد منطق خودش را دنبال كند. مثلاً اگر انحصارها يا شبه‌انحصارها فروشنده باشند، بازارها عقلانيّت و منطق خود را از دست مي‌دهند. اگر قرار باشد كه بازارها به عنوان راه‌نمايان تصميم‌‌گيري‌ها در سرمايه‌گذاري به كار آيند، رقابت الزامي است. امّا، شركت‌هاي درگير رقابت در معرض خطر ورشكستگي قرار مي‌گيرند. براي اجتناب از خطرات پنهان ورشكستگي، لازم است كه بنيان محكمي براي ايجاد سود برپا كنند. اين امر، در ضمن چيز‌هاي ديگر مستلزم وجود موارد زير است: محكم نگاه‌داشتن مهار دستمزد و ديگر هزينه‌ها، انگيزه‌اي براي خودگستري به منظوركسب تسلّط بيش‌تر بر بخشي از بازارها به عنوان پناه‌گاهي در برابر رقباي طمّاع، اتّكاي فزاينده به بازار‌هاي صادراتي براي فروش محصولات اضافي ناشي از ظرفيّت گسترش يافته. براي حفظ گردش چنين نظامي، بازارهاي سرمايه مورد نياز است، و اين بازارها براي آن‌كه مؤثّر باشند به نقدي‌نگي نياز دارند. به بيان ديگر، دسته‌اي از بورس‌بازان هم‌واره آماده‌اند تا اسناد مالكيّت يا بدهي را بخرند يا بفروشند. لذا لازم است كه چرخ‌هاي بنگاه‌ها و بازارهاي سرمايه با نظام بانكي نيرومندي روغن‌كاري شوند. اين مؤسّسات به نوبة خود براي دفاع از خود بايد اطمينان يابند كه شركت‌هايي كه آنها منابع پولي براي‌شان تامين مي‌كنند، چشم‌اندازهاي خوبي براي سوددهي دارند، از اين گذشته، اگر فقط حمايت در برابر تهديد‌هاي رقابت‌آميز در حوزة مالي مورد نظر باشد، لازم است كه بانكها خود مراقب سود و رشد خود باشند. نتيجة اجتناب‌ناپذير اين است كه ايجاد سود، كار انباشت سرمايه و در نتيجه سرنوشت اقتصاد، تعين تخصيص منابع و توزيع درآمد را هدايت مي‌كنند.



هم‌اين كه بازار، آزاد گذاشته شود، هيچ وضعيّت بينابيني وجود نخواهد داشت.دولت مي‌تواند، و در واقع گاهي بايد براي جلوگيري از سوء‌استفاده‌هايي كه به مردم آسيب مي‌رسانند (مثلا در مورد مواد خوراكي و داروها) مداخله كند. امّا بيش از هر چيز ديگر ، دولت بايد راه را براي صنعت و بازرگاني هم‌وار سازد و از آن حمايت كند- يعني اگر قرار است كه چنين اقتصاد مبتني بر بازار پديد آيد و فعّال باشد. اقتصادهاي مبتني بر بازار به دليل ماهيّت‌شان به هرج و مرج تمايل دارند و از اين رو تابع افول‌ها و توقف‌هاي دوره‌اي هستند. به اين دليل، لازم است كه دولت در برابر اين‌گونه فروپاشي‌هاي بالقوّه خطرناك محتاط باشد و بخصوص اگر اين فروپاشي‌ها جدّي باشند بايد براي حفظ نظم گام‌هايي بردارد. هر اندازه كه جامعه به اقتصاد مبتني بر بازار بيشتر تكيه كند، بايد بيش‌تر در خدمت اقتصاد بازار باشد. اين يك تئوري بي‌اساس نيست، بل‌كه قضيه‌اي است كه در طول صدها سال عمر اقتصاد مبتني بر بازار تجاري نخستين و اقتصاد سرمايه‌داري صنعتي بارها و بارها ثابت شده است. از سوي ديگر ، اگر قرار است كه اقتصاد در خدمت جامعه باشد - خدمت كردن به منظور رفاه تمام مردم، از بين بردن فقر و توسعه‌نيافتگي و بدبختي‌  توده‌ها - پس برنامه‌ريزي مركزي يك ضرورت مطلق است. به علاوه، بر اين امر نمي‌توان خيلي زياد تاكيد كرد : برنامه‌ريزي ملّي هم به همان اندازه ضروري است و پيش از آن‌كه بقاي كرة زمين به عنوان زيست‌گاهي قابل زندگي براي افراد بشر خيلي دير شود. اين امر ضرورتاً به معناي آن نيست كه جزئيات توليد و توزيع بايد از سوي مقاماتي در مركز ديكته شود. ما از تجربة تلخي كه داشته‌ايم مي‌آموزيم كه برنامه‌ريزي بيش از حدّ بوروكراتيك چگونه مي‌تواند ضدّ بارآوري شود. امّا از اين حقيقت عريان كه منابع محدود هستند، گريزي نيست. براي چگونگي تخصيص منابع بايد انتخاب صورت گيرد. و براي اين كار اساساً دو روش وجود دارد. مي‌توان منابع را از طريق بازار، جايي كه قيمت و سود كار سهميه‌بندي را انجام مي‌دهند، تخصيص داد. روش جايگزين، تخصيص منابع اصلي است به طريقي كه نيازهاي اجتماعي به گونه‌اي شايسته برآورده شود. ضرورت برنامه‌ريزي مركزي در ايالات متّحده در طول جنگ جهاني دوم كه اولويّت‌هاي ملّي روشن و واضح بود (مثل توليد هواپيما‌هاي نظامي در برابر اتومبيل‌هاي شخصي، تانك‌ها در برابر يخچال‌هاي خانگي ، سربازخانه‌ها در برابر خانه‌هاي شخصي)، ثابت شد. برنامه‌ريزي مركزي تنها روشي بود كه با آن معجزه‌اي صنعتي به انجام رسيد. به طور خلاصه، سفارش تجهيزات جنگي، تسهيلات حمل و نقل، مواد غذايي، پوشاك و ساختمان‌سازي براي نيروهاي نظامي در حال جنگ در دو قاره، تدارك ديده شد. در نتيجه، مقامات واشنگتن ديكته مي‌كردند كه چه بايد توليد كرد و چه نبايد توليد كرد (البتّه نه در مورد همة جزئيات، بل‌كه با هدايت به‌موقع براي اطمينان از اين‌كه فوري‌ترين اولويّت‌ها برآورده مي‌شود)، چه نوع ظرفيت توليدي جديد بايد بنا شود و توليد ناكافي فلزّات، ملزومات صنعني، ماشين‌آلات فلزكاري و غيره چگونه توزيع گردد.



يكي از غم‌انگيزترين تصوّرات غلط ، در اين روزها از هم‌سان دانستن روش شوروي با برنامه‌ريزي ملّي ناشي مي‌شود. از اين رو شكست‌هاي برنامه ‌ريزي سبك شوروي براي اثبات اين‌كه برنامه‌ريزي ملّي مجبور به شكست است، به كار گرفته مي‌شود. امّا هيچ دليل معتبري وجود ندارد تا بپذيريم كه مدل شوروي تنها مدل ممكن است. اين نظامي است كه در شرايط تاريخي معيّن پديد آمد. در هر حال، لازم است كه براي پرهيز از تكرار آن اشتباهات، شكست‌هايش به طور كامل بررسي شوند. به عقيدة من ، بررسي انتقادي اين تجربة مهم، بيش‌تر مستلزم توجّه به تدابير و سياست‌هاي اجتماعي است نه فنّ برنامه‌ريزي، چرا كه نقض از آنهاست هم‌چنان كه ممكن است در فنّ برنامه‌ريزي هم نقايصي وجود داشته باشد.







ملّتي سوسياليست در ميان اقتصاد جهان سرمايه‌داري



تاكنون بايد روشن شده باشد كه بحث پيشين، خلاصه‌اي است از برخي از حادّترين مسائل همه، به ويژه دخالت مستقيم و غير مستقيم قدرت‌هاي امپرياليستي و لزوم ثبات نظامي. اگر بخواهيم با اين خلاصه بحث را ادامه دهيم، به اعتقاد من از مجموع مسائل و مشكلات پيشين چنين نتبجه‌گيري مي‌شود كه جامعه‌اي با تمايل چرخش به سوي سوسياليسم - با آن جوامعي كه با روش‌هايي ديگر مي‌خواهند بر موانع ايجاد شده به وسيلة استعمار و استعمار نو غلبه يابند - در ميان جهاني سرمايه‌داري، بايد در جهت گزينشي خارج از شبكة بين‌المللي بازرگاني و دارايي سرمايه‌داري فعاليّت كنند. اين‌كه اين جامعه با چه سرعتي مي‌تواند چنين كند و تا كجا مي‌تواند در آن جهت پيش رود، به ملاحظات عملي بسيار بستگي دارد. اين موضوع به هيچ وجه به معناي خودكفايي كامل نيست. امّا اين اصل اساسي بايد روشن شده باشد كه هر چه بيش‌تر يك اقتصاد (سوسياليستي يا غير آن) بخشي از آن شبكه باشد، بيش‌تر به آن وابسته مي‌شود و اقتصاد داخلي آن بايد با نظام جهاني قيمت‌ها، الزامات مالية بين‌المللي ( شامل نظم تحميلي صندوق بين‌المللي پول )،و چرخة بازرگاني سرمايه‌داري، بيش‌تر هم‌آهنگ شود. نتيجة اساسي اين امر آن است كه محدوديّت‌هاي بازار جهاني، در جامعه‌اي سوسياليستي (يا در شكل‌بندي‌هاي اجتماعي جانشين كه در صدد كنترل سرنوشت خودشان هستند) به جريان غالب تبديل مي‌شوند. اقتصاد برنامه‌اي كه با سر وارد شبكة بين‌المللي بازرگاني و مالية جهاني مي‌شوند، در مي‌يابند كه كنترل سرنوشت خودشان را به نحو فزاينده‌اي از دست مي‌دهند. طولي نمي‌كشد كه برنامه‌ريزي، كارايي خود را از دست مي‌دهد، و به كشتي بدون سكّان‌داري تبديل مي‌شود كه بر آب رها شده است.



دليلي كه معمولاً براي نياز به شركت فعّالانه در بازرگاني جهاني آورده مي‌شود، دست پيدا كردن به جديدترين تكنولوژي است اين دليل را فضايي رازآميز دربارة خواصّ جادويي علم و تكنولوژي جديد احاطه كرده است. گويي اين‌ها كليد‌هاي غلبه بر عقب‌ماندگي هستند. امّا اين طفره رفتن از مسائل اساسي‌تري است كه پيش‌تر مطرح شد: چه نوع سوسياليسم؟ و براي چه هدفي؟ آيا قرار است براي تمام مردم، با اين هدف كه برآوردن نيازهاي محروم‌ترين آنها در اولويّت باشد، حدّاكثر رفاه تامين شود؟ در اين صورت، اختصاص منابع كم‌ياب به جديدترين تكنولوژي شايد اسراف باشد. بلي، اگر آنچه در پي آنند، رساندن جديدترين اختراعات و ابداعات غرب به بخش ممتاز جمعيت باشد، پس با سر فرورفتن  در مشاركتي دائم‌التزايد در اقتصاد بين‌المللي قابل فهم است. امّا اگر هدف برآوردن نياز‌هاي تمام مردم به غذاي مناسب، مسكن، آب پاكيزه، بهداشت صحيح، توليد بسيار گستردة مواد غذايي،حفظ سلامت، آموزش و پرورش، فرصت‌هاي فرهنگي و مانند آن باشد، در جديدترين تكنولوژي غرب چيز چنداني وجود ندارد كه درخور مشاركتي قابل توجّه باشد. آن‌چه در تكنولوزي غربي براي بهبود روش زندگي توده‌ها مفيد و مناسب است، وسيعاً شناخته شده و به سختي بر كسي پوشيده است و با روش معمول بازرگاني تحت نظارت، دست‌يافتني است. بازنگري انتقادي تجربة شوروي از ديدگاه ماركسيستي و سوسياليستي مي‌تواند دربارة اين پرسش، چنان كه دربارة ديگر پرسش‌هايي كه مطرح شده‌اند، درس‌هاي مهمّي به ما مي‌آموزد.

پایگاه های نظامی و امپراتوری
برگردان: ب. کیوان

در پی سوء قصدهای 11 سپتامبر علیه «مرکز جهانی تجارت» و پنتاگون، واشنگتن باحمایت پرشور و تقریباً متفق تمامی طبقة سیاسی «جنگ علیه تروریسم» را راه انداخت. چند ماه بعد، «جنگ علیه تروریسم» ایالات متحده به جنگ صلیبی جدید در گرداگرد سیاره تبدیل شد و همة مرزهای ملی را درنوردید. واشنگتن از خطر «توسعه جهانی تروریسم» برای توجیه گسترانیدن گروه‌های خود نه فقط در افغانستان، بلکه هم‌چنین در فیلی‌پین، گرجستان و یمن و نیز برای ادامه تشدید عملیات ضد شورشی خود در شمال آمریکاي جنوبی سود جسته است. این خطر اجازه داد طرح هجوم ایالات متحده به عراق که رهبران سیاسی آن رؤیای اجرای آن را از پایان جنگ خلیج (فارس) در 1991 در سر می پرورانیدند، توجیه شود.



سوء قصدهای 11 سپتامبر برای طبقة رهبری ایالات متحده، آنچه را که از دیرباز در جستجوی آن بود، پایه‌ای فراهم آورد که به اعتبار آن توانست بر «سند روم ویتنام» (احساس‌های ضد مداخله‌گرايانه در مردم ایالات متحده) فایق آید و امریکایی‌ها را به منظور توسعه امپراتوری سرمایه‌داری و توسعه هژمونی ایالات متحده درگیر جنگ صلیبی جدید جهانی کند. به عنوان سخنی مجازی، قوی‌ترین صدای دوم 11 سپتامبر در واشنگتن، صدای باز کردن در بطری‌های شامپانی در QG سیا در لانگ لی، در دپارتمان دولتی و دفترهای اداری دست نخورده باقی ماندة پنتاگون بود. سوء قصدهای 11 سپتامبر یک فرصت بادآورده [!] (علامت تعجب از مترجم است) برای مجتمع نظامی- صنعتی ایالات متحده بود. هدایت مردم به پشتیبانی از حفظ و توسعة یک امپراتوری، بويژه در هنگامی که این امپراتوری برای خدمت به نیازهای سرمایه بنا می‌گردد، کار آسانی نیست. دلیل «امنيت ملی» که با سوء قصدهای 11 سپتامبر فراهم آمد، بدرستی دلیل آیده‌آلی برای رسیدن به این هدف است.



با اینهمه، حمله‌های 11 سپتامبر به امپراتوری ایالات متحده اجازه داد به خروش درآيد و از سوی دیگر، فوریت شرح سرشت منطق این امپراتوری را برای مبارزان تقویت کنند. جنگ جدید دایمی جهانی علیه «شیطان‌ها» تضادها را تکمیل کرده و ناگزیر یک فاجعه تقریباً از منظر همة دیدگاه‌ها خواهد بود. در ایالات متحده این مهم‌ترین مجال برای مطرح کردن مسئله امپریالیسم و رابطه آن با سرمایه‌داری در نسل جدید خواهد بود. پس به احتمال این بحران تا اندازه‌ای از دیرباز بهترین فرصت را برای یک پیشرفت ترقی‌خواهان فراهم می‌آورد.



موضوع متنی که در پی می‌آيد همانا بررسی یک قطعة مهم، و در مقیاس بزرگ ناشناخته، از چیستان امپراتورانه ایالات متحده است. این حضور نظامی جهانی از 12 سپتامبر برقرار نگردید، بلکه طی قرن بیستم، زمانی که ایالات متحده به عنوان قدرت هژمونیک سرمایه‌داری سربرآورد، توسعه یافته است. پایگاه‌های نظامی به‌طور تنگاتنگ با نیازهای امپراتورانة ایالات متحده، هم‌زمان برای حمایت از اقتصاد درونی و تقویت فرمانروایی جهانی‌اش در پيونداند. به عقیدة ما وجود این سیستم از پایگاه‌های نظامی بیش از هر چیز به‌طور مشخص امپراتوری ایالات متحده را بنیان می‌نهد.





پایگاه‌های امپراتوری



در خلال تاریخ بشریت، امپراتوری‌ها برای تحمیل فرمان‌روایی‌شان روی پایگاه‌های نظامی درخارج تکیه کرده‌اند. در هر حال از این دیدگاه صلح آمریکایی (Pax Americana) متفاوت از ُصلح رومی یا  ُصلح بریتانیایی نیست. تاریخ دان آرنولد توین بی در اثرش «آمریکا و انقلاب جهان» (1962) می‌نویسد: «روش اصلی که بنا بر آن ُرم برتری سیاسی‌اش را در دنیای خود برقرار کرد، مبتنی بر حمایت از همسایگان ضعیف‌ترش و حفظ آن‌ها در کنار خودش و همسایگان نیرومندترش است. رابطة  ُرم با حمایت‌شدگان‌اش مبتنی بر قراردادها بوده است. از نظر حقوقی آن‌ها وضعیت آغازین خودسالاری فرمانروای‌شان را حفظ می کردند. حداکثر چیزی که  ُرم از آنها در ارتباط با قلمروها انتظار داشت، واگذاری یک قطعه زمین در اینجا و آنجا برای ساختن یک دژ رومی برای تأمین امنيت مشترک متحدانش و خودش بود».



دست کم از این روست که [امپراتوری]  ُرم آغاز می‌شود. البته، در آن زمان، «سرزمین‌های وسیع متحدان قدیم» که در آغاز توسط این سیستم پایگاه‌های نظامی ُرم حفاظت می‌شدند، «به بخشی از امپراتوری  ُرم تبدیل شدند، به همان عنوان که سرزمين‌های کم وسعت دشمنان قدیم  ُرم، به‌طور ارادی و آشکار توسط آن ضمیمه شده بودند» (صص 106 - 105).



انگلستان در اوج خود در قرن 19 به عنوان قدرت اساسی سرمایه‌داری بر امپراتوری وسیع استعماری که به وسيلة يک سیستم جهانی پایگاه‌های نظامی حفاظت می شد، حکومت می کرد. همان‌طور که روبر هارکاوی در اثر مهم‌اش «قدرت عظيم رقابت به خاطر پايگاه‌های خارجی» (1982) توضیح داده، اين پایگاه‌ها در امتداد دالان‌های دریایی زیر مدیریت قدرت دریایی بریتانیا در چهارچوب شبکه توزیع شده بودند»:



1-     از مدیترانه تا هند را از راه سوئز



2-      آسیای جنوبی، خاور دور و اقیانوس آرام



3-     آمریکای شمالی و کارائیب



4-     آفریقای غربی و آتلانتیک جنوبی.



این پایگاه‌های نظامی در اوج امپراتوری بریتانیا در بیش از 35 کشور / مستعمره‌های متمایز مستقر بودند. با اینکه هژمونی بریتانیا در آغاز قرن 20 به سرعت زوال یافت، آما پایگاه‌های‌اش مدت‌ها پس از امپراتوری باقی ماند و سیستم پایگاه‌های‌اش طی جنگ دوم جهانی اندکی توسعه یافت. با این‌همه، بی درنگ پس از جنگ، امپراتوری بریتانیا بکلی از هم پاشید و اکثریت عظیمی از پایگاه‌هایش ناگزیر برچیده شد.



سقوط امپراتوری بریتانیا با صعود امپراتوری دیگر همراه بود. ایالات متحده به عنوان قدرت هژمونیک اقتصاد جهانی سرمایه‌داری جانشین بریتانیا شد. ایالات متحد از جنگ دوم جهانی با سیستم پایگاه‌های نظامی بسیار وسیع که تا آن زمان سابقه نداشت، وارد عرصة کاملاً جدیدی شد. به عقيدة جیمس بلاکر مشاور عمده سردستیار ستاد مشترک سلاح‌های ارتش زمینی به این سیستم پایگاه‌های خارجی هم‌زمان در پایان جنگ دوم جهانی با بیش از 30 هزار تأسیس‌های پراکنده در 2 هزار نقطه مستقر در تقریباً 100 کشور و منطقه از مدار شمالی تا مدار جنوبی گسترده بود. پایگاه‌های نظامی ایالات متحده همة قاره‌ها و جزیره‌های بین قاره‌ها را در بر می‌گرفت. بلاکر  می‌نویسد: « در کنار انحصار هسته‌ای ایالات متحده نمادی به‌طور جهانی شناخته‌تر از این سیستم پایگاه‌ها در خارج در تائيد وضعیت ابرقدرتی ملت ما وجود نداشت» (1).



پس از جنگ، موضع رسمی ایالات متحده در مورد این پایگاه‌ها این بود که آنها به هر ترتیب که ممکن است، حفظ شوند و پایگاه‌های جدیدی بر آنها افزوده گردد. رئیس جمهور هاری ترومن در کنفرانس پتسدام در 7 اوت 1945 اعلام داشت: « هر چند ایالات متحده برای کسب سود و بدست آوردن امتیاز خودخواهانه از جنگ نمی‌کوشد، با این‌همه ما پایگاه‌های نظامی لازم را برای حمایت کامل از منافع ما و  ُصلح در جهان حفظ می‌کنیم. پایگاه‌هایی که کارشناسان نظامی ما آن‌ها را برای حمایت از ما اساسی تلقی می‌کنند، تصاحب خواهد شد. ما این پايگاه‌ها را بنا بر موافقت‌ها مطابق با منشور سازمان ملل متحد بدست می‌آوریم» (2).



با این‌همه، گرایش فرمانروا از پایان جنگ دوم جهانی تا جنگ کره کاهش شمار پایگاه‌های ایالات متحده در خارج بود. به عقیدة بلاکر «نیمی از پایگاه‌ها از زمان جنگ طی دو سال در پی شکست ژاپن و نیمی از پایگاه‌ها که تا 1947 حفظ شده بودند در 1949 برچیده شدند» (ص 32). با این‌همه، این کاهش شمار پایگاه‌ها در خارج در پس از جنگ با جنگ کره قطع شد و شمار پایگاه‌ها، سپس، طی جنگ ویتنام افزایش یافت. پس از جنگ ویتنام شمار پایگاه‌های ایالات متحده در خارج دوباره کاهش یافت. در 1988، شمار پایگاه‌ها اندکی پایین‌تر از شمار آن‌ها در پایان جنگ کره بود، اما مدل جهانی بسیار متفاوت از مدل آغاز دورة پس از جنگ دوم جهانی را با کاهش ناگهانی در جنوب آسیا و خاورمیانه - آفریقا بازتاب می داد: (بنگرید به جدول شماره 1).





جدول 1. پایگاه‌های ایالات متحد در فراسوی دریا – در خارج از منطقه 1988 – 1947





جیمس ر. بلاکر، پايگاه‌های خارجی ایالات متحده (نیویورک Praeger، 1990) جدول 1002







از حیث تاریخی، پایگاه ها اغلب طی جنگ‌ها بدست آمده‌اند. مثلاً، پایگاه دریایی ایالات متحده در گوانتانامو در کوبا در پی جنگ اسپانیا - آمریکا تصرف شد، هر چند این پايگاه از حیث فنی « اجاره شده»، اما این اجاره دایمی است. طبق قرارداد، حاکميت ایالات متحده بر پایگاه تنها با موافقت متقابل کوبا و ایالات متحده منتفی می‌گردد. البته، مدت مدیدی است که پرداخت‌های ناچیز سالیانه (که به دولت ایالات متحده «حق» بهره‌برداری از این قسمت از خاک کوبا را می‌دهد، بدون در نظر گرفتن رأی دولت و مردم کوبا واریز شده است. از انقلاب کوبا به این سو، چک‌های صادر شده از جانب ایالات متحده برای پرداخت اجارة پایگاه تنها یک بار وصول شدند نخستین فقره این چک‌ها پس از انقلاب پرداخت شد). همه چک‌های بعدی توسط کوبا نگهداری شده‌اند، بی آنکه دریافت شوند. زیرا کوبا خواستار است که این پایگاه از سرزمین‌اش برچیده شود.



بسیاری از پایگاه‌های کنونی ایالات متحده در پی جنگ‌های زیر بدست آمده است: جنگ دوم جهانی، جنگ کره، جنگ ویتنام، جنگ خلیج (فارس) و جنگ در افغانستان. پایگاه‌های نظامی آمریکا در اوکیناوا که به طور رسمی به ژاپن تعلق دارد، میراث اشغال ژاپن توسط ایالات متحده طی جنگ دوم جهانی است.



مانند همة امپراتوری‌ها، ایالات متحده برای ترک برخی از پایگاه‌های مشخص زیر تصرف خود سکوت اختیار می‌کند. پايگاه‌هایی که طی جنگ بدست آمده‌اند و هم‌چون موقعیت پیش آمده برای جنگ معین در آینده نگریسته شده‌اند، اغلب بر آمادگی در برابر یک دشمن به کلی جدید دلالت دارند. طبق گزارش کمیتة فرعی دربارة موافقت‌های امنیت و درگیری‌ها در خارج و گزارش کمیتة رابطه‌های خارجی سنای ایالات متحده از 21 دسامبر 1970: « به محض این که پايگاه آمریکا در خارج تأسیس شد، دینامیک خاص مستقل‌اش را توسعه داد. مأموریت‌های آغازین می‌توانند کهنه شوند. اما مأموریت‌های جدید نه فقط با حذف حفظ موجودیت خود، بلکه در واقع اغلب برای خارج توسعه یافته‌اند. درون اداره‌های خیلی نزدیک به دولت - دپارتمان دولت و دفاع - ابتکارهای بسیار کمی یافته‌ایم که هدف شان کاهش یا حذف بی اهمیت این تأسیس‌ها در خارج باشد» (صص 20-19). در سال‌های 1950 و 1960، ایالات متحده دکترین ويژة « منع دسترسی استراتژیک» را توسعه داد که بر حسب آن هیچ عقب نشینی نمی‌تواند در هر پايگاه که می‌تواند بالقوه در فرجام کار توسط شوروی استفاده شود، انجام گیرد. بیشتر پایگاه‌های ایالات متحده به عنوان « محاصره » و « سدبندی» کمونیسم توجیه شده‌اند. با وجود این، از زمان فروپاشی اتحاد شوروی، ایالات متحده کوشیده است تمامی سیستم پایگاه‌ها را حفظ کند و آن‌ها را هم‌چون امر ضروری برای فراافکنی جهانی قدرت خود و حمایت از منافع خود در خارج توجیه کند.





پس از جنگ سرد



شفافیت و نوسازی (گلاسنوست و پرسترویکا) در پایان دهة 1980 که فروپاشی نظام‌های زیر فرمانروایی شوروی در اروپای شرقی در 1989 و سقوط اتحاد شوروی در 1991 را در پی داشت، اميد زيادی را در برچيدن سريع سيستم پايگاه‌های ايالات متحده، به ويژه نزد کسانی برانگيخت که طبق بیان نامه‌های رسمی باور کرده بودند که این پایگاه‌ها هیچ هدفی جز جلوگیری از خطر شوروی ندارند. با اینهمه، وزارت دفاع در گزارش وزیر دفاع خود در 1989 (ص 410) تصریح می‌کند که « فراافکنی قدرت» ایالات متحده برای « گسترش‌های آينده» ضروری است.



2 اوت 1990، رئیس جمهور بوش طی گفته‌هایی نشان داد که هر چند سیستم پایگاه‌ها در خارج باید در جدول حفظ شوند، نیازهای ایالات متحده در زمينة امنیت جهانی می‌تواند از 1995 بنا بر نیروی فعالی پایین‌تر از 25% نیروی 1990 تأمین گردد. همان روز عراق به کویت تجاوز کرد. ورود چشمگير گروه‌های نظامی ایالات متحده به خاورمیانه طی جنگ خلیج (فارس) بر مبنای هژمونی و قدرت نظامی ایالات متحده به اعلام « نظم نوجهانی» منتهی گردید. در آن وقت بوش اعلام داشت: « به عنایت پروردگار، ما يک بار برای همیشه از سندروم ویتنام رهایی یافته‌ایم» (3) از این روست که پایگاه‌های جدید نظامی یکی پس از دیگری در خاورمیانه، بويژه در عربستان سعودی که از بیش از یک دهه هزاران سرباز آمریکایی در آن مستقرند، بر پا می‌گردد.



هر چند دستگاه اداری کلینتون بیش از دستگاه اداری بوش پدر روی ضرورت کاهش درگیری نظامی ایالات متحده در خارج اصرار ورزید، اما هیچ کوششی برای کاهش «حضور گسترده» ایالات متحده که پایگاه‌های نظامی بسیار دوردست اش گواه آن است، به عمل نیاورد.



همان‌طور که لوس آنجلس تایمز (در ژانویه 2003 گزارش داد: دگرگونی اساسی به طور پایدار بیشتر نمایش‌گر کاهش شمار گروه‌های مستقر در خارج به سود گسترش بسیار متداول گروه‌ها در دوره های بسیار کوتاه بود و « دفتر Army war college» در 1999 افشاء کرد که حضور دایمی گروه‌ها در خارج به طور چشم‌گیر افزایش یافته است، گستردگی‌های کاربردی به طور تصاعدی افزایش یافته‌اند [...] پیش از این، جریان عادی عبارت از این بود که عضوهای نیروهای مسلح به طور معمول برای اقامت‌های چندین ساله و اغلب همراه با خانواده‌های‌شان در خارج مستقر باشند. امروز آن‌ها برای مدت‌های نامعین و تقریباً همیشه مستقر شده‌اند، بی آنکه خانواده‌های‌شان همراه آنها باشند. بنابراین، استقرار آن‌ها هم‌زمان متعدد و طولانی هستند. به عقيدة وزارت دفاع، پیش از 11 سپتامبر پیاپی و پیوسته بیش از 60000 نظامی، فعالیت‌ها و تمرین‌های نظامی در یک کشور معین را هدایت می‌کردند. با آنکه تأسیس‌های نظامی اروپا کاهش یافته‌اند، داده‌های وزارت دفاع نشان می‌دهند که شیوة جدید کاربرد پرسنل نظامی به‌نحوی است که ارتش زمینی 135 روز در سال، نیروی دریایی 170 روز در سال و نیروی هوایی 176 روز در سال به خارج اعزام می‌گردند. در ارتش زمینی، اکنون هر سرباز به‌طور متوسط 14 هفته برای مأموریت به خارج اعزام می‌گردد».



علاوه بر گسترش‌های متعدد دوره‌ای نیروها، از پایگاه‌های مورد بحث برای از پیش تعیین کردن دستگاه‌ها و وسیله‌ها به منظور گسترش سریع استفاده می شود. مثلاً ایالات متحده وسیله‌ها و تجهیزهای بریگاد سنگین را برای استفاده در کویت و هم‌چنین تجهیزهای بریگاد سنگین فرعی را همراه با وسیله‌های گـردان تانـک بـرای مقابله با خطر از پیش معین کـرده بـود (گـزارش وزیر دفاع، 1996   صص 14- 13).



دهة 1990 با دخالت نظامی در بالکان و افزایش پشتیبانی ایالات متحده از فعالیت‌های ضد شورشی در آمریکای جنوبی در چارچوب «برنامه کلمبیا» به پایان رسید. در پی سوء قصدهای تروریستی 11 سپتامبر 2001 علیه « مرکز تجارت جهانی» و براه انداختن «جنگ علیه تروریسم»، افزایش سریع شمارگان پایگاه‌های نظامی ایالات متحده و توسعة جغرافیايی آن متداول شده است.



بر مبنای ساختار گزارش 2001 وزارت دفاع، ایالات متحده از این پس مالک تأسیس‌های نظامی در 38 کشور و سرزمین مشخص است. اگر پایگاه‌های نظامی سرزمین‌ها و مالکیت‌های زیر اقتدار ایالات متحده در خارج از 50 ایالت و ناحیة کلمبیا را بر آن بیفزاییم، شمار پایگاه‌ها به 44 می‌رسد. با اینهمه، این شمارگان خیلی کم است، چون پایگاه‌های مهم استراتژيک پيشرفته از جمله برخی از پایگاه‌ها را در بر نمی‌گیرد که ایالات متحده شمار زیادی از سربازان‌اش را مثلاً در عربستان سعودی، کوزوو و  ُبسنی در آن‌ها جا داده است. البته، برخی از پایگاه‌های تازه احداث شده ایالات متحده جزو این شمارگان نیست. طبق برنامه کلمبیا - که به‌طور اساسی علیه نیروهای چریکی کلمبیا، علیه دولت نافرمان ونزوئلا و جنبش توده‌ای عظیم مخالف با لیبرالیسم نو در اکوادور ساخته پرداخته شده، ایالات متحده از این پس در روند توسعة حضور نظامی در منطقه‌های آمریکای لاتین و کارائیب گام نهاده است. در این میان پورتوریکو به عنوان صفحة گردان منطقه جانشین پاناما شده است. در همان حال، ایالات متحده چهار پایگاه نظامی جدید در مانتا، اکوادور و هم‌چنین در آرویا،  کوراسائو و کومالایا، سالوادر برپا کرده است که همه به عنوان «موضع‌های جدید کاربردی» توصیف شده اند. از 11 سپتامبر ایالات متحده در پاکستان، قرقیزستان، ازبکستان و تاجیکستان و هم‌چنین در کویت، قطر، ترکیه و بلغارستان پایگاه‌های نظامی دایر کرده که شامل 60000 سرباز است. پایگاه مهم دریایی ایالات متحده در دیه‌گوگارسیا در اقیانوس هند در این فعالیت جنبة تعیین‌کننده دارد. در مجموع، ایالات متحده اکنون در خارج در نزدیک 60 کشور و سرزمین مشخص پایگاه نظامی دارد. (4)





نمودار



بنا بر دیدگاه معینی، این تعداد حتی می‌تواند آن‌گونه که هست، به‌طور واهی ناچيز تلقی گردد. همة مسئله‌های دادرسی و آمریت در رابطه با پایگاه‌های مستقر در کشورهای خارج در اساسنامه موافقت‌نامه‌های قدرت‌ها بررسی شده است. طی سال‌های جنگ سرد، این سندها به‌طور عادی سندهای عمومی بودند. آن‌ها در حال حاضر اغلب به عنوان سندهای سری طبقه‌بندی شده‌اند؛ مثل سندهایی که به کویت، امارات متحده عربی، عمان و در موقعیت های معین به عربستان سعودی مربوط ‌اند.



امپریالیسم از خلاء وحشت دارد. در خارج از کشورهای بالکان و جمهوری‌های پیشین آسیای مرکزی شوروی که در گذشته در داخل قلمرو و نفوذ شوروی یا جزو خود اتحاد شوروی بود، پایگاه‌های پیشرفته‌ای که اکنون بدست آمده‌اند در منطقه‌هایی هستند که ایالات متحده کاهش‌های بنیادی شمار پایگاه‌هایش را انجام داده بود. در 1990، پیش از جنگ خلیج (فارس)، ایالات متحده هیچ پایگاه در آسیای جنوبی نداشت و تنها 10% شمار پایگاه‌هایی بود که در منطقه خاورمیانه - آفریقا در 1947 در اختیار داشت در آمریکای لاتین و کارائیب شمار پایگاه‌های ایالات متحده در فاصله 1947 و 1990 تقریباً به دو سوم تنزل یافت. از دیدگاه ژئوپلیتیک این  امر برای یک هژمونی اقتصادی و نظامی جهانی هم‌چون هژمونی ایالات متحده، حتی در دوره موشک‌های رزمناوها با برد دور یک شکل واقعی به حساب می‌آید پس پیدایش پایگاه‌های جدید در خاورمیانه، در آسیای جنوبی، در آمریکای لاتین و در کارائیب از 1990 که به عنوان نتیجه جنگ خلیج (فارس)، جنگ در افغانستان و برنامه کلمبیا به نمایش درآمد می‌تواند به مثابه تأیید دوبارة قدرت نظامی و امپریال ایالات متحده در مکان‌هایی باشد که این قدرت با فرسایش معینی روبرو بوده است.



دکترین نظامی تصریح می‌کند که اهمیت استراتژيک پايگاه نظامی در خارج فراتر از جنگی پیش می‌رود که طی آن تصاحب شده بود و برنامه‌ریزی مأموریت‌های بالقوه دیگر که از این تملک‌ها استفاده می‌کنند باید تقریباً بی درنگ روبراه گردد. این دلیلی است که به‌خاطر آن ساخت پایگاه‌ها در افغانستان، پاکستان و در سه جمهوری قدیمی شوروی در آسیای مرکزی ناگزیر از جانب روسیه و چین به عنوان خطرهای اضافی برای امنیت شان تلقی شده است. روسیه پیش از این نارضایی‌اش را در برابر چشم‌انداز پایگاه‌های دائمی نظامی ایالات متحده در آسیای مرکزی ابراز کرده بود. در مورد چین، همان‌طور که گاردین لندن در 10 ژانویه 2002 نوشت پایگاه مانا در قرقیزستان که هواپيماهای امریکا روزانه در آن فرود می‌آیند « در 250 هزار کیلومتری مرز غربی چین قرار دارد. با پایگاه‌های ایالات متحده در شرق ژاپن، جنوب کرة جنوبی و حمایت نظامی واشنگتن در تایوان، چین خود را در محاصره احساس می‌کنند».



فراافکنی قدرت نظامی ایالات متحده در منطقه‌های جدید بر پایة تأسیس پایگاه‌های نظامی نباید به طور قطعی فقط در ارتباط با هدف‌های مستقیم نظامی اندیشیده شود. از این پایگاه‌ها همیشه به منظور ارتقاء هدف‌های سیاسی و اقتصادی سرمایه‌داری ایالات متحده استفاده می‌شود. در مثل شرکت‌ها و دولت ایالات متحده از دیرباز تصمیم خود را در ساختن راه مطمئن برای عبور لوله‌های نفت و گاز طبیعی زیر کنترل ایالات متحده که از دریای خزر و آسیای مرکزی تا دریای عمان پیش می‌رود از افغانستان و پاکستان عبور می‌کند، اعلام داشتند. جنگ در افغانستان و ساختن پایگاه‌های نظامی ایالات متحده در آسیای مرکزی به مثابه یک فرصت برای تحقق بخشیدن چنین خط لوله‌ها بود. طرفدار اصلی این سیاست شرکت یونیکال بود (زیرا شهادت نمایندة این شرکت در برابر کمیسیون رابطه‌های بین‌المللی مجلس نمایندگان در فوریه 1998 زیر عنوان « جاده جدید ابریشم: طرح خط لوله در افغانستان» در مونتلی ريویو دسامبر 2001 به آن گواهی می دهد) (5). 31 دسامبر 2001 رئیس جمهور بوش، زالمه خلیل زاد افغانی اصل و عضو شورای امنیت ملی را به عنوان فرستاده ويژه در افغانستان انتخاب کرد. خلیل زاد مشاور پیشین یونیکال، که طرح ساختمان خط لوله از راه افغانستان را دنبال می‌کرد، نزد دولت ایالات متحده به نفع سیاست خیرخواهانه نسبت به رژيم طالبان وساطت می‌کرد. او پس از موشک باران هدف‌ها در افغانستان (برای از پا درآوردن اوسامه بن لادن) در 1998 از جانب دولت کلینتون تغییر سیاست داد.



در هنگام جنگ افغانستان، رسانه‌های ایالات متحده طبق معمول دربارة هدف‌های کشور خود در زمينة نفت در منطقه سکوت کردند. با این‌همه، یک مقاله منتشر شده در صفحه بازرگانی نیویورک تایمز(15 دسامبر 2001) یادآور شد که « بخش دولتی امکان‌هایی را بررسی کرد که پس از سقوط رژیم طالبان راه به روی طرح‌های انرژی در این منطقه که بیش از 6% ذخیره‌های نفت ثابت شده جهانی و تقریباً 45% ذخیره‌های گاز را در اختیار دارند، گشوده می‌شود». ریچارد باتلر عضو «شورای رابطه‌های خارجی» در یک سخنرانی که در نیویورک تایمز (18 ژانویه 2002) انتشار یافت، اعتراف کرد که « جنگ افغانستان از حیث سیاسی ساختن خط لوله در خلال افغانستان و پاکستان را برای نخستین بار از زمان نبرد بین یونیکال و کمپانی آرژانتینی بریداس در مورد امتیاز افغان در میانه دهه 1990 ممکن ساخته است» به یقين بدون حضور قوی نظامی ایالات متحده در منطقه و استقرار پایگاه‌ها به عنوان نتیجه جنگ تقریباً مسلم است که ساختن چنین خط لوله ناممکن خواهد بود.



شوک بازگشت



تاریخ می‌آموزد که پايگاه‌های نظامی در خارج هم‌چون شمشیر دو لبه‌اند. توضیح بسیار روشن در تصدیق آن « جنگ علیه تروریسم» کنونی است. به راستی، نمی‌توان دربارة این واقعیت شک کرد که سوء قصدهای آخرین دهه یا بیشتر همزمان رهبری شده علیه نیروهای ایالات متحده در خارج و هدف‌ها در داخل خود ایالات متحده در بخش بزرگی یک واکنش در برابر نقش فزایندة آنها به عنوان قدرت نظامی خارجی در منطقه‌هایی چون خاورمیانه است که در آن ایالات متحده تنها وارد کنش‌های نظامی و حتی جنگ در مقیاس بزرگ نشده است، بلکه از 1990 هزاران سرباز مستقر کرده است. برخی از سعودی‌ها معتقدند که استقرار پایگاه‌های ایالات متحده در عربستان سعودی در واقع اشغال کشور بسیار مقدس اسلام است که می بایست بهر قیمت دفع شود.



درک پایگاه‌های نظامی ایالات متحده به مثابه تجاوز به حاکمیت ملی کشورهای «پذیرنده» آن‌ها تنها به این دلیل رواج یافته که وجود این پايگاه‌ها به طور اجتناب ناپذیر مداخله در سیاست‌های داخلی است. همان‌طور که گزارش کمیسیون فرعی دربارة موافقت‌های پنهانی امنیت و تعهدها در خارج به کمیسیون امور خارجی سنا در 1970 خاطرنشان می‌کند: «پايگاه‌ها در خارج، وجود بخش‌هایی از نیروهای مسلح ایالات متحده، برنامه های مشترک، تمرین‌های هماهنگ و پیوسته، یا برنامه‌های کمک نظامی افراطی ... تقریباً درگیری ایالات متحده در امور داخلی دولت پذيرنده را تضمين می‌کنند» (ص 20). چنین کشورهایی بیش از پیش در امپراتوری ایالات متحده جای می گیرند.



بدین ترتیب پایگاه‌های نظامی ایالات متحده در خارج بیش از پیش موجب اعتراض‌های مهم اجتماعی در کشورهای مربوط می‌گردد. حتی با عقب نشینی نیروهای ایالات متحده در 1992، این پایگاه‌ها در فیلی پین به مثابه میراث استعماری ایالات متحده در این کشور ارزیابی می‌شود. تقریباً مثل همه پایگاه‌های نظامی ایالات متحده در خارج، آنها مجموعه‌ای از مسئله‌های اجتماعی را آفریده‌اند. چنان‌که شهر olongapo در جوار پایگاه ایالات متحده در Subic Bay به تمامی به « استراحت و سرگرمی» سربازان ایالات متحده اختصاص یافته و بیش از 50 هزار روسپی را پناه داده است.



پایگاه‌های اوکیناوا  که در پی از دست دادن پايگاه‌ها در فیلی‌پین به مرکز سیستم پايگاه‌های ایالات متحده در اقیانوس آرام تبدیل شده‌اند، رابطة تناقض آمیزی را با مردم حفظ می‌کنند. به نوشتة چالمرز جانسون رئیس « انستیتوی پژوهشهای سیاسی در ژاپن» در کتاب اش(blowback  2000) جزيرة اوکیناوا، این ایالت ژاپنی، بطور اساسی یک مستعمره نظامی پنتاگون یک پناه گاه عظیم است که در آن کلاه سبزهای بره‌ای و (DIA (Defence intelligence Agency ، بی صحبت از نیروی هوایی و دریایی، می‌توانند کارهایی انجام دهند که جرئت ایجاد آنها را در ایالات متحده ندارند. این مستعمره برای روبراه کردن قدرت آمریکا در آسیا که در خدمت استراتژی بزرگ دوفاکتو است، دایمی کردن و افزایش قدرت هژمونیک آمریکا در این منطقه حساس و حیاتی را هدف خود قرار داده است» (ص 64)



در 1995، اعتراض‌ها علیه پایگاه‌های اوکیناوا اوج بی سابقه‌ای یافت. این اعتراض‌ها واکنش در برابر تجاوز به یک دختر بچه 12 ساله ژاپنی توسط سه نظامی ایالات متحده بود که اتومبیلی را برای حمل او به یک نقطه دورافتاده اجاره کردند و پس از تجاوز او را به قتل رساندند و نیز واکنش در برابر تأیید عاری از کمترین ظرافت دریاسالار ریچارد س. ماکه فرمانده مجموع نیروهای ایالات متحده در اقیانوس آرام بود که خطاب به مطبوعات گفته بود: « من فکر می‌کنم که [این تجاوز] بکلی احمقانه است. آنها (سربازان) در برابر اجارة اتومبیل مجاز بودند یک روسپی در اختیار داشته باشند». اعتراض‌های وسیع زیر رهبری سازمان موسوم به « زنان اوکیناوا علیه خشونت نظامی عمل می‌کنند» تنها واکنش در برابر چنین تجاوز تبهکارانه نبود. به نوشته یک روزنامه محافظه کار ژاپنی به نام « نیون کای زه شیمبون»: در فاصله 1972 و 1995 نظامیان ایالات متحده مرتکب 4716 فقره جرم شدند که هر روز یک جرم می شود. موافقت بین ژاپن و ایالات متحده برای مدیریت پایگاه اوکیناوا به مقام‌های اتازونی اجازه می دهد درخواست مقام‌های ژاپنی را برای تسلیم نظامیان مظنون رد کنند. از این رو، سربازان برای جرم‌شان اندک بیمی به خود راه نمی دهند.



علی رغم اعتراض‌های عظیم توده‌ای، تعقیب بمباران‌های ایالات متحده به خاک ، Porto Rico  Vieques که به عنوان تمرین بمباران‌های آینده در نقطه‌هایی چون خلیج فارس انجام گرفته، بدرستی نشان می‌دهد که پورتوریکو به داشتن موقعیت استعماری ادامه می‌دهد. در کنار موقعیت بمباران Vieques، پنتاگون آنچه را زیر نام «outer range» با تقریباً 200000 میل مربع در آبهای نزدیک پورتوریکو در اختیار دارد، یک ایستگاه مراقبت زیر دریایی و یک منطقه تمرین برای جنگ الکترونیک را در بر می‌گیرد. اینها مورد استفاده نیروی دریایی و تهیه‌کنندگان ارتش های مختلف برای پابرجا ماندن سیستم‌های سلاح ها است. (6)



استفاده کنونی از پایگاه دریایی گوانتانامو در کوبا برای زندانی کردن و بازجویی از زندانیان جنگ ایالات متحده در افغانستان، علی رغم مخالفت کوبا و نیز در شرایطی که اعتراض جهانی را برانگیخته، شکل خشن دیگری در تأیید قدرت امپراتورانه ایالات متحده بر پایة این پايگاه ها است.





جهانی شدن قدرت



همان‌طور که دیده‌ایم، ایالات متحده زنجیره‌ای از پایگاه‌های نظامی و هوایی پیرامون سیاره به عنوان وسیله گسترش سریع نیروهای هوایی و دریایی برای حفظ هژمونی سیاسی و اقتصادی خود مستقر کرده است. این پايگاه‌ها آن‌گونه که مورد انگلستان در قرن 19 و آغاز قرن 20 بود، تنها جزو مکمل امپراتوری استعماری نیستند، بلکه آنها «در نبود کلونیالیسم» اهمیت بسیار زیادی دارند (7). ایالات متحده که برای حفظ سیستم اقتصادی امپراتوری بدون کنترل سیاسی صوری حاکمیت سرزمین ملت های دیگر تلاش کرده است، از این پایگاه‌ها برای اِعمال فشار بر ملت‌هایی استفاده شده که کوشیده‌اند با سیستم امپراتورانه گسست کنند یا راه مستقلی را دنبال کنند. ایالات متحده این کشورها را تهدیدی برای منافع خود تلقی کنند. بدون گسترش جهانی نیروهای نظامی ایالات متحده در این پایگاه‌ها و بدون آمادگی ایالات متحده در بهره گیری از این پایگاه‌ها برای دخالت‌های نظامی خود جلوگیری از گسست و خروج سرزمین‌های متعدد پیرامونی بسیار وابستة اقتصادی ناممکن خواهد بود.



بدین ترتیب قدرت سیاسی، اقتصادی و مالی ایالات متحده نیازمند کاربرد دوره‌ای قدرت نظامی است. دیگر کشورهای پیشرفته سرمایه‌داری متصل به این سیستم نیز به عنوان ضامن اصلی قاعده‌های بازی به ایالات متحده وابسته‌اند. بنابراین، به لحاظ وضعیت، پایگاه‌های نظامی ایالات متحده باید نه به عنوان پديدة سادة «نظامی، بلکه به عنوان نقشه‌نگاری (Cartographie) حوزة امپراتورانة زیر فرمانروایی ایالات متحده و نوک پیکان آن در پیرامون نگریسته شود. آنچه از این پس روشن است و باید تکرار شود، این است که چنین پايگاه‌هایی اکنون در سرزمین‌هایی بدست آمده که ایالات متحده بسیاری از «حضور پیشرفته»اش را از دست داده بود: مثل آسیای جنوبی، منطقه خاورمیانه - آفریقا، آمریکای لاتین و کارائیب یا در منطقه‌هایی که پایگاه‌های ایالات متحده پیش از این وجود نداشت، مثل بالکان و آسیای مرکزی. پس در این مورد نمی‌توان تردید کرد که آخرین ابرقدرت موجود در حال حاضر در مسیر توسعه امپراتورانه در پی هدف ارتقاء منافع سیاسی و اقتصادی‌اش و جنگ کنونی علیه تروریسم است که در بسیاری جنبه‌ها محصول نامستقیم فرافکنی قدرت ایالات متحده است و یا هم اکنون به منظور توجیه فرافکنی جدید این قدرت مورد استفاده قرار می‌گیرد.



آنهایی که مخالفت با این وضعیت چيزها را انتخاب می‌کنند، نباید توهم داشته باشند. توسعة جهانی قدرت نظامی از جانب دولت هژمونیک سرمایه‌داری جهانی بخش مکمل جهانی شدن اقتصادی است. در این شکل توسعه‌گرایی نظامی در عین حال رد جهانی شدن سرمایه‌داری و امپریالیسم و بنابراین خود سرمایه داری است.

نویسندگان: جان بلامی فوستر، هاری ماگداف و روبر دبلیو ماک چسنی، ناشران مشترک مونتلی ریویو. ترجمه از انگلیسی به فرانسه کریستین ویویه.





جان بلامی فوستر



اقتصاددان و جامعه شناس محیط زیست، استاد جامعه شناسی در دانشگاه اورگون و مدیر مشترک مونتلی ریویو (نیویورک) از سال 2000 . نوشته‌های او عبارتند از: اکولوژی ضد سرمایه‌داری (2000)، اکولوژی مارکس (2000)؛ « ولع سود» ( باهمکاری فرد ماگداف و فردریک باتل 2000)، سرمایه‌داری و عصر انفورماسیون (با روبر دبلیو ماک چسنی و الن مایکسین وود 1998) و غیره.





هری ماگداف



رهبر بررسی‌های بهره‌وری برای WPA در نیودال روزولت در دهة 1930. او دستیار ويژة وزير تجارت هانری والاسن  بود. او به‌خاطر تحلیل های اقتصادی امپریالیسم شهرت دارد. او از 1969 مدیر مشترک مونتلی ریویو است. « جهانی شدن با چه فرجامی؟         (1993)، امپریالیسم از زمان عصر استعمار  تا زمان حاضر (1977) و عصر امپریالیسم    (1969) و بسیاری دیگر از اثرهای اوست.





روبر دبلیو ماک چسنی



تحلیل‌گر رسانه‌های مشهور بین‌المللی و مدیر پژوهش‌های « انستیتوی بررسی ارتباط‌های دانشگاه ایلی نویز» و مدیر مشترک مونتلی ریویو  از سال 2000 است. «رسانه‌های ما نه رسانه‌های آنها (2002)، « رسانه‌های اشرافی، دموکراسی بی روح» و بسیاری دیگر از اثرهای اوست.





منبع: مجموعة «نظم جدید امپراتورانه» نشر دانشگاهی فرانسه بخش مجله ها، پاریس، ژانویه 2003





پی نوشت:



1- جیمس ا. بلاکر، پايگاه‌های خارجی ایالات متحده، نیویورک، پره گر، 1990، صص 37 و 9



2- س. ت. ساندرز، پادگان‌های خارجی آمریکا، امپراتوری اجاره‌ای ، آکسفورد، دانشگاه آکسفورد، مطبوعات، 2000، ص 5



Cité dans Thoms J. McCormick, America’s Half Century- 3 (Baltimore, Johns Hopkins University



Press, 1995), p. 249



4. این سنجش شمار کشورها که پايگاه‌های ایالات متحده در آن قرار دارند نمی‌توانند بطور مستقیم با رقم‌های فراهم شده در بررسی پیش گفته بلاکر مقایسه شود. زیرا این رقم‌ها فقط پايگاه‌هایی را در بر می‌گیرد که وزارت دفاع در فهرست‌های تأسیس‌های‌اش (بر پایه ارزش سرمایه گذاری) معرفی کرده، در صورتی که ما در این جا 1- پایگاه‌های ذکر نشده در پایین ساخت گزارش پنتاگون که شمار اساسی سربازان آمریکا را جای می‌دهد و 2- موقعیت‌های کارکردی پیشرفته را که تازه در محل‌های استراتژیک (بطور عمده در خاورمیانه، آسیای مرکزی و جنوبی و آمریکای لاتین و کارائیب) بدست آمده، گنجانده‌ایم. با اینهمه، رقم‌هایی که اینجا ارائه شده، هر چند به دقت با رقم‌های پیش از این فراهم آمده مقایسه‌پذير نیست، اما این را یادآوری می‌کند که انتشار جغرافیایی پایگاه‌های ایالات متحده از پایان جنگ کره (و به یقين نه از پایان جنگ ویتنام) که اکنون وارد مرحله جدید توسعه شده کاهش نیافته است.



5- داستان پروژه خط لوله که توسط یونيکال در آسیای مرکزی طرح شد به تفصیل در اثر احمد رشید، طالبان مورد بحث قرار گرفته است.



صص 180- 151   (New Haven, Yale University Press, 2000)



- 6John Lindsay-Poland, "U.S. Military Bases in Latin America and the Carribean", Foreign Policy in Focus 6, october 2001, http://foreignpolicyin focus.org.





-7Harry Magdoff, Imperdialism: From the Colonial Age to the Present, New York, Monthly  Review Press, 1978, p. 205

مصاحبه‌ي هوک گوتمان با هري مگداف

هري مگداف از نظريه‌پردازانِ مارکسيست است. او بود که براي نخستين بار نظريه‌ي امپرياليسم بدونِ مستعمره را ارائه کرد، که در سال‌هاي اخير شکلِ غالبِ امپرياليسم بوده است. مگداف چندي پيش و در آوريلِ ۲۰۰۳، ۹۰ساله شد، و مانتلي ريويو به مناسبتِ سال‌گردِ تولدَش برنامه‌يي تدارک ديد، که اين مصاحبه نيز در آن جاي داشت. مگداف مي‌کوشد با استفاده از استدلال‌هاي منطقي و هم‌چنين شواهدِ فراوانِ تاريخي نشان دهد امپرياليسم و استثمارِ کشورهاي فقيرتر لازمه‌ي سرمايه‌داري است، و سرمايه‌داري در طولِ رشدِ ناگزيرش، چاره‌يي جز استعمارِ کشورهاي ديگر ندارد. بدين‌ترتيب مگداف از جنگِ عراق شگفت‌زده نيست، و آن را نتيجه‌ي بي‌مسئوليتي و ماجراجويي‌ حاکمانِ فعلي‌ي آمريکا نيز نمي‌داند، بل‌که قسمتي لازم از سيستمِ اقتصادي‌‌ي حاکم بر کلِ جهان مي‌شمارد.

هوک گوتمان: هري، من فکر مي‌کردم بتوانيم بحثِ‌مان را با جزئياتِ نظريه‌ي تو درباره‌ي آغازِ سرمايه‌داري به عنوانِ اقتصادِ جهاني بيآغازيم.

هري مگداف: بله، سرمايه‌داري در اقتصادِ جهاني متولد شد. البته ما بايد ميانِ سرمايه‌داري‌ي سوداگري و سرمايه‌داري‌ي صنعت فرق بگذاريم. با پيش‌رفت‌هاي انجام‌شده در سده‌ي پانزدهم در کشتي‌هاي سه‌دکله، به‌سختي مسلح و توانا براي حملِ مقدارِ قابلِ توجهي سرنشين و بار در مسافت‌هاي ميان ‌اقيانوسي، هردوي تجارتِ بين‌المللي و جنگ‌آوري‌ي دريايي به پيش رانده شدند. کشتي‌هاي جديدِ اروپايي در هفت‌دريا در جستُ‌جوي سود و غنيمت پراکنده شدند. بدين‌ترتيب، عصرِ اکتشافات، که هم‌چنين به عنوانِ عصرِ غلبه معروف است، در سده‌ي پانزدهم آغازيده و نشانه‌يي شد بر برخاستنِ سرمايه‌داري‌ي سوداگرانه بر شالوده‌ي اقتصادِ جهاني. ثروتِ اروپاي غربي از مرزهاي پيشين فراتر رفت: طلا و نقره براي تغذيه‌ي بانک‌ها از آمريکاي جنوبي مي‌آمدند، و برده‌ها براي توليد کالاهاي مصرفي و موادِ خام براي کارگاه‌هاي اروپاي غربي گرفته مي‌شدند. تجارتِ جهاني در نتيجه‌ي تأسيسِ مستعمره‌هاي جديد، بسطِ قديمي‌ها، گسترشِ برده‌داري و غارت‌گري‌ي آشکار جهش کرد. اين‌ها خصيصه‌هاي برجسته‌ي بازارهاي جهاني بودند که دو سده پيش از رسيدن به سرمايه‌داري‌ي صنعتي گشوده شده بودند. يکي از خصايصِ کليدي‌ي اين مرحله‌ي سوداگرانه‌ي سرمايه‌داري آن است که نه‌تنها بازارها را تأمين کرد، بل‌که هم‌چنين ثروتي فراهم کرد که انقلابِ صنعتي را در ميانه‌ي سده‌ي ۱۷۰۰ تغذيه ساخت.

از آن‌جا که سرمايه‌داري‌ي صنعتي در کشورهاي مختلف در زمان‌هاي مختلفي تکامل يافت، خصايصَ‌ش در اين کشورهاي مختلف يک‌سان نيستند. اما يک خصيصه‌ي مشترک وجود دارد. قوانينِ اساسي‌ي حرکت يک‌سان هستند. درجه‌يي از توازن ميانِ سرمايه‌گذاري، مصرف و تأمينِ مالي موردِ نياز است. اگر خصايصِ مهم از تعادل خارج شوند، با بحرانِ اقتصادي مواجه مي‌شويم. اين بحران‌ها بر آينده اثر گذاشته و آن را شکل مي‌دهند، اما نمي‌توانند چندان از قوانينِ اوليه‌ي حرکت منحرف شوند. روش‌هاي مهمِ غلبه بر عدمِ تعادل از طريقِ فعاليت‌هاي امپرياليستي جسته مي‌شوند. جستُ‌جو براي بازارهاي جديد، براي فرصت‌هاي جديدِ سرمايه‌گذاري، با رقابت ميانِ ملت‌ها انگيخته مي‌شود. هيچ گريزي از منطقِ داخلي‌ي سيستم نيست. چيره‌شدن بر بيماري‌هاي سرمايه‌داري نياز به ساختنِ اجتماعي به‌کلي متفاوت دارد، که شالوده‌اش تغييرِ قدرتِ اختصاص‌يافته براي تأمينِ نيازهاي اوليه‌ي همه‌ي مردم است. معني‌ي اين برداشتنِ الزام‌هاي ايجادشده بر بازار در جستُ‌جوي بيشينه‌کردنِ سود است.

چين مثالي از اين است که چه‌گونه يک‌قدم در جهتِ سرمايه‌داري موجبِ قدمِ بعدي مي‌شود. بيست و پنج سال پيش، گروهِ حاکم در حزبِ کمونيستِ چين تصميم گرفتند دو سيستمِ اقتصادي ايجاد کنند. مديريتِ قسمت‌هاي بالاترِ اقتصاد مستقيماً در اختيارِ برنامه‌ي مرکزي‌يي بود که توسطِ حکومت اجرا مي‌شد، و باقي‌ي جامعه براي مؤسساتِ خصوصي باز بود. بخشِ خصوصي، که هم از سوي دولت و هم از سوي سرمايه‌گذاري‌ي خارجي انگيخته شده و کمک گرفته بود، با نرخِ خيلي بالايي گسترش يافت. تصميم‌گيري‌ي اين‌که چه‌چيز و چه‌قدر توليد شود در اختيارِ بازارهاي در جستُ‌جوي سود قرار گرفت. با رشدِ اقتصاد بدين‌شکل، يک بازارِ سرمايه موردِ نياز بود، پس بازارِ سهام و بانک‌داري‌ي خصوصي شروع شد. سرمايه‌گذارانِ خارجي مي‌توانستند از دست‌مزدهاي بسيار پايين براي رقابت در بازارِ جهاني بهره گيرند. تغييرِ اقتصاد براي تکيه بر صادرات باعثِ پيوستِ چين به سازمانِ تجارتِ جهاني و تبعيت از قوانينِ آن شده، کنترل بر سرمايه‌گذاري‌ي خارجي را، با تبعيت از قوانينِ تجارتِ سرمايه‌داري، ضعيف‌تر کرد.

براي پذيرفته‌شدن در فشارهاي جهاني‌سازي، امروز تشکيلاتِ اقتصادي‌ي دولتِ چين خصوصي مي‌شوند. تمايزهاي طبقاتي و تفاوت در ميانِ مردم بيش‌تر مي‌شود. و در ادامه‌ي اين راه، مؤسساتِ خصوصي تشويق شدند و رفاهِ اجتماعي در ارائه‌ي خدماتِ آموزشي و بهداشتي به کلِ مردم رو به زوال گذاشتند. بي‌کاري و گرسنه‌گي رشد کرد. چين از کشوري به طورِ غيرِعادي تساوي‌گرا به کشوري با توزيعِ نامناسبِ درآمد و از اين نظر بسيار شبيهِ ايالاتِ متحده بدل شد.

گوتمان: ما معمولاً مي‌شنويم که سرمايه‌داري را به عنوانِ به‌ترين راه براي تسريعِ رشد در اقتصاد مي‌شمارند.

مگداف: تفکرِ غالب به اين چسبيده است که سرمايه‌داري به رشد محدود است. اشخاصِ بي‌باک از اختراعات و انديشه‌هاي جديد حمايت مي‌کنند، کارخانه ساخته مي‌شود، کارگران استخدام مي‌شوند؛ و اين‌ها موجبِ رشدِ حلزوني‌ي موجودي و تقاضا مي‌شوند. البته قطعاً حسي زيربنايي در اين مدل وجود دارد. اما اين تنها يک مدل است، و نه واقعيت. دينامِ رشدِ سرمايه‌داري سرمايه‌گذاري است. اما نرخِ سرمايه‌گذاري بسيار از پيوسته‌گي دور است. سرمايه‌گذاري وقتي مصرف‌کننده‌گانِ کافي نباشند که بتوانند و بخواهند توليدات را بخرند کاهش مي‌يابد.

به اين خاطر است که فروشِ داخلي‌ي محصولاتِ توليدشده معمولاً الگوي مشابهي را دنبال مي‌کند: فروش و توليد براي مدتي پس از معرفي شتاب مي‌گيرد، و سپس سرانجام به خطي افقي مماس مي‌شود. مجانب قسمتي از نمودار است. مثلِ اين بالا مي‌رود و سپس ثابت مي‌شود. [دستِ هري با زاويه بالا مي‌رود و سپس هم‌ترازِ زمين مي‌شود.] براي مثال، اختراعِ يخچال را در نظر بگيريد، که در پيش‌رفتِ بعضي مناطق در ايالاتِ متحده نقشي بنيادي بازي کرد. براي اين بحث، مي‌خواهم موردِ يخچال‌هاي خانه‌گي را به عنوانِ مثال استفاده کنم.

وقتي يخچال يک اختراعِ جديد بود در دوره‌هاي رشدِ کلِ سرمايه‌داري در ايالاتِ متحده نقشِ بسيار مهمي داشت. اما مردم چند يخچال دارند، يک خانواده چندتا مي‌تواند استفاده کند؟ اگر پول‌دار باشيد مي‌توانيد يکي در زيرزمين و يکي در آشپزخانه داشته باشيد، يا ممکن است دو آشپزخانه داشته باشيد. اما به هر حال شما نمي‌توانند خانه‌ي خود را با آن‌ها پر کنيد. وقتي همه‌ي مردمي که استطاعتِ داشتنِ‌ش را داشتند يخچال خريدند، ديگر تنها تقاضا از تعويضِ آن‌ها ايجاد مي‌شود، يا به خاطرِ رشدِ جمعيت و تشکيلِ خانواده‌هاي جديد. زن و شوهرِ جواني يک آپارتمان مي‌گيرند، و وقتي از عهده‌اش بر آمدند، يخچال مي‌خرند. اما هميشه رشدِ مهيجي در تعدادِ خانواده‌ها وجود ندارد. پس کاهشي در تقاضا ايجاد مي‌شود. و سپس پرسش مطرح مي‌شود، چه‌گونه مي‌توان صنعتي را پيش‌رو نگاه داشت؟ و چه‌گونه مي‌توان آن را گسترش داد؟ اين‌جا است که گسترش به خارج طرح مي‌شود.

گوتمان: پس هميشه قدرتِ انگيزاننده‌ي امپرياليسم، ديناميکِ داخلي‌ا‌ش، گرايش به رکود بوده است؟

مگداف: بله، هرچند نه تنها مسئله، گرايش به رکود عاملِ مهمي در هدايت به سوي امپرياليسم است.چنان‌چه پيش‌تر گرفتم، سرمايه‌گذاري دينامِ رشد در اقتصادِ سرمايه‌داري است. از آن‌جا که نياز به سرمايه‌گذاري‌ي جديد به مرزهايي مي‌رسد، حرکتِ فراترِ رشدِ سرمايه‌داري به محصولاتِ جديد، اختراعاتِ جديد و جمعيتِ بيش‌تر براي تسخير است.

کشورهاي ثروت‌مندِ سرمايه‌داري با تسخيرِ بازارهاي خارجي نرخِ رشدِ خود را بالا نگاه مي‌دارند. چنان‌چه جوان روبينسون گفت، «تعدادِ کمي انکار خواهند کرد که گسترشِ سرمايه‌داري به سرزمين‌هاي جديد دليلِ اصلي‌ي چيزي است که يک اقتصاددانِ دانش‌گاهي «انفجارِ عظيمِ سکولار» در دو سده‌ي اخير مي‌نامد». رشدِ حومه [در ايالاتِ متحده] پس از جنگِ دو‌مِ جهاني شکلِ ديگري از محرک‌هاي بزرگ بود. اما هيچ‌يک از توليداتِ تازه و فن‌آوري‌هاي تازه نمي‌توانند رشد را در ميزانِ موردِ نياز نگاه دارند. بدين‌ترتيب، اين وضعيت به سوي ايجادِ بازارهاي جديد و فرصت‌هاي سرمايه‌گذاري‌ي جديد در سرزمين‌هاي بي‌گانه حرکت مي‌کند. کشورهاي سرمايه‌داري‌ي از نظر ِصنعتي ‌پيش‌رفته، «چنان‌چه گوزن در پي آب نفس‌نفس مي‌زند»،تشنه‌ي جهان‌هاي جديدي براي تسخير هستند.

اما در هر کشورِ موفقِ سرمايه‌دار، آنان فقط با يافتنِ بازارهاي جديد و شکست‌دادنِ بازارهاي رقيب است که توانسته‌اند اين تشکيلات را به‌راه نگاه دارند، و اين مسئله‌يي بنيادي است.

 

دست‌آوردهاي بزرگِ انگلستان در انقلابِ صنعتي تکاملِ موتورِ بخار، ماشيني‌کردنِ توليدِ پارچه، نخ‌ريسي‌ي ماشيني، و نساجي‌ي ماشيني و غيره بود. چندان طول نکشيد که انگلستان به بازارهاي جديدي براي فروشِ لباس‌هاي توليد‌شده نياز داشت. غير از اين، کار و کسبِ آنان از کار مي‌اُفتاد، چراکه شما نمي‌توانيد به توليدِ مدامِ يک‌چيز ادامه دهيد مگر آن‌که جايي براي فروش‌اش داشته باشيد. و درباره‌ي انگلستان، صنعتِ پارچه‌ي هندوستان براي ايجادِ بازارِ جديد براي لباس‌هاي انگليسي تخريب شد. هندوستان توليدِ پارچه‌ي کاملاً خوبي داشت، پارچه‌هايي که آنان توليد مي‌کردند قطعاً زيباتر از آني بود که در انگلستان توليد مي‌شد.



شبيهِ همين، روشِ زنده‌گي در بيش‌ترِ کشورها تغيير کرد تا بتواند بازارهاي جديد و فرصت‌هاي سرمايه‌گذاري براي انگليسي‌ها، اروپايي‌ها، ژاپني‌ها و آمريکايي‌ها فراهم سازد. سرمايه‌داري بايد رشد مي‌کرد. در غيرِ اين صورت تشکيلاتِ آن‌ها به گل مي‌نشست، توليد و سودِشان به‌سختي کم مي‌شد، و بانک‌ها هم به دردسر مي‌اُفتادند. اين چيزي است که در کسادي‌ي بزرگ رخ داد.



حالا، هوک، مطمئناً پيچيده‌گي‌هاي بيش‌تري وجود دارند. من نمي‌خواهم درباره‌ي پيچيده‌گي‌هاي امپرياليسم سخن‌راني کنم. اما انگيزه‌ي مهمِ ديگر براي ايجادِ مستعمره، داشتنِ دستِ بالا در تضمينِ دراختيار بودنِ منابعِ موادِ خام است. مسئله پس از مدتي ديگر آوردنِ ادويه، چاي و تنباکو از دوردست‌ها نبود. کارخانه‌هاي انقلابِ صنعتي به پنبه، مس، روي و غيره نياز داشتند. ابتدا ذغال موردِ نياز بود، بريتانيا خود منابعِ بزرگي از آن را داشت. سپس آهن لازم داشتند، يا مس، يا روي، يا نيکل، که مي‌بايد عمدتاً از خارج وارد مي‌شد. هرچه فن‌آوري‌ي توليداتِ شما پيش‌رفته‌تر مي‌شود، شما بيش‌تر به منابعِ خاص، و معمولاً کم‌ياب، براي آلياژهاي‌تان نياز پيدا مي‌کنيد. آلياژها کمُ‌بيش مقداري نيکل نياز دارند. توليدِ سرمايه‌داري به موادي مانندِ آن نياز دارد، و ناچار است که براي به‌دست‌آوردن‌اش به دوردست‌ها برود. با وجود آن‌که راه‌هاي مختلفي براي گرفتنِ اين منابعِ اساسي هست، ولي آن‌چه سرمايه‌دارها مي‌خواهند کنترلِ آن‌ها است؛ که وقتي لازم شد، جريانِ پاي‌دار را تضمين کنند.



گوتمان: پس انگيزه‌ي حرکت به خارج، نياز به بازارهاي جديد براي تلافي‌ي رکود، و نياز به موادِ خامِ موردِ نياز در توليد است؟



مگداف: بلي. بازارهاي جديد و همه‌ي سري‌ موادِ موردِ نياز مرکزي هستند. اما عاملِ سومي نيز هست. وقتي سرمايه‌داري در کشوري رشد مي‌کند، طبقه‌ي کارگر براي دست‌مزدهاي بالاتر، ساعاتِ کارِ کم‌تر و آسوده‌گي از سلسله‌مراتبِ ديکتاتورگونه‌ي بالاي سرِشان مبارزه مي‌کنند. وقتي پيروز شدند، اين مبارزات سطحِ حقوق‌ها را بالا برده و باقي‌ي خواسته‌ها، از قبيلِ مقدارِ بيش‌تري از خدماتِ اجتماعي، را تأمين مي‌کند.



و بدين‌ترتيب، سرمايه‌دار، با هدفِ افزايشِ سود، جاي ديگري مي‌رود تا از دست‌مزدهاي به‌شدت پايين و فرصت‌هاي استثمارِ شديدتر در کشورهاي عقب‌مانده بهره‌مند شود. در سازوکارِ سرمايه‌گذاري‌‌ي خارجي، ظرفيت‌هاي داخلي‌ي توسعه‌ي کشورهاي مستعمراتي و نيمه‌مستعمراتي از هم گسيخته و از شکلِ طبيعي خارج مي‌شود. نرخِ رشد و شکل‌هاي آن، به دلايلِ مختلف، در طولِ تاريخِ انسان فرق داشته. اما وقتي سرمايه‌داري با اعمالِ مستقيم يا غيرِمستقيمِ قدرت وارد شد، غالب مي‌شود. البته همه‌چيز را تسخير نمي‌کند، ولي بر هر چيزي در کشور اثر مي‌گذارد، که ممکن است معناي‌ش وابسته‌گي به کشورِ مادرِ سرمايه باشد، و معمولاً باعثِ فقرِ بيش‌ترِ توده‌ها مي‌گردد.



ضمناً، در کشورهاي پيش‌رفته‌ي سرمايه‌داري شغل‌هاي کم‌تري هست. نتيجه درصدِ بيش‌ترِ بي‌کاري است.



گوتمان: پس امپرياليسم، در بخشي، براي گريز از هزينه‌ي زيادِ کارگر در کشورهاي سرمايه‌داري، سعي مي‌کند کارگرِ ارزان بيابد. اما آيا شکلِ خودِ امپرياليسم در طولِ رشدش تغيير نکرده؟



مگداف: چرا. نخستين تغييرِ بزرگ زياد شدن و گسترشِ سرمايه‌داري‌ي صنعتي در قسمتِ غربي‌ي اروپا، و مناطقي بود که ساکنانِ غربِ اروپا در آن‌ها ساکن شده بودند، مثلِ ايالاتِ متحده، استراليا و ژاپن. اما در اين زمان ديگر جهان کاملاً «آزاد» نيست، چنان‌چه پيش‌تر «براي تسخير آزاد» بوده است. سياره ديگر براي اين ملت‌ها کاملاً آزاد نيست که هرجا دوست داشتند بروند، چرا که اکنون وقتي انگلستان در پي گسترشِ امپراتوري‌ا‌ش است، آلمان و فرانسه و ديگر قدرت‌ها هم در پي‌اش هستند.



پس قدرت‌هاي ثروت‌مند رقابت مي‌کنند. به عنوانِ مثال، با تکاملِ کشتي‌ي بخار در دهه‌هاي ۱۸۵۰ و ۱۸۶۰، بريتانيا مانندِ هر کشورِ ديگري ناگهان متوجه شد که کشتي‌هاي‌ا‌ش کهنه شده‌اند. آنان ناچار بودند که شتاب کنند و تعدادِ فراواني کشتي‌ي بخارِ آهني بسازند. در اين زمان، بريتانيا انحصارِ مجازي‌يي در کشتي‌سازي ايجاد کرد که تقريباً تا پايانِ نخستين جنگِ جهاني ادامه يافت. سهمِ آن از تن‌شمارِ توليدِ کشتي، از حدودِ يک‌چهارُم در ۱۸۴۰ تا ۴۰-۵۰ درصد در دهه‌ي ۱۸۵۰ و تا جنگِ جهاني‌ي اول رسيد. با اين وجود، در سده‌ي جديد، پيش‌روي‌ي بريتانيا در توليدِ کشتي و گنجايشِ آن کاهش يافت. کشورهاي ديگر مثلِ آلمان، ايالاتِ متحده، فرانسه و ژاپن خود را بالاتر کشيدند. سطحِ جديدي از رقابت پديد آمده بود، نه فقط براي توليدِ کشتي‌هاي بخار، بل‌که براي امن‌کردنِ مناطقي که کشتي‌هاي بخار مي‌توانستند تجارت کنند.



پرسشِ جديد پيش آمد، «چه‌قسمتي از دنيا را اشغال مي‌کنيد؟». براي مثال، آفريقا پيش‌تر «آزاد» بود، آزاد براي اسيرکردنِ برده، آزاد براي استثمارِ منابعِ طبيعي. اما توسعه‌ي بيش‌ترِ مراکزِ سرمايه‌داري موجبِ سطح‌هاي بالاتري از رقابت شد، که در پايانِ سده‌ي نوزدهم منجر به مسابقه‌يي براي تقسيمِ آفريقا و مناطقِ ديگر به مستعمره‌نشين‌ها شد.



تسخيرِ مناطقِ خارجي به عنوانِ مستعمره‌نشين بخشي مرکزي از سرمايه‌داري‌ي سوداگرانه و مراحلِ نخستِ سرمايه‌داري‌ي صنعتي بود، ولي در مراحلِ نخست هنوز مناطقِ بزرگي از دنيا وجود داشت که مستعمره نشده بودند. غلبه‌ي مستعمراتي از قرنِ پانزدهم يا حتي پيش از آن آغاز شده، و به رشدِ خود ادامه مي‌دهد، تغييرِ قابلِ توجهي در مايل‌هاي مربعِ مناطقِ استعمارشده توسطِ قدرت‌هاي سرمايه‌داري وجود دارد. و اين پرش در ربعِ آخرِ قرنِ نوزدهم، در کنارِ تکاملِ شرکت‌هاي عظيم و انحصارها رخ مي‌دهد. در اواخرِ سده‌ي نوزدهم و اوايلِ سده‌ي بيستم حدودِ ۳۰۰ درصد رشد در مالکيتِ مستعمره‌ها وجود دارد. در ۴۵ سالِ پس از ۱۸۷۰، قدرت‌هاي امپرياليستي ميان‌گينِ ۲۴۰۰۰۰ مايلِ مربع در هر سال را تسخير کردند؛ با ۸۳۰۰۰ مايلِ مربع ۷۵ سالِ نخستِ قرنِ نوزدهم مقايسه کنيد.



گوتمان: و اين رقابت درباره‌ي مناطق بود که موجبِ جنگِ جهاني‌ي اول شد؟



مگداف: بازتقسيمِ جهان مطمئناً انگيزه‌ي مهمي در جنگِ جهاني‌ي نخست بود. اما عواملِ ديگري هم بودند که موجبِ جنگ شدند؛ موضوعي که براي بحث در اين‌جا خيلي طولاني است. من فکر مي‌کنم رقابتِ مؤسساتِ انحصاري‌ي کشورهاي پيش‌رفته‌ي سرمايه‌داري براي بازارهاي جديد قسمتي از تصوير است. هم‌چنين بايد چالش‌ها به هژموني‌ي بريتانيا را هم اضافه کنم. رقيبانِ بريتانيا از مرکزيتِ لندن در بازارهاي مالي‌ي بين‌المللي و چيره‌گي‌ي پوند به عنوانِ واحدِ مالي‌ي بين‌المللي خوشنود نبودند.



گوتمان: اجازه دهيد به جلو بپرم. نظمِ رقابتي‌ي مستعمراتي که شرح مي‌دهيد در طول جنگِ دوي‌مِ جهاني نيز ادامه يافت، اما پس از آن درگيري دورانِ مستعمره‌هاي رسمي با پيروزي‌ي جنبش‌هاي استقلال‌طلبانه در مستعمره‌ها پايان يافت. با ظهورِ ايالاتِ متحده به عنوانِ قدرتِ بزرگِ جهاني نظامِ اقتصادي‌ي به‌کلي جديدي شکل گرفت.



مگداف: فرآيندِ استقلالِ مستعمره‌ها مشکلِ جديدي براي کشورهاي پيش‌رفته‌ي صنعتي ايجاد کرد. اين باعثِ شکل‌هاي مختلفي از نواِستعمار شد، که در آن قدرت‌ها بر حکومت‌هاي مستعمره‌هاي سابق اثر گذاشته و عملاً بر آن‌ها حکم‌فرما هستند.







گوتمان: و اين کنترل از طريقِ بانکِ جهاني و صندوقِ بين‌المللي‌ي پول به اجرا در مي‌آيد.



مگداف: بله، اما اين مؤسسه‌ها در بازي‌ي نواِستعماري، و به‌کاراَنداختنِ نفوذ و سلطه تنها نيستند. کشورهاي پيش‌رفته سيستم‌هاي مالي‌ي کشورهاي پيراموني را موردِ هجمه قرار داده، به نخبه‌گانِ حاکم کمک کرده و آسايشِ آن‌ها را فراهم مي‌سازند. اينان با تحتِ فشار قراردادنِ جنبش‌هاي مردمي‌يي که مي‌خواهند ساختارهاي قدرت را تغيير داده کشورها را از شبکه‌ي امپرياليستي آزاد سازند، به دست‌يارانِ آن قدرت‌ها بدل مي‌شوند.



بانکِ جهاني احتمالاً براي اين طراحي شد که به کشورهاي عقب‌مانده کمک کند تا منابعِ طبيعي‌ي خود را توسعه دهند، آبِ پاکيزه تأمين کند، کارهاي خوبي انجام دهد که به کشورهاي پيراموني فرصت دهد خود را بالا کشند. اما بانک، درعمل، براي حمايت از مؤسساتِ خصوصي‌ي داخلي و سرمايه‌ي خارجي کار کرد. بانک هم‌چنين در شرط‌گذاشتن براي قرض‌هاي داده‌شده به جهانِ سوم هم‌کاري مي‌کند. توجه داشته باشيد که بانکِ جهاني به مقدارِ زيادي از طريقِ روابطِ مالي با سرمايه‌گذارانِ کشورهاي مرکز از لحاظِ مالي تأمين مي‌شود. بدين‌ترتيب، بانک بايد از لحاظِ اصولي از کشورهاي پيرامون براي اين سرمايه‌گذاران سود جمع آورد.



IMF (صندوقِ جهاني‌ي پول) با درنظرداشتنِ رکودِ بزرگ ايجاد شد. در آن سال‌هاي، تجارت و سرمايه‌گذاري‌ي جهاني کم شده بود، نرخِ برابري‌ي واحدهاي پولي در نتيجه‌ي تنزلِ مدامِ ارزشِ پولِ کشورها در رقابت افزايشِ افزايشِ سودِ صادرات مدام بالا و پايين مي‌رفت. انديشهِ پشتِ برپايي‌ي IMF حذفِ نوسان‌هاي خشن در نرخِ برابري‌ي واحدهاي پولي و تعادلِ پرداخت‌ها بود که مي‌توانستند براي کشورهاي سرمايه‌داري خطرناک باشند. اما مشي‌هايي که ممکن بود براي کشورهاي سرمايه‌داري‌ي مرکز خوب کار کنند، اوضاعِ کشورهاي پيراموني را فقط بدتر مي‌کردند. فرآيندِ سرمايه‌گذاري در کشورهاي پيراموني، سود، بهره، و دست‌مزدهايي ايجاد مي‌کند که بايد (به دلار) به سرمايه‌گذارانِ خارجي پرداخت شوند. وقتي صادرات دلارِ کافي براي تأمينِ اين الزام‌ها و پرداخت براي وارداتِ موردِ نياز به دست ندهد، اين‌جا IMF به عنوانِ وام‌دهنده واردِ بازي مي‌شود. صندوق کشور را به تغييراتِ ساختاري در اقتصاد مجبور مي‌سازد و سپس حتي پولِ بيش‌تري قرض مي‌دهد؛ اين روند ادامه مي‌يابد و استفاده از اهرمِ فشارِ قرض را عميق‌تر مي‌کند، در حالي که شرايطِ دشوارِ زنده‌گي‌ي مردم حتي بدتر هم مي‌شود.



طراحانِ آن مؤسسه‌ها (دلال‌هاي جديد و ليبرال‌ها) جهاني پر از صلح و هم‌کاري و تحتِ هدايتِ ايالاتِ متحده ديدند، که از پس از جنگ برخاسته بود. نظريه‌پردازي‌هاي خوش‌بينانه‌ي آنان واقعيتِ زيرينِ سرمايه‌داري و قوانينِ حرکت‌اش را ناديده مي‌گرفت، که در خارج از بلوکِ غرب خود را نشان مي‌دادند. امپرياليسم شيوه‌ي زنده‌گي‌ي سرمايه‌داري است: رقابت ميانِ کشورهاي پيش‌روي سرمايه‌داري ادامه خواهد يافت، استثمارِ کشورهاي پيراموني نيز ادامه خواهد يافت، چه مستعمره‌ها به استقلال برسند يا نه.



گوتمان: پس صندوقِ بين‌المللي‌ي پول و بانکِ جهاني، دلايلِ تأسيسِ‌شان هرچه باشد، به جاي تلاش براي چيره‌شدن بر عقب‌مانده‌گي در کشورهاي در حالِ توسعه، در جهتِ حمايت از سرمايه‌داري‌ي پيش‌رفته حرکت کردند.



مگداف: در چهارچوبِ سرمايه‌داري هيچ راهي براي کنارگذاشتنِ استثمارِ کشورهاي پيراموني وجود نداشت. نمي‌توان از استفاده از قرض به عنوانِ اهرمِ فشار اجتناب کرد. اين وضعيت در شرايطِ اجراشده‌ي IMF درباره‌ي «نجات»ِ کشورهاي پيرامون از بحران حتي بدتر هم مي‌شد. درحقيقت صندوق قرض‌گرفتن از بانک‌هاي بزرگِ قرض را اجباري مي‌سازد. و در اين نقش، IMF شرايطي ايجاد مي‌کند که به تجديدِ وام‌گرفتن از مرکزِ سرمايه‌داري مي‌اَنجامد. بحرانِ پيرامون در چرخه‌هاي مختلفي بازتوليد مي‌شود. صندوق، فقط (و فقط) در صورتي براي بازپرداخت بدهي‌هاي پيشين پول قرض مي‌دهد که کشورِ دچارِ بحران برنامه‌هاي طاقت‌فرساي نوليبرالي را به اجرا بگذارد. بي‌شک، اين برنامه‌ها منجر به فقرِ فزاينده‌ي توده‌ها و تجديدِ چرخه‌ي قرض مي‌شود. بانکِ جهاني هم تحميل‌هاي قوانينِ نوليبرالي را به اين‌ها افزوده و وضعيتِ توده‌ها را بدتر مي‌سازد.



اين ارتباطات منجر به پديده‌ي شکافِ فزاينده ميانِ آن‌چه شما (کشورهاي پيش‌رفته‌ترِ صنعتي) و جنوب شده است. در حدودِ سال‌هاي ۱۴۰۰، تفاوت‌هايي ميانِ مردم بود، ولي شرايطِ اوليه‌ي زنده‌گي مردم در کشورهاي مختلف نسبتاً يک‌سان بود. قطعاً حکم‌رانان و اربابانِ گوناگون وجود داشتند. اما بيش‌تر به محصول وابسته بودند. اگر محصولِ خوب به دست نمي‌آمد، چيزي براي خوردن وجود نداشت. ولي با مجتمع‌سازي‌ي اقتصاد و تحميل‌هاي کنترلي براي کمک به توسعه‌ي صنعت، جهاني ساخته شد که تفاوتِ بسيار عمده‌يي در شيوه‌ي زنده‌گي‌ي بعضي مردم و ديگران ايجاد شد. کارها در پانصد سالِ گذشته در اين جهت پيش رفته‌اند، وضعيتي که بيش‌ترِ ثروت در دستانِ ۱۰ يا ۲۰ درصدِ جمعيت است و ۸۰ تا ۹۰ درصدِ ديگر چيزي گيرِشان مي‌آيد که باقي مانده. اين صرفاً تصادف نيست.



و اين اختلاف ميان و در داخلِ کشورها بنيادِ امپرياليسم، و قسمتي از کلِ سيستمِ سرمايه‌داري و امپرياليستي است. اين قسمتي از توسعه‌ي امپرياليسم از ابتدا است. اما اوضاع بدتر مي‌شود؛ ۲۰ درصد از جمعيتِ جهان در فقيرترين پنجاه کشور مي‌زييند، ولي کم‌تر از ۲ درصدِ درآمدِ جهاني را به دست مي‌آورند.



بله. هم‌چنين واقعيت دارد که در کشورهاي پيش‌رفته، با ثروتِ شگرفي که ايجاد کرده اند، تفاوت ميانِ ثروت‌مند و فقير زيادتر و زيادتر و زيادتر شده است. و اين قسمتِ ضروري‌ي کارِ سرمايه‌داري است. نه اين‌که به خاطرِ خوب‌بودن «لازم» باشد، ولي يک نتيجه است. ايجادِ نابرابري روشِ کارِ اين سيستم است. ناچار است آن‌طور کار کند. منظور ام ضروري‌بودنِ اين نيست که يک مديرِ شرکت يک ميليون دلار حقوق بگيرد، بل‌که سرمايه‌داري به روشي کار مي‌کند که قسمت‌هايي از مردم وجود دارند که در تهي‌دستي زنده‌گي مي‌کنند، در وضعيت که کودکان غذا ندارند، مراقبت‌هاي پزشکي و خدماتِ آموزشي وجود ندارد. و اين در غني‌ترين کشورهاي جهان اتفاق مي‌اُفتد. ما ثروت‌مندتر و ثروت‌مند مي‌شويم، و گروهي فقيرتر و فقيرتر مي‌شوند. امروز وضعيت چنان است که سيزده هزار خانواده‌ي ثروت‌مندِ ايالاتِ متحده بيش از بيست ميليون خانواده‌ي پايين درآمد دارند!



گوتمان: هري، وقتي در حالِ صحبت هستيم، ايالاتِ متحده در ميان و شايد در انتخابِ جنگي با عراق است. آيا اين وضعيتِ کنوني از قبلي‌ها متفاوت است؟ آيا جنگِ عراق به‌نوعي يگانه يا نقطه‌ي تحول است؟



مگداف: فکر نمي‌کنم چيزِ جديدي باشد. انگليسي‌ها با آفريقاي جنوبي جنگيده و درنهايت آن را تصرف کردند. مصر تحتِ کنترلِ بريتانيا بود، موروکو و تونس هم در اختيارِ فرانسه بودند. چيزِ جديدي در اين نيست، درحقيقت همان بيرون‌رفتن و جنگيدن، تسخيرِ يک کشور، و کشتنِ مردم در جريانِ اين فرآيند است.



مي‌خواهم چيزي را به شما بگويم که برايم مهم بود. وقتي دانش‌نامه‌ي بريتانيکا نوشته مي‌شد از من خواستند مقاله‌يي درباره‌ي گسترشِ اروپا از ۱۷۶۳ تاکنون بنويسم؛ ۱۷۶۳، انتخابي عجيب. من در کنارِ چيزهاي ديگر، به تقلاي آفريقا اشاره کردم، درباره‌ي نبردهاي دشواري نوشتم که به کنفرانسِ برلين ختم شدند، جايي که يک خط‌کش برداشتند و گفتند «خوب، اين قسمت به تو تعلق دارد، اين کشور مالِ ديگري است و اين‌يکي سهمِ من است».



توجهِ بسيار کمي به حدودِ طبيعي و قبيله‌ها شد. در کتاب‌هاي تاريخ و دانش‌نامه‌ها، تقسيمِ آفريقا به عنوانِ مجموعه‌يي از جنگ‌ها ميانِ قدرت‌هاي اروپايي معرفي شده است، که جز در موردِ بعضي جنگ‌هايي که با آفريقاييان انجام شد، درست است. من اين را کارِ خود کردم که کلِ داستان را تعريف کنم، اسمِ قبيله‌هاي خاصِ آفريقايي، اتحادها و شاهنشاهي‌هايي که با قدرت‌هاي مهاجم به نبرد پرداختند را بشناسانم؛ آشانتي‌ها، اتحادِ فانتي، شاهنشاهي‌ي اُپوبو، فولاني، تاورِگ‌ها، مانديگوها و غيره. ابتدا ويراستارانِ دانش‌نامه‌ي بريتانيکا نمي‌خواستند اسمِ مردمِ مقاوم را چاپ کنند. چرا؟ به خاطرِ اين‌که اين اسم‌ها در هيچ جاي ديگري از دانش‌نامه ذکر نشده‌اند و خواننده نخواهد فهميد من درباره‌ي چه صحبت مي‌کنم. من پاسخ دادم ويراستاران بايد از خودِشان شرمنده باشند که مردمِ آفريقا را معرفي نکرده و درباره‌ي‌شان مقاله ندارند. سپس از آن مخالفت با مقاله‌ي من چشم‌پوشي شد.



در طولِ اين دورانِ رقابت و مبارزه براي کنترلِ استعماري، نوعي ساختارِ سلسله‌مراتبي در جهانِ پيش‌رفته‌ي سرمايه‌داري وجود داشت. براي مثال، بازارِ طلا در لندن بود. طلا و نقره‌يي که اسپانيا و پرتغال از آمريکاي جنوبي مي‌آوردند به سرداب‌هايي در انگلستان مي‌رسيد. به طورِ مشابه، در پايانِ سده‌ي نوزدهم، بازارِ کالا و بازارِ مالي‌ي بين‌المللي نيز در بريتانيا بود. چنان‌چه پيش‌تر گفتم، سراَنجام رقابت ميانِ کشورهاي سرمايه‌داري، و مبارزه براي اين‌نوع از کنترل، به درگرفتنِ جنگِ جهاني‌ي اول منجر شد. پس از دو جنگِ جهاني، در ۱۹۴۵، بيش‌ترِ کشورهاي سرمايه‌داري در وضعيتِ خيلي بدي بودند. آن‌ها بايد بازسازي مي‌شدند. خصوصاً بريتانيا، با وجودِ آن‌که يکي از پيروزمندانِ جنگ بود، به‌شدت ضربه خورده بود و ديگر نمي‌توانست امپراتوري‌ي خود را نگاه دارد.



و ايالاتِ متحده، که خيلي ديرتر از کشورهاي اروپايي واردِ جنگ شده بود، خود را به عنوانِ قوي‌ترين کشور از لحاظِ اقتصادي طرح کرد. با نوعي از ماشين‌آلات و صنعت مواجه بوديم که مي‌توانست در يک شب کشتي توليد کند. در مدتِ خيلي کوتاهي رزم‌ناوها ساخته شدند، کشتي‌هاي تجاري ساخته شدند، و همين‌طور اسلحه‌ها، تفنگ‌ها، گلوله‌ها و هواپيماها به تعدادِ خيلي زياد ساخته شدند. پس وقتي جنگ تمام شد، هيچ شکي نبود که ايالاتِ متحده قوي‌ترين قدرتِ دنيا است، با يک استثناي احتمالي، روسيه، به عنوانِ يک قدرتِ نظامي. روسيه، با انقلابِ سوسياليستي و اقتصادي مرکزي و برنامه‌ريزي‌شده، هرچند از بسياري جهات بدشکل و غيرِطبيعي، نقشِ خيلي مهمي در شکست‌دادنِ آلماني‌ها بازي کرد و ارتشي بسيار قوي و تعدادِ بسياري تانک و توپ‌خانه و هوپيما و غيره داشت.



پس، بعد از جنگ جهتِ مسيرِ جديدي پديد آمد: جنگِ سرد، که منطقِ ديگري داشت که خيلي طول مي‌کشد اگر بخواهيم به طورِ کامل توضيح دهيم. در دورانِ نخستينِ پس از جنگ، براي پيش‌گيري از جنگ‌هاي آينده، ديدارهايي در سانفرانسيسکو و کنفرانس‌هايي در دومبارتون براي سازمان‌دهي‌ي سازمانِ ملل تشکيل شد. تأسيسِ IMF و بانکِ جهاني هم، که پيش‌تر شرح دادم، به همين‌جا باز مي‌گردد.



ايالاتِ متحده، در تشکيلِ اين سازمان‌هاي بين‌المللي، نقشي مسلط بازي کرد. براي مثال وقتي IMF تأسيس مي‌شد، آراي دراِختيارِ هرکس به ميزانِ کمکِ مالي‌ا‌ش وابسته بود. ايالاتِ متحده، در نقشِ بزرگ‌ترين کمک‌کننده، حرفِ آخر را مي‌زد؛ در بانکِ جهاني هم همين‌طور.



در طولِ دورانِ جنگِ سرد، اتحادِ شوروي به عنوانِ يک تهديدِ بالقوه ديده مي‌شد. اين‌که حقيقتاً چنين خطري بودند يا نه موضوعِ ديگري است. اما تا وقتي درباره‌ي وضعيتِ سياسي‌ي قدرت‌هاي سرمايه‌داري بحث مي‌کنيم، اتحادِ شوروي حريفِ ايالاتِ متحده بود. اگر قرار بود جنگي اتفاق بياُفتد، آن‌ها فکر مي‌کردند جنگ ميانِ روسيه و قدرت‌هاي صنعتي‌ي غربي باشد. اين تضاد جهانِ پس از جنگ را ساخت داد. سپس، پس از فروپاشي‌ي اتحادِ شوروي، ايالاتِ متحده به قدرتِ بي‌رقيب و هژمونيک بدل شد.



اما حتي پيش از فروپاشي‌ي اتحادِ شوروي هم ايالاتِ متحده نقشي مرکزي بازي مي‌کرد. ايده‌ي اين‌که فرانسه بايد ويتنام را نگاه دارد از سوي ايالاتِ متحده پشتيباني مي‌شد: ابتدا با اتحاد با فرانسوي‌ها براي نگاه‌داشتنِ مستعمره، و سپس با ورودِ مستقيمِ آمريکايي‌ها در پي شکستِ فرانسوي‌ها در دين‌بين‌فو و آتش‌بسِ پس از آن. ايالاتِ متحده به جنگ رفت تا مسئوليتِ مستعمره‌کردنِ آن‌جا را پيش برد، اگر بخواهيد اين‌طور بگوييد. هم‌چنين جنبش‌هاي آزادي‌ي ملي‌يي در مالزي هم وجود داشتند. هم‌چنين چنين جنبش‌هايي در اندونزي هم بودند. در هريک از اين موارد ايالاتِ متحده خود را واردِ تصوير کرد.



پس ايالاتِ متحده، به عنوانِ قدرتِ برتر، با پايانِ تسلطِ بريتانيا و فروريختنِ امپراتوري‌هاي مستعمراتي‌ي پيشين، به يک قدرتِ هژمونيک بدل شد. نقشِ امپراتوري‌خواهانه‌ي ايالاتِ متحده، با منطقِ توسعه‌، اقتصاد و نيازَش به حضورِ پررنگِ جهاني در يک راستا بود. چنان‌چه پيش‌تر گفتم، سرمايه‌داري ناچار از رشد است. منطقي دروني براي توسعه‌ي اقتصادِ ايالاتِ متحده هست. وقتي رشد مي‌کند، موضوعِ امپرياليسم (رقابتِ جهاني و سلسله‌مراتب) خود را بزرگ‌تر جلوه‌گر مي‌سازد.



بخشي از تحولاتِ منجر به ايجادِ هژموني‌ي ايالاتِ متحده، انتقالِ مرکزِ مالي‌ي جهان از بريتانيا به ايالاتِ متحده بود. تصميمِ کنفرانسِ برِتون وودز، جايي که IMF و بانکِ جهاني تأسيس شدند، اين بود که تنها استاندارد دلار است. هيچ‌کس جز بانک‌هاي مرکزي نمي‌توانست طلا ذخيره کند، و حتي آن‌ها هم فقط مي‌توانستند طلاي‌شان را به دلار تبديل کنند. دلار به واحدِ پولِ جهاني بدل شد. پيش از جنگِ نخستِ جهاني، اگر به عنوانِ مثال مي‌خواستيد کالايي از هلند به مراکش بفروشيد، صورت‌حساب‌ها به ليره‌ي استرلينگ نوشته مي‌شدند. پس از جنگِ دو‌مِ جهاني، صورت‌حساب‌ها به دلار نوشته مي‌شدند. براي مثال، وقتي اوپک تشکيل شد، و کشورهاي توليدکننده‌ي نفت روي آن قيمت گذاشته، توليدِشان را براي نگاه‌داشتنِ قيمت در يک سطحِ خاص کنترل کردند، قيمتِ نفت تنها مي‌توانست به دلار پرداخت شود.



بگذاريد دوباره به ايالاتِ متحده‌ي درست پس از جنگِ دو‌م باز گرديم: اين کشور بزرگ‌ترين ظرفيتِ توليدي در جهان را ساخته بود، و نيازي هم به بازسازي‌ي خود نداشت. همه‌ي نبردها در اروپا، آفريقاي شمالي، اقيانوسِ آرام و آسيا رخ داده بودند، پس هيچ‌چيزي در ايالاتِ متحده از قبيلِ صنعت و زمين آسيب نديده بود. پس به منبعِ اصلي‌ي لوازمِ ماشيني و بسياري توليداتِ صنعتي بدل شد: اگر کاميون يا پل يا هواپيما مي‌خواستيد، به ايالاتِ متحده رو مي‌کرديد. ايالاتِ متحده از اين برتري براي گسترشِ قدرت‌ا‌ش به جهانِ سوم و تسخيرِ بازارهاي هرچه ‌بيش‌تر استفاده کرد، تا جايي که به قدرتِ هژمونيک بدل شد، «تنها» قدرتِ هژمونيک. و از آن‌هنگام تاکنون مدام براي نگاه‌داشتنِ آن جاي‌گاه براي خود تلاش کرده است.



و من فکر مي‌کنم عراق، خيلي ساده، ادامه‌ي اين حرکت به سوي هژموني‌ي امپراتورانه است، احتمالاً به‌شکلي خيلي قاطع‌تر از امروز. اما پيش‌تر جنگِ ويتنام هم بوده، سربازانِ آمريکايي به لبنان هم فرستاده شدند، آن‌ها به پاناما هم هجوم بردند، و گرِنادا، يک جزيره‌ي کوچک، را هم تصرف کردند. آن‌ها کوبا را تحريم کردند و به سرنگوني‌ي آلنده در شيلي ياري رساندند. ايالاتِ متحده تعدادِ بسياري درگيري‌ي ديگر هم ايجاد کرده است. ايده‌ي اين که ايالاتِ متحده پليسِ دنيا باشد، از پس از جنگِ دوي‌مِ جهاني هميشه مطرح بوده.



از آن‌هنگام به بعد، ايالاتِ متحده اين نقش را به عهده گرفته که به کشورها بگويد چه‌گونه بايد کارهاي‌شان را پيش برند. ايالاتِ متحده اين را در ژاپن پيش برد. همين را در آلمان هم به اجرا گذاشت. در خاورِ ميانه، جايي که جنبش‌هاي ملي‌ي بسيار قوي‌يي وجود داشت، آن‌جنبش‌ها با تأکيد بر مذهب تضعيف شده و ريشه‌هاي‌شان زده شد. منظورَم اين است که آن، اثرِ مخالفتِ ايالاتِ متحده با جنبش‌هاي ملي و پشتيباني‌ي آشکارَش از اسرائيل است. اين به اسلام دامن زد، باور به اسلام به عنوانِ تعيين‌کننده‌ي هويت. آمريکايي‌ها اوضاع را چنان تغيير دادند که ديگر ملتي در معناي واقعي وجود نداشت، بل‌که مذهبي‌ها بودند، که گرداگردِ اسلامِ سياسي و فرقه‌هاي مختلف‌ا‌ش از قبيلِ شيعه‌گري، سني‌گري و غيره سازمان يافته بودند.



اين مسائل اکنون درباره‌ي عراق تشديد شده اند. عراق قسمتي از خاورِ ميانه، و مهم‌ترين منبعِ نفتِ دنيا است. پس جنگِ عراق هم شگفت‌اَنگيز نيست.



اجازه دهيد کمي درباره‌ي نفت و مالکيت‌اش نکته‌يي را تذکر دهم که خيلي پيش‌تر به آن رسيده‌ام. درحقيقت، حدودِ سي سال پيش، جدولي درباره‌ي اين حقيقت در عصرِ امپرياليسم آوردم.



انقلابي در ايران رخ داده بود. حاکمِ ايران، شاه، سرنگون شده و حکومتي دموکراتيک شکل گرفته بود. رييسِ آن حکومت [دکتر محمد] مصدق بود. اين‌جا من هيچ اطلاعاتِ مخفي‌يي ندارم، اين‌ها قسمتي از بايگاني‌ي عمومي است: سيا در سرنگوني‌ي مصدق و بازگرداندنِ شاه به قدرت در ايران درگير بود. در ۱۹۴۰، پيش از آن‌که مصدق نفت را ملي کند، حدودِ ۷۰ درصدِ ذخايرِ نفتي به دستِ بريتانيايي‌ها اداره مي‌شد و ۳۰درصدِ باقي در اختيارِ شرکت‌هاي آمريکايي بود. سپس سرنگوني‌ي مصدق به دست ايالاتِ متحده رخ مي‌دهد، و ايراني به يک معنا در امپراتوري‌ي آمريکا قرار مي‌گيرد، و مي‌دانيد چه مي‌شود؟ حدودِ ۶۰ درصد از نفت در دستانِ شرکت‌هاي آمريکايي مي‌اُفتد و ۳۰ درصد در اختيارِ انگليسي‌ها مي‌ماند (با شرکتِ کشورهاي ديگر که ۱۰درصدِ باقي را پر مي‌کنند).



و شرط مي‌بندم اين چيزي است که در عراق اتفاق خواهد افتاد. تفکرِ آن‌ها دلايلِ فراواني براي تهاجم به عراق دارد، و يکي از آن‌ها اين است که در عراق مقدارِ زيادي نفت هست. پيش‌تر شرکتي فرانسوي نقشي مهم آن‌جا داشت. ايتاليايي‌ها و روس‌ها هم قراردادهاي بزرگي براي توسعه‌ي نفتِ آن‌جا داشتند. امروز خواهيم ديد که آن قراردادها به دستِ چه‌کسي خواهد افتاد. و خواهيم ديد ايالاتِ متحده چند پاي‌گاهِ نظامي در خاورِ ميانه، آسياي مرکزي و آفريقا به دست خواهد آورد.



------------------------------------------------------------------------------------



* برگرفته  از سايت خوشه.

هاری مگداف اقتصاددان و متفکر بزرگ  مارکسیست  در روز اول ژانویه ٢٠٠٦‌دیده از جهان فرو بست. هاری مگداف ، در کنار پل باران، لئو هوبرمان، هاری براورمن و پل سوئیزی آخر ین فرد از نسل اول پایه‌گذاران و گردانندگان نشریه " مانتلی ریویو" بود.

نشریه " مانتلی ریویو" و انتشارات وابسته به آن که توسط پل سوئیزی پایه گذاری شده و حلقه‌ای از متفکران بزرگ مارکسیست را به دور خود گرد آورده بود در طول بیش از نیم قرن موجودیت خود نه فقط ارگانی وزین در نقد سرمایه داری معاصر بلکه نماینده مارکسیسم رزمنده‌ در برای گشودن چشم انداز‌های  سوسیالستی در  جهان کنونی  بود.در دوران غلبه مارکسیسم اردوگاهی " مانتلی ریویو" فاصله و استقلال خود را از سوسیالیسم اردوگاهی حفظ کرد و در دوره پس از فروپاشی اردوگاه به ارگانی موثر برای باز سازی سوسیالیستی مبدل شد. هاری مگداف  از سال ١٩٦٩ به این نشریه پیوست و همراه پل سوئیزی نقش بزرگی در ترویج مارکسیسم و تئوری سوسیالیسم ایفا نمود.

هاری مگداف در سال ١٩١٣ در بروکس( آمریکا) متولد شد. پدرش کارگر مهاجر روس( یهودی‌الاصل) بود که  به نقاشی ساختمان اشتغال داشت . او در محیط مهاجران نیویورک بزرگ شد آن هم در دوره پر تب و تابی که مسئله جنگ و انقلاب همه جا سر زبانها بود.  یک روز گذری بحثی را شنید که در آن کسی می‌گفت که هند مستعمره انگلیس است. از آن چه که شنیده بود یکه خورد و شروع کرد  به مطالعه تاریخ استعمار. پانزده ساله بود که به نوشته مارکس " مقدمه‌ای بر نقد اقتصاد سیاسی" برخورد. همین آشنائی موجب شد که به مطالعه اقتصاد علاقمند شود. وارد "سیتی کالج" نیویورک شد و به عضویت " انجمن مسائل اجتماعی" در آمده و سردبیری نشریه آن به نام "مرزها" را به عهده گرفت. به شیگاگو رفت و در اجلاس‌های پایه‌گذاری " اتحادیه ملی جوانان" و  " اتحادیه جوانان علیه جنگ و فاشیسم" شرکت کرد. در این سفر با یکی از هم‌شاگردی‌هایش  به نام "بئاتریس گرایتزر"( معروف به "ّبئادی") پیمان زناشوئی بست؛ پیمانی  که تا آخر زندگی آنها ادامه یافت. او سردبیر نشریه" اتحادیه ملی جوانان" از سال ١٩٣٢ تا ١٩٣٣ بود. پس  از انکه به خاطر فعالیت‌هایش از "سیتی کالج نیویورک" اخراج شد وارد دانشگاه نیویورک شد و در سال ١٩٣٦‌لیسانس خود را در رشته اقتصاد دریافت کرد. سپس در فیلادلفیا در پروژه‌ تحقیقات ملی "اداره پیشرفت مشاغل" به کار پرادخت. کار او تحقیق در باره نیروی کار، بیکاری، ظرفیت‌ صنعتی و مولدیت تولید بود. در سال ١٩٤٠ به واشنتگتن  رفته و مسئولیت بخش نیازهای غیرنظامیان در "کمیسیون ملی مشورتی دفاع" را به عهده گرفت. پس از ورود آمریکا به جنگ جهانی دوم  در بخش" سرپرستی تولیدات جنگ"به کار پرداخت. هنگامی که جنگ به پایان خود نزدیک می‌شد   سراقتصاددان و مسئول " بخش تحلیل‌های اقتصادی جاری" در وزارت تجارت و سرپرست نشریه ‌" بررسی‌ اقتصاد جاری" شد.در آخرین سالهای خدمت دولتی با اکراه  به عنوان دستیار ویژه وزیر تجارت "هنری والاس" کار کرد. درسال  ١٩٤٨  هنگامی که مکارتیسم در اوج خود بودبرای ادای توضحیات به کمیته "،فعالیت‌های ضدآمریکائی" مجلس نمایندگان احضار شد. او را از کار برکنار کردند و هر گونه امکان شغل یابی را از دست داد.  توسط " اف . بی . آی" مورد پیگرد  دائمی قرار گرفت و نامش وارد فهرست سیاه شد. به نیویورک بازگشت و برای امرار معاش بعضا" بدون طرح نام خود، به  مشاغل مختلف، از تحلیل‌های مالی تا فروش بیمه پرداخت. در سالهای ١٩٥٩ تا ١٩٦٥  به شرکت انتشاراتی "راسل و راسل" پیوست. بعدا" خود بخشی از سهام شرکت را خرید و هنگامی که در سال ٦٥ شرکت انتشاراتی به فروش رفت توانست اندوخته‌ای برای ادامه تلاشهای روشنفکرانه خود فارغ از غم نان دست و پا کند.

مگداف با نوشتن مقاله"مسائل اقتصادی سرمایه‌داری آمریکا" که در سالنامه" سوسیالیست رجیستر" سال ١٩٦٥ به ویراستاری "رالف میلی‌باند" و "جان ساویل" به چاپ رسید به عنوان یک روشنفکرمطرح مارکسیست وارد صحنه شد. در همین سال مقاله‌ای تحت عنوان " دست‌آوردهای پل باران" برای نشریه مانتلی ریویو به مناسبت مرگ پل باران نوشت. از ماه مه  سال ٦٩‌ وارد هئیت تحریریه نشریه " مانتلی ریویو" شده و جایگزن لئو هوبرمن شد که د رسال ٦٨‌ دیده از جهان فروبست. او در مصاحبه‌‌ای می‌گوید که از اولین شماره نشریه "مانتلی ریویو" من عاشق آن شدم. در آن وقت پول نداشتم که نشریه را آبونه شوم ولی تمام شمار‌ه‌های آن را تا آخر می‌خواندم. مگداف می‌گوید سه خصوصیت نشریه مرا به شدت به خود جلب می‌کرد . اولا" که صریحا" از سوسیالیسم دفاع می‌کرد امری که در آن دوره در آمریکا تابو بود، ثانیا" فراگروهی وفرا فرقه‌ای بود و ثالثا" زبان ساده و راحتی در طرح مسائل داشت. مگداف به عنوان یکی از ویراستاران " مانتلی ریویو" نقش بسیار قوی در ترویج مارکسیسم و ایجاد نسلی که به" چپ نو" معروف بود ایفا کرد. او  در دهه هفتاد و هشتاد همراه همسرش به نقاط مختلف دنیا سفر کرده و ارتباطات وسیعی برقرار میکرد. همانند سوئیزی و پل باران  روابط خوبی با کوبا  و دوستی ویژه‌‌ای با چه گوارا داشت. خاطرات او از چه‌گوارا بعدا" به صورت کتاب منتشر شد. او و" چه‌گوارا" در مورد اقتصاد و برنامه‌ریزی صحبت‌های مفصلی در کوبا و نیویورک داشتند. در کتاب خاطرات، مگداف نقل می‌کند که" به" چه‌گوارا" گفتم که تو می‌دانی که من چه احساسی نسبت به انقلاب کوبا دارم. به نظرت چه کاری از دست من  بر میاید." چه گوارا" گفت به آموزش من ادامه بده".

مگداف بخاطر تحلیل‌هایش درباره امپریالیسم معروفیت یافته است . از آثار او می‌توان به " عصر امپریالیسم" (١٩٦٩)،" امپریالیسم: از دوران استعمار تا اکنون"(١٩٧٧) نام برد. آثار مشترک او همراه با پل سوئیزی عبارتند از " دینامیزم امپریالیسم آمریکا"(١٩٧٠)،" پایان رونق"(١٩٧٧)، "تعمیق بحران سرمایه داری آمریکا"(١٩٨٠)،" رکود و انفجار مالی"(١٩٨٧)،  و" بحران غیرقابل بازگشت"(١٩٨٨)، همه این آثار توسط انتشارات "مانتلی ریویو" به چاپ رسیده است.

کتاب عصر امپریالیسم، که هنگام چاپ حدود صدهزار نسخه از آن به فروش رفته و به پانزده زبان ترجمه شده است، تاثیر بسزائی در شکل‌دهی افکار چپ آمریکا در مبارزه علیه جنگ ویتنام داشت. عصر امپریالیسم همراه با  کتاب "اقتصاد سیاسی رشد" ( پل باران، سال ١٩٦٩)، "سرمایه‌ انحصاری"(باران و سوئیزی) و" کار و سرمایه انحصاری"(هاری  براورمن) آثار پایه‌ای در تحلیل اقتصاد سیاسی سرمایه‌داری آمریکا بر اساس سنت "مانتلی ریویو" است، آثاری که شکل‌گیری نسلهائی از مبارزان چپ را زمینه‌سازی کرده است.



در دهه نود سوئیزی و مگداف که پا به دهه هشتادسالگی سن خود نهاده بودند همچنان ویراستاری نشریه را به عهده داشتند. آنها "الن مک‌کینز وود" را وارد هئیت سردبیری کردند تا در ویراستاری فشار بر آنها کاسته شود. خانم" مک کینز وود" از ماه مارس ١٩٩٧‌تا مارس ٢٠٠٠‌ در هئیت تحریریه نشریه همکار آنها بود. از آوریل ٢٠٠٠‌ "جان بلامی فوستر" و" روبرت مک‌چیسنی" وارد تحریریه شدند. در فوریه سال ٢٠٠٤ سوئیزی دیده از جهان فرو بست و در ژوئن همان سال مک چیسنی از تحریریه خارج شده و مگداف و بلامی فوستر اداره نشریه را همچنان ادامه دادند . هاری پس از فوت همسرش بئاتی در ژوتن ٢٠٠٢‌ در خانه" فرد" پسرش ساکن شده و همچنان به فعالیت‌های خود در نشریه ادامه داد.

در چند سال پایانی عمرش فعالیت فکری و قلمی‌اش افزایش چشم‌گیری یافت.  چهار شماره پیاپی ماههای آوریل سالهای ٢٠٠١ تا ٢٠٠٤ در باره اقتصاد به  کوشش او همراه با سردبیران وقت نشریه و کمک پسرس "فرد مگداف" منتشر شد. در سال ٢٠٠٣‌ مجموعه‌‌ای از آثارش درباره  امپریالیسم را تحت عنوان " امپریالیسم بدون مستعمرات" گرد آورد. در همین سال کنفراسی برای بزرگداشت نودسالگی‌اش تحت عنوان " امپریالیسم در جهان امروز" برگزار شد که در آن مارکسیست‌هائی از چهار گوشه دنیا برای بزرگداشت خدمات او به ترویج اندیشه سوسیالیستی  شرکت کردند. از ٢٠٠٣‌ تا ٢٠٠٥ همراه با پسرش فرد مگداف آثار مهمی در باره بیکاری و نیز سوسیالیسم نوشته و مصاحبه‌های مهمی با دوستش" هوک گوتمن" در باره اوضاع اقتصادی جهان و برنامه‌ریزی انجام داد.آخرین اثری که همراه با پسرش فرد مگدداف نوشته "ره یافتن به سوسیالیسم" نام دارد که در سال ٢٠٠٥‌ منتشر شده است( این نوشته توسط مرتضی محیط به فارسی ترجمه است).

او می‌گفت که من هرگز تصور نمی‌کردم که در طول حیاتم سوسیالیسم در آمریکا برقرار شود... کسی از من پرسید اگر تصور نمی کنی که سوسیالیسم در طول حیات تو برقرار شود  چه انتظاری داری و چرا همچنان این گونه هستی؟ می‌گوید گفتم " نمی دانم ، من انتظار چیز ویژه‌ای ندارم. من همین طوری هستم. و نمی توانم طور دیگر باشم. اعتقاد دارم که چاره‌ای نیست جز آن که دنیای بهتری ممکن باشد".

هاری مگداف مارکسیستی جستجوگر، متفکری برجسته و پرتلاش و مبارزی پرشور با ایمان استوار به سوسیالیسم بود.  بی شک جای خالی او در پیکارهای آینده برای سوسیایسم حس خواهد شد.

ترجمه ی : تراب حق شناس

« شبح های مارکس» نام کتاب جديدی است از ژاک دريدا ، اين کتاب که در ۲۸۲ صفحه توسط انتشارات گاليله در پاريس انتشار يافته ، بسط دو سخنرانی طولانی است که نويسنده در بهار گذشته در جريان شرکت در سميناری تحت عنوان « مارکسيسم به کجا می رود؟» در ريورسايد ( آمريکا) ايراد کرده است. کتاب در عين حال که بيانيه ای سياسی است اثری است در سطحی بسيار بالا فلسفی، که در آن بحث و انتقاد در باره نظرات فوکو ياما مندرج در کتاب «پايان تاريخ»، با تفسيرها و گفتگوهائی در بارهء نظرات هايدگر، بلانشو، لويناس، و البته نظرات مارکس که دريدا نوشته های او را از غربال مطالعه ای فشرده ، دقيق در ميگذراند، همراه است.
بايد اعتراف کرد که خواندن کتاب دريدا دشوار است. مخاطب او کسانی هستند که با فرهنگ فلسفی آشنايند اما اين نيز آشکار است که به رغم اين دشواری ، شعاع عمل اين کتاب از محدودهء مخاطبان بسيار فراتر می رود. چرا که دريدا معتقد است اين کتاب قبل از هر چيز عملی سياسی است: « خواندن متون مارکس مهمترين جنبه اين کار نيست. اين را من سالهاست در درس های خود آغاز کرده ام و سرنخ تمام کارهای پيشين من، چه قديم و چه جديد، در همين جاست. آنچه جديد است و مرا واداشته که با موضعگيری سياسی، صدای خودم را بلند کنم اينست که احساس ميکنم در برابر نوعی اتفاق نظر عمومی ( هم خوشخيالانه ، هم دروغين) قرار داريم که می گويد: جوامع باصطلاح الهام گرفته از مارکسيسم در حال تلاشی اند – که روشن است – و حتی خود مارکسيسم نيز در حال تلاشی است، در اينجاست که هر چه بيشتر صبرم را از دست می دهم و فکر می کنم که در اين احساس، تنها هم نيستم. هرگونه مراجعه به مارکس به امری نفرين شده بدل گشته است. بنظرم با نوعی فرار از جن و دفع شياطين روبرو ئيم که شايسته تحليل است و بايد بر آن شوريد. می توان گفت که اين کتاب، کتاب شورش است و اقدامی است ظاهرا بی هنگام که برخلاف زمان حرکت ميکند. اما ايدهء بر خلاف زمان بودن در دل اين کتاب نهفته است. چيزی که بر خلاف زمان است بن بست حال را می شکند. اين کتاب، بی هنگام سر می رسد اما بی هنگامی را مورد بحث قرار ميدهد. علاوه بر اين، وقتی کاری را بر خلاف زمان انجام می دهيم هميشه انتظار داريم کار بموقع باشد، يعنی درست در لحظه ای که احساس می شود ضروری است. اينجاست که اين کتاب، خود، يک موضعگيری سياسی است.
ژاک دريدا که هرگز مارکسيست نبوده و همواره با مارکسيسم رسمی و دگماتيسم احزاب کمونيستی مخالف بوده، مخالفتش نه هرگز انگيزهء محافظه کارانه داشته و نه ارتجاعی، نه از راست ميانه رو مايه می گرفته و نه از راست جمهوری خواه ». با چنين افقی است که او درک ومخالفت خاص خود نسبت به حاکميت ترور در اتحاد شوروی، تبهکاری های اجتماعی – اقتصادی کشورهای بلوک شرق و استالينيسم را ابراز می کرده و به طرح تئوری ای که آنرا تئوری « ساخت شکنی» می نامد منجر شده و حق انديشه آزاد و زير سئوال بردن کليه اعتقادات فلسفی، پيش فرض هاو پيشداوريها را خواستار بوده است. در مطالبه ی همين حق بود که وی در سالهای ۷۰ و ۸۰ از ضرورت آزادی انديشه در کشورهای بلوک شرق حمايت می کرد و بخاطر آن در سال ۸۱ در پراگ، چند روز در زندان گذراند. وی که برای شرکت در يک سمينار به چکسلواکی رفته بود، متهم به «قاچاق» کتاب و فکر براندازی شده بود. از اينجاست که می توان سخن او را وقتی می گويد که پايان مارکسيسم [رسمی] برای او امری کهنه است، درک کرد: " بسياری از ما، برای آنکه به نوعی ( می گويم نوعی) پايان کمونيسم مارکسيستی برسيم منتظر فروپاشی اتحاد شوروی نشديم . اين از آغاز سال های ۵۰ برای ما ترديد ناپذير بود".
اما امروز که منطق « حاکم و سلطه گر» مژده می دهد که « مارکس مرده» و برای هميشه در زير آوار ديوار برلن و خرابه های کمونيسم دفن شده است، در برابر اين دگماتيسم جديد، دريدا هيچ ترديدی به خود راه نمی دهد و اعلام می کند که بايد به مارکس برگشت». در سنت فلسفی کمتر متنی هست – و شايد هيچ متنی وجود نداشته باشد – که درس گرفتن از آن به اندازه نوشته های مارکس، ضرورت مبرم داشته باشد. و اضافه ميکند که « هيچ آينده ای بدون مارکس، بدون خاطره و ميراث مارکس، وجود ندارد». و فورا می افزايد که بهر حال « بدون نوعی مارکس، چون انواع متعددی از آن وجود دارد، آينده ای نخواهد بود». و اينکه « اگر می خواهيم به مارکس وفادار باشيم بايد به نوعی روحيه (esprit ) مارکسيسم را در مد نظر داشته باشيم ».
دريدا که خواستار مرگ نوعی از مارکسيسم بود، امروز می خواهد به چه نوع « روحيه» ای از مارکس برگرديم؟ چرا امروز بايد ذهنمان به شبح مارکس متوجه باشد؟ در درجه اول، شايد از اين لحاظ که انتخاب ديگری نداريم. شبح مارکس هم چنان در اروپا در گشت و گذار است: « ما در دنيائی و بقول برخی، در فرهنگی، زندگی می کنيم که بنحوی آشکار يا پنهان و بطرزی بسيار عميق، نشان ميراث مارکس را باخود حمل می کند. مارکس و مارکسيسم تاريخ قرن بيستم را رقم زده اند. « آنچه انقلاب اکتبر را در شوروی امکان پذير ساخت ميراث مارکس بود و نيز در واکنش غير قابل تفکيک همين انقلاب بود که فاشيسم و نازيسم پيدا شدند». روشن است که ما در فردای آن حوادث است که زندگی ميکنيم. من نمی گويم که ما فقط از مارکس ميراث داريم بلکه می خواهم بگويم مسلم است که مارکس را نمی توان از ميراثمان زدود».
تمام مطالب کتاب دريدا حول اين سئوال می چرخد که مارکس چه ميراثی برای ما نهاده است؟ و همان تأملاتی را پی ميگيرد که از چندين سال پيش آغاز کرده است. چه رابطه ای است بين کسی که غايب – مرده – است و کسی که هم چنان پيش ما حضور دارد؟ ( کلمه « شبح» از مرز حاضر وغايب فراتر ميرود). اگر بتوان گفت که مارکس مرده است بايد فهميد که چگونه از آنچه برای دنيای ما به ارث نهاده ميراث می بريم؟ و با آن ميراث چه می توانيم کرد؟ ارث بردن ، همواره گزينش است و بررسی و انتخاب آنچه می خواهيم دوباره به دست آوريم يا کنار بگذاريم. چندين نوع « روحيه مارکس» وجود دارد و بايد بدانيم که از ميان آنها کداميک را بايد حفظ کنيم و کدامين را بايد ترک نمائيم. وقتی دريدا از ميراث مارکس سخن ميگويد، بهيچ وجه نمی کوشد آن را دربست بپذيرد و آن را از وزنه نظام فراگير( توتاليتاريسم) معاف دارد. اينکه مارکسيسم سرنوشت نظام فراگير داشته، امری صرفا تصادفی در تاريخ، و تصادفی وحشتناک که ربطی به نظريه مارکسيسم نداشته باشد، نيست. برعکس، اين سرنوشت دردل مارکسيسم نهفته است و اينجاست که دريدا می کوشد لبه تيز تحليل را به پيش براند. « من ميکوشم طرحی را برای خواندن متن مارکس – يا بهتر بگويم متون مارکس- پيشنهاد کنم تا برخی از احکام صريحی ( injonctions ) را که ناظر به نظام فراگير است، از آنها که بر عکس، به نظام فراگير معترض است، جدا نمايم. از اينجاست که مفهوم«حکم صريح»، ناهمساز و متضاد می باشد. هر ميراثی باگزينش و جدا کردن بخشی از بخش ديگر همراه است. ارث بردن يعنی خود را دربرابر متنی راز آلود ديدن که نياز به کشف دارد. ارث بردن، مشخصا يعنی مسئوليت جدا کردن محتواهای ميراث را به عهده گرفتن». دريدا اضافه ميکند که « ارث بردن نه تنها بويژه حفظ ميراث بلکه تاکيد مجدد بر خاطره ای است که به سوی آينده راه می گشايد. اين فراخوانی است برای گواهی دادن و حرکت کردن».
درهمين ميراث مارکس، بواقع، يکی از « روحيات » مارکسيسم وجود دارد که ما امروز مطلقا به آن نياز داريم تا در برابر کسانی که بهانهء شرايط کنونی دمکراسی های ليبرال وبازار سرمايه دارانه را پيش می کشند بايستيم : منظور روحيه نقد اجتماعی و نقد ريشه ای ( راديکال) است. درجهت اين روحيهء مارکسيسم و بنابراين، در جهت اين ميراث عصر روشنگری است که دريدا فراخوان می دهد و بنحوی قاطع و حتی خشن بين اين روحيه و ديگر روحيه های مارکس تمايز قائل می شود، روحيه هائی که مارکسيسم را به يک «کالبد آئين مانند»، به يک سيستم فلسفی، به يک ( بقول دريدا) « هستی شناسی»، به متافيزيک کامل «ماترياليسم ديالکتيک» و سلسله مفاهيمی مانند کار، شيوه توليد، طبقه اجتماعی، و داستان دستگاههای آن مانند احزاب کمونيستی، انترناسيونال، ديکتاتوری پرولتاريا، دولت و سرانجام، وحشت نظام فراگير، پيوند می زند.
اگر دريدا امروز، ضرورت و فوريت اين وظيفه را که عبارتست از جدا کردن و گزينش محتوای اين ميراث (مسئوليتی که ما بر عهده داريم) احساس ميکند به اين دليل است که به نظر او«نظم جديد جهانی» که دارد خود را تحميل ميکند، دمکراسی را در معرض تهديد قرار داده است. دريدا سخن «هملت» را تکرار ميکند که «جهان بيمار است» و تابلوی سياه «ده زخم» در «نظم جديد جهانی» را ترسيم می کند: بيکاری؛ طرد انبوه شهروندان بی پناه ومحروم از هرگونه مشارکت در حيات دمکراتيک دولت ها؛ اخراج پناهندگان، آوارگان و مهاجران؛ جنگ اقتصادی بين کشورها؛ وخامت وامهای خارجی ومکانيسم های مربوط به آن که بخش مهمی از بشريت را گرسنه نگه می دارد يا به تنگنای نوميدی دچار می سازد؛ صنعت و تجارت اسلحه که در متن گردش عادی تحقيقات علمی ، اقتصادی و اجتماعی کردن کار در دمکراسی های غرب قرار دارند؛ گسترش و انتشار تسليحات هسته ای؛ جنگ های بين اقوام که تحت تاثير درک و تخيلات کهنه و عقب مانده جامعه، دولت- ملت، حاکميت، مرزها، خاک ونژاد و خون جريان دارند؛ قدرت دولتهای شبح مانند يعنی مافيا وکنسرسيوم مواد مخدر؛ وضع کنونی حقوق بين المللی و موسسات آن.
دريدا بدنبال اين ادعانامه چنين نتيجه می گيرد: در لحظه ای که برخی کسان به خود جرات می دهند در کسوت پيامبران جديد و بنام آرمان يک دمکراسی ليبرال ( که سرانجام همچون آرمان تاريخ بشری ظهور کرده است سخن بگويند) بايد فرياد خود را بلند کرد که « هرگز خشونت، نابرابری، طرد از جامعه، گرسنگی وبنابراين ستم اقتصادی، در تاريخ کره زمين و بشريت، تا اين اندازه دامنگير انسان نبوده است. بجای نغمه سردادن از کاميابی آرمان دمکراسی ليبرال، و بازار کاپيتاليستی در شادکامی پايان تاريخ، بجای برگزاری جشن « پايان ايدئولوژی» و پايان گفتار (ديسکور) های رهائی بخش، هرگز نبايد اين نکته بديهی عالمگير را که از رنج های منحصر بفرد بی شمار فراهم آمده است از نظر دور داريم که هرگز اينقدر مرد و زن و کودک بر روی زمين به بردگی کشيده نشده اند، گرسنه نمانده و نابود نشده اند.
اين مجموعه مردان و زنان اين بشريت رنج کشيده، بنظر دريدا «بين الملل جديد» را ميسازد. اين بين المللی است بدون تشکيلات، بدون حزب، بدون نظريه، بدون ايدئولوژی اما جوش خورده با يکديگر در «يک پيوند همبستگی» و دريک «اتحاد بدون موسسات»، بين کسانی که به انترناسيونال سوسياليستی- مارکسيستی، به نقش مهدويت و آخر الزمانی اتحاد جهانی پرولترهای همه کشورها ديگر اعتقادی ندارند يا هرگز نداشته اند، اما هم چنان از يکی از روحيه های مارکس يا مارکسيسم الهام می گيرند تا بر پايه شيوه ای نوين، مشخص و واقعی درنقد تئوريک و پراتيک وضع کنونی حقوق بين المللی، و مفاهيم دولت و ملت با يکديگر متحد شوند و اين نقد را از نو بسازند و بويژه آنرا ريشه ای ( راديکاليزه ) نمايند.
بهر صورت« بين الملل جديد» در حالت کمونی (نهفته) وجود دارد و در برابر «نظم جديد جهانی» می ايستد تا حقوق نوين، امکانات نوين و فرصتهای نوين آينده و بنابراين، گسترش فضای دموکراتيک را به دست آورد. در برابر کسانی که می خواهند بنام «حقوق بشر» مارکسيسم را کنار بزنند، دريدا اين «ضد حمله» را مطرح می سازد که : آنچه بيش از هر چيز ضروری است روحيه نقد مارکسيستی است تا به اين مبارزه در راه دمکراسی زبانی گويا داده شود. «در شرايطی که بيش از هر زمان ديگر دمکراسی در معرض تهديد است بايد بديهيات و نهادها را باز انديشی کرد».
منظور اينست که نه تنها در بارهء وضعيت جهان فکر کرد بلکه هم چنين در بارهء شکل کنونی فعاليت سياسی، بحث و مشورت کردن و تصميم گيری در کشورهای غربی انديشيد. در اين کار، بايد به آنچه دريدا « تله تکنولوژی » [تکنولوژی از راه دور] می نامد، به تحول سرسام آور تکنولوژی اطلاعات و ارتباطات که طی بيست ساله اخير رخ داده و « فضای عمومی» را بکلی واژگون کرده وعملکرد دمکراسی نيز فکر کرد.
دريدا روشنفکران را به قبول مسئوليت فرا ميخواند. نه از آن جهت که بخواهد شکل سنتی «روشنفکر متعهد» را بعنوان نظر خويش مطرح سازد زيرا زمان تغيير کره است: « من برای سارتر، برای روشنفکران بزرگی که پدر و سرمشق ما بودند احترام زيادی قائلم اما بر اساس همان احترامی که نسبت به آنان دارم معتقدم که می توان گفت که امروز ديگر همان کار گذشته را نمی توان تکرار کرد. بازی پيچيده « تله تکنولوژی» جديد، تحولات فضای عمومی، مسئوليت های نوينی را ايجاب می کند. نمی توان ديگر مثل گذشته حرف زد. و اگر حرفم زياد بلند پروازانه نباشد، من خواستار پرورش نوع جديدی از روشنفکر هستم که بداند چگونه از اسارت هر گونه اشکال (نرم های) نهادی شده، گفتارها (ديسکورها) و مداخله (intervention ) خود را رها سازد.
ژاک دريدا در برابر اين سئوال که خودش چکار خواهد کرد، تبسم کرده ميگويد: « من؟ هيچ. من کارهای بی هنگام می کنم. همين. درست است که من خطابهء مهم عمومی و مردم پسندی را پيش نکشيده ام . آنچه بدان اميدوارم اينست که بطور غير مستقيم با تفکراتی چند، همرا ه با کسانی ديگر، در جنبش عمومی ای شرکت کنم که قلمرو آن از حد من فراتراست». آيا با روی آوردن به شبح مارکس؟ و استقبال از آن وقتی که ظاهر شود؟ پاسخ دريدا به اين سئوال اينست: بله. نقش روشنفکر همين است. بازهم بعبارتی که در« هملت » آمده « تو روشنفکری، با او حرف بزن».
برگرفته و کوتاه شده از نوول ابزرواتور
۲۱ تا ۲۷ اکتبر ۹۳
منتشر شده در آرش شماره ۳۱

 

ژاک دريدا فيلسوف بزرگ فرانسوی،‮ ‬در تاريخ‮ ‬۹‮ ‬اکتبر‮ ‬۲۰۰۴‮ ‬در سن‮ ‬۷۴‮ ‬سالگی درگذشت‮. ‬در زير،‮ ‬ترجمهء نوشته ای را می خوانيد در بارهء دريدا و مارکسيسم از فيلسوف مارکسيست،‮ ‬دانيل بن سعيد که در مجلهء پوليتيس‮ ‬۱۴‮ ‬اکتبر‮ ‬۲۰۰۴‮ ‬منتشر شده است‮.‬
در جريان سميناری که در پايان دههء‮ ‬۱۹۹۰‮ ‬پيرامون کتاب‮ ‬شبح های مارکس‮ (‬انتشارات گاليله‮ ‬۱۹۹۳‮) ‬برپا شده بود،‮ ‬ژاک دريدا با پرسش هايی که ناقدان مختلف از جمله تونی نگری،‮ ‬فردريک جيمسون،‮ ‬اعجاز احمد داشتند رو به رو شد و کوشيد به آنان پاسخ دهد‮. ‬سؤالی که ناقد درخشان انگليسی،‮ ‬تری ايگلتون،‮ ‬مطرح کرد بسيار صريح و شديد بود‮.‬ به عقيدهء ايگلتون گفتمان‮ ‬ساخت شکنی‮ ‬چيزی نيست مگر نوسان بين گفتمانی محتاطانه و رفرميستی از يک سو و سخنانی جذاب و اولتراچپ از سوی ديگر،‮ ‬ناشی از شيطنت های دوران نوجوانی که به مارکسيسمی بدون مارکسيسم‮ (‬طعنه ای به کاربردِ‮ »‬بدون‮« ‬در آثار دريدا‮) ‬و به صورتگرايیِ‮ ‬مهدويتی توخالی منتهی می گردد‮.
پاسخ دريدا،‮ ‬با همه تواضع اش،‮ ‬شدت کمتری نداشت‮ (‬که در کتاب‮ ‬مارکس و پسرانش‮ ‬Marx & Sons, Actuel Marx-PUF‮) ‬به زبان فرانسه منتشر شده است‮.
کتاب‮ ‬شبح های مارکس‮ ‬ابتدا‮ »‬کتابی بود دربارهء ميراث‮«‬،‮ ‬نه آنچه‮ »‬ارث بردن‮« ‬صريحاً‮ ‬معنا می دهد بلکه آنچه‮ ‬غالباً‮ ‬به نحوی متضاد ما را بدان ملزم می سازد‮. ‬منظور اين است که بدين نحو برخی از ميراث مارکس،‮ ‬که طی قرن گذشته دچار زيان های سياسی و تئوريک گشته،‮ ‬دوباره سياسی شود‮. ‬آيا کسانی که از شنيدن سخنی دربارهء مارکس ناراحت می شوند،‮ ‬مخصوصاً‮ ‬بدين علت نيست که خود را مانند کسی می دانند که از ارث محروم شان کرده باشند؟
دريدا با لحنی ترغيب کننده می گفت‮: »‬رفقا بکوشيد فراتر از‮ »‬حس مالکيت‮« ‬بينديشيد‮!‬‮«‬
او در تمام نوشته هايش،‮ ‬دست کم طی‮ ‬۲۵‮ ‬سال اخير،‮ »‬هرگز به جنگ با مارکسيسم يا با مارکسيست ها دست نيازيده است‮«. ‬در عوض،‮ ‬منتقدين اش را با اين پرسش روبرو می کند که‮ »‬مارکسيسم چيست؟‮ [...] ‬چه کسی مجاز است بگويد ما،‮ ‬ما مارکسيستها؟‮« ‬شبح های مارکس،‮ ‬قبل از هر کس ديگر،‮ ‬آن مارکسيست هايی را به پرسش می کشد که‮ »‬در جايگاه مالک جا خوش کرده اند‮«‬،‮ ‬حال آنکه می توان پرسيد‮: »‬چه کسی هنوز می تواند از روی يقين اعلام کند که‮ »‬من مارکسيست ام‮«.
در پاسخ ايگلتون که پرسيد وقتی به دريدا احتياج داشتيم،‮ ‬يعنی در دورهء يکه تازی استالينيسم،‮ ‬او کجا بود،‮ ‬پاسخ دريدا اين است که خلاف زمانه بودن را نبايد با اتهام فرصت طلبی مخلوط کرد‮. ‬نمی توان هم او را به خاطر اپورتونيسمِ‮ ‬ديروز سرزنش کرد و هم امروز خلاف جريان بودنِ‮ ‬او را ناشی از پيروی از يک مد رايج که مارکسيسم را همچون پرچم مخالف خوانی بلند کرده،‮ ‬ملامت نمود‮. ‬چنين فرد فرصت طلبی ثابت می کند که درکش از فرصت چقدر حقير است‮! ‬اکنون ببينيم چه دلايلی باعث شده که در سالهای‮ ‬۱۹۶۰‮ ‬فاصلهء خود را با فعاليت کمونيستی همواره حفظ کند‮. ‬دريدا در متن زيبايی که دربارهء آلتوسر نوشته،‮ ‬سؤالات متعددی را که در آن زمان پاسخ نمی گرفته مطرح نموده است؛‮ »‬از جمله سؤالات مربوط به تاريخيت‮ ‬(historicité)‮ ‬يا مفهوم تاريخ‮: »‬من می ديدم که آلتوسر خيلی سريع،‮ ‬چيزهايی را از تاريخ بر می داشت مثلاً‮ ‬اينکه می گفت ايدئولوژی تاريخ ندارد‮. ‬من کنار گذاشتنِ‮ ‬تاريخ را درک نمی کردم‮. ‬نابود کردنِ‮ ‬مفهوم متافيزيکی تاريخ درنظر من بدين معنا نيست که تاريخ وجود ندارد‮ (‬۱‮). ‬به عقيدهء دريدا مفهوم ايدئولوژی دارای تاريخی ست متصل به تاريخ عقل سليم‮. ‬در تار و پود زمانِ‮ ‬تاريخی ست که مسألهء حادثه با مسألهء شبح در پيوند قرار می گيرد‮. »‬يک‮ ‬منطق شبح به يک انديشهء حادثه رهنمون می شود‮« ‬حال آنکه به گفتهء خود مارکس يک‮ »‬تاريخ بی حادثه‮«‬‮ ‬به حقايق بدون شور و شورهای بدون حقيقتِ‮ ‬قهرمانان بدون قهرمانی‮« ‬تقليل می يابد‮: »‬چيزی که نظم زمانه را می گسلد و بدان انقلاب می گويند،‮ ‬اين گسستی که ناگهان نظم زمانه را برهم زده،‮ ‬چيزی ست که به تاريخ روند و آهنگ می بخشد،‮ ‬چيزی که در بازیِ‮ ‬پديدار شدن و ناپديد شدنِ‮ ‬مهدويانه خودِ‮ ‬تاريخيت را می سازد‮. ‬باز هم مسألهء زمانه‮. ‬مارکس در حقيقت،‮ ‬همچون استاد‮ »‬نابهنگامی موزون‮«‬‮ ‬ظاهر می شود‮. ‬او می داند که‮ »‬چگونه نبض تاريخ را بگيرد‮« ‬و به‮ »‬بسامد انقلابی‮« ‬آن گوش فرادهد‮.
گواهی های دريدا‮ ‬جو روشنفکری آن دوره،‮ ‬سانسورها و به خود فرو رفتن ها را به ما يادآوری می کند‮ (‬۲‮). ‬وزنهء حزب کمونيست،‮ ‬تو گويی،‮ ‬بين او و کمونيسم حايل می شده‮: ‬او که عضو حزب نبوده می گويد‮: »‬من فلج شده بودم زيرا نمی خواستم که پرسش ها مورد بهره برداریِ‮ ‬گفتمان ضدِ‮ ‬کمونيستی قرار گيرد‮. ‬به اين هراس شاخص آن دوره که آدم مبادا‮ »‬همرنگ جماعت‮« ‬شود،‮ ‬و باز اين هراس که‮ ‬غالباً‮ ‬از آن سوء استفاده شده تا سکوت را به آدم تحميل کنند و معترض را وادارند تا‮ »‬اردوی خود را انتخاب کند‮« ‬عامل ارعاب تئوريک هم افزوده می شد‮: »‬من در برابر چيزی که شبيه به يک تئوری گرايی والا بود فلج شده بودم‮«‬‮ ‬يعنی يک فلج دوگانه سياسی و فکری‮.
در پرتو بحث و جدل پيرامون‮ ‬شبح های مارکس،‮ ‬دريدا عدم موضع گيری خود را نوعی موضع گيری سياسی می داند و می گويد‮: »‬درست يا نادرست،‮ ‬با باوری سياسی و نيز احتمالاً‮ ‬با احساس مرعوب شدگی همواره از انتقاد مستقيم به مارکسيسم خودداری ورزيده ام‮«‬‮: »‬چنان جنگی درگير بود و چنان مانورهای رعب آميز و چنان مبارزه ای برای کسب هژمونی جريان داشت‮« ‬که شبح خيانت بر نهادها و مشاجرات بال گسترده بود‮. ‬در چنين وضعيت نسبتاً‮ ‬هراس انگيز‮ »‬خود را مرعوب شده احساس می کردم،‮ ‬راحت نبودم‮«. ‬من ضد استالينی بودم‮. ‬تصويری از حزب کمونيست و اتحاد شوروی در ذهن داشتم که با چپ دموکراتيکی که هميشه خواسته ام بدان وفادار بمانم انطباق نداشت،‮ ‬ولی نمی خواستم اعتراضی سياسی کنم که ممکن بود با برخی موضع گيری های محافظه کارانه اشتباه شود‮«‬‮.
اين خويشتن داری بر محور شخصيت پدرگونهء لويی آلتوسر و نفوذ هژمونيک حزب می چرخد،‮ ‬پديده ای که امروز تصورش مشکل است‮. ‬دريدا يادآوری می کند که نپيوستن به حزب کار دشواری بود‮. ‬پس از مداخله در مجارستان‮ [‬۱۹۵۶‮]‬،‮ ‬برخی که کم اهميت هم نبودند،‮ ‬حزب را ترک کردند‮. ‬اما‮ »‬آلتوسر چنين نکرد و فکر می کنم که هرگز هم از آن جدا نمی شد‮« (‬۳‮). ‬مايهء تأسف است که فلجی و مرعوب شدگی توانسته باشد انتقاد را تا حد سکوت تقليل دهد،‮ ‬البته به استثنای مورد قابل توجه پشتيبانی مبارزه جويانهء او از مخالفين در چکسلواکی‮. ‬سخن گفتن از آنان در ملأ عام،‮ ‬آنهم به زبان فيلسوفی که نفوذی فزاينده داشت،‮ ‬می توانست در مفاهيم بحثی نسبتاً‮ ‬مبهم و گنگ که جريان داشت تغيير پديد آورد‮. ‬به خصوص که مقاومتی که دريدا را وا می داشت فاصلهء خود را با حزب نگه دارد،‮ ‬تنها گفتمانی و تئوريک نبود‮ »‬سياسی هم بود‮«. ‬بدين معنا که‮ ‬۳۰‮ ‬سال بعد با طعنه می گفت‮ »‬من خود را مارکسيست تر از آنها می دانم‮«. ‬بی دليل نبود که فروپاشی حزب از سالهای‮ ‬۱۹۶۰‮ ‬برايش قابل پيش بينی بوده،‮ ‬چنانکه خودش اين را به درستی می گويد‮: »‬شخصاً‮ ‬از همان زمان می ديدم که حزب در يک منطق انتحاری گرفتار شده است‮«.
ناگفته نگذاريم که انتشار‮ ‬شبح های مارکس‮ ‬در‮ ‬۱۹۹۳‮ ‬و در سال بعد،‮ ‬کتاب‮ ‬فلاکت جهان‮ ‬اثر پی ير بورديو به حرافی های پر ادعای ليبرالی نهيب می زنند که ديگر بس است‮. ‬چنانکه آغاز مجدد مقاومت اجتماعی را اعلام می کنند و به نوبهء خود در تغيير چهرهء اين دهه نقش ايفا می نمايند‮. ‬البته در مداخله های متعدد دريدا دربارهء مارکس و مارکسيسم نقاط ناروشنی دربارهء مبارزهء طبقاتی يا مفهوم‮ ‬انترناسيونال‮ ‬بدون انترناسيونال وجود دارد‮. ‬اما اين موضوع بحث دوستانه و حتی محبت آميزی ست که از جمله می توان در کتاب‮ ‬Sur parole, édition de l’Aube ۱۹۹۹‮ ‬يا‮ ‬Marx en jeu, Descartes et Cie ۱۹۹۷‮ ‬مراجعه کرد‮.

دو اصطلاح دريدا‮:
ساخت شکنی‮ ‬(Déconstruction)
‮»‬از آنجا که هيچ متنی هرگز همگن نيست‮ (‬و اين برای من به صورت نوعی اصل قطعی و بنيادين درآمده و منشور کليهء تفسير و تأويل های من است‮). ‬کاملاً‮ ‬مشروع و حتی لازم است که از آن‮ (‬متن‮) ‬قرائتی منقسم،‮ ‬با تفاوت و حتی ظاهراً‮ ‬متضاد ارائه داد‮. ‬اين قرائتِ‮ ‬فعال،‮ ‬تفسيری و امضا شده بايد ابداع يک نگارش مجدد باشد و جز اين هم نمی تواند باشد‮«.

انقلاب‮ ‬(Révolution)
‮»‬اکر بخواهيم انقلاب را نجات دهيم بايد خود ايدهء انقلاب را تحول بخشيم‮. ‬آنچه باطل،‮ ‬پير،‮ ‬چروکدار و به هزار دليل‮ ‬غير قابل اجرا شده نوعی نمايش انقلابی ست،‮ ‬نوعی فرآيند کسب قدرت که عموماً‮ ‬انقلاب های‮ ‬۱۷۸۹،‮ ‬۱۸۴۸‮ ‬و‮ ‬۱۹۱۷‮ ‬را به آن پيوند می دهد‮. ‬من به انقلاب باور دارم يعنی به يک گسست،‮ ‬به يک برش ريشه ای در جريان عادی تاريخ‮. ‬وانگهی هيچ مسؤوليت اخلاقی و هيچ تصميم شايسته ای وجود ندارد که در جوهر خود انقلابی نباشد،‮ ‬که از نظام هنجارهای مسلط و حتی با خودِ‮ ‬ايدهء هنجار و بنا بر اين نوعی دانستنِ‮ ‬هنجار که تصميم را ديکته يا برنامه ريزی کند گسست نکرده باشد‮. ‬هر مسؤوليتی انقلابی ست زيرا در جستجوی آن است که کاری ناممکن را به انجام برساند،‮ ‬که با حرکت از حوادث‮ ‬غير قابل برنامه ريزی،‮ ‬نظم امور را بگسلاند‮. ‬يک انقلاب برنامه ريزی نمی شود‮. ‬به نحوی می توان گفت که انقلاب همچون تنها حادثه ای که شايستهء اين نام است،‮ ‬از هر افق ممکن،‮ ‬از هر افق امر ممکن و لذا از هر توانی و از هر قدرتی فراتر می رود‮.
‬د‮. ‬ب‮.

استاد قرائت متن
ژاک دريدا به عنوان مؤلفی دشوار نويس و حتی نخبه گرا شهرت دارد‮. ‬عجيب اينکه من از مداخله های شفاهی او،‮ ‬از مصاحبه هايش و از بخش وسيعی از آثارش،‮ ‬بيشتر اين احساس را دارم که با وضوح فراوان روبرو هستم‮. ‬آنچه را‮ ‬غالباً‮ ‬مبهم تلقی می کنند،‮ ‬بيشتر ناشی از وسواس دقيق و سختگيرانه ای ست که وی در بيان و سبک خود به کار می برد و رعايت موشکافانهء تفاوت های ظريف و پيچيدگی ها،‮ ‬نه به عنوان آرايش ادبی،‮ ‬بلکه همچون پيمودن راهی باريک بر سرِ‮ ‬قله ای بين ادبيات و مفهوم سازی‮. ‬علت اين است که دريدا قبل از هرچيز استاد فوق العادهء قرائت متن بود و درست در نقطهء مقابل روش های سريعی که در زمانه ای شتابزده باب شده قرار ميگرفت،‮ ‬به طوری که به چندگانگی معنا توجه کامل داشت و بسيار علاقمند بود فضاهای تأويلی نوينی را بگشايد بی آنکه از وفاداری بی وفا به متن روی بگرداند‮. ...

شک نيست که زمان لازم داشت تا دستاورد اين آثار انبوه که عرصه هايی چون فلسفه،‮ ‬نوشتار،‮ ‬عفو،‮ ‬مهمان نوازی و شبح وارگی را در می نوردد،‮ ‬بتواند جذب شود‮. ‬دريدا آنچه را که با نيش طنز‮ ‬l’hantologie‮ (‬شناخت گشت و گذار شبح‮)‬ می ناميد در نقطهء مقابل‮ ‬ontologie‮ (‬هستی شناسی‮) ‬متافيزيک سنتی قرار می داد‮. ‬اين مفهوم،‮ ‬به خصوص مصرانه پرسشوارگیِ‮ ‬ميراث را همچون تأييدی فعال به پرسش می کشد و نه چون چيزی که بر اساسِ‮ ‬حق دريافت می دارند‮. ‬طی اين ده سال اخير،‮ ‬اين پرسشگری،‮ ‬از جمله در رابطهء او با‮ »‬اسم خاص مارکس‮« ‬و مارکسيسم اجرا شد،‮ ‬تو گويی سقوط ارتدکسی حزب و دولت،‮ ‬او را از يک خويشتنداری و فاصله گرفتن رهانده بود‮. ‬اين است آن سرمشقی که ما از راه و روش او می گيريم‮.

د‮. ‬ب‮.‬


۱) ”Politics and Freindship” in Althusserian’s Legacy, Jacques Derrida, Verso, Londres ۱۹۸۹.
۲) ”Politics and Freindship” in Althusserian’s Legacy, Jacques Derrida, Verso, Londres ۱۹۸۹.
۳) Ibid, p. ۱۹۹.

‮(‬ترجمه برای انديشه و پيکار‮)‬

«همین که من مینویسم،
شکست کامل تاکتیک های تهدید آمیز آنان را بر ملا میکند؛
همان سان که خواندن این نوشته ها از سوی شما.»
(مومیا ابو جمال)

ترجمه تراب حق شناس

کارزار بين المللی وسيعی برای نجات جان موميا ابو جمال، روزنامه نگار سياهپوست آمريکائی در جريان است. در اين کارزار دفاعی، نه تنها سازمان عفو بين المللی بلکه انجمن بين المللی قلم، جنبش ضد نژاد پرستی و برای دوستی بين ملت ها (MRAP ) و« کميته دفاع از آزادی های و حقوق بشر در فرانسه و در جهان » به رياست ژرژ مارشه و نيز در نتيجه فشار افکار عمومی، هلموت کهل و ژاک شيراک و...... بسيج شده اند. همچنين دوستان موميا ابوجمال نوشته ها وصدا و مصاحبه های اورا به شبکه کامپيوتری انترنت داده اند و به اين بسيج جنبه ای بی سابقه بخشيده اند.
چنانکه طی مقاله ای در آرش شماره ۲۰ (اکتبر ۹۲) تحت عنوان «يک روزنامه نگار در آستانه اعدام» شرح داده شده، ابوجمال مبارز سياهپوست آمريکائی و عضو سابق سازمان « پلنگان سياه» و جنبش Move بود که به کار روزنامه نگاری مستقل اشتغال داشت. پليس و مقامات نژاد پرست ايالت پنسيلوانيا طی يک پرونده سازی اورا قاتل يک پليس معرفی کرده به دادگاه کشاندند و با زير پا گذاشتن حق او در دفاع ازخويش اورا به مرگ محکوم کردند و او از سال ۸۲ تا کنون ۱۳[هم اکنون۲۲ ] سال است که در انتظار مرگ بسر می برد. قرار بود روز ۱۷ اوت جاری او را اعدام کنند. بنا به نوشته لوموند ۷ اوت ۹۵ کارزار بين المللی دفاع از او توانسته است اجرای اين حکم را «تا زمانی نا مشخص» به تعويق بياندازد.
خطابه ی زير را ژاک دريدا، فيلسوف فرانسوی، در روزاول اوت طی يک مصاحبه مطبوعاتی در مقر يونسکو در پاريس و از سوی «پارلمان بين المللی نويسندگان» که رياست آن را سلمان رشدی به عهده دارد، ايراد کرده است.
آرش
**********


از قريب ۲۵ سال پيش خاطره ای دارم که هنوز برايم دلهره انگيز و نوميد کننده است. ما وارد کارزاری شده بوديم تا شخصی را که درآن روزها، در ايالات متحده، برای موميا ابوجمال جوان، يک سرمشق به شمار می رفت از چنگال ماشين جهنمی پرونده سازی و زندان نجات دهيم که متاسفانه بی نتيجه ماند. ابوجمال از سال ۱۹۶۸، از زمانی که به زحمت ۱۴ سال از عمرش می گذشت وارد عرصه ی مبارزه شده بود. در آن زمان طرفداران والاس- حاکم منحوس و نژاد پرست آلاباما- و عناصر پليس او افسار گسيخته بودند ودر يک گرد هم آئی انتخاباتی که در فيلادلفيا، زادگاه موميا ابوجمال به راه انداخته بودند، موميا همراه با بسياری ديگر به شدت مضروب شده بود. چهره ی سرشناس و نمونه ای که برای ابوجمال هم سرمشق به شمار می رفت وما نتوانسته بوديم او را در ۱۹۷۱ نجات دهيم جورج جاکسن بود. با ژان ژنه و دوستان ديگر تصميم گرفتيم که در دفاع از جورج جاکسن قلم وزبان خويش را بکار گيريم. هنوز جوهر آنچه برخی از ما – و از جمله خود من- در دفاع از وی نوشته بوديم خشک نشده بود و هنوز طنين فرياد خشممان در محکوم کردن اين جنايت آشکار به گوش می رسيد که خبر شديم ديگر دير شده است. جورج جاکسن درزندان، در شرايطی شرم آور به قتل رسيده بود.
آيا برای متوقف کردن روند نفرت انگيز کنونی هنوز وقت باقی است؟ آيا ما وسائل لازم را برای اين کار در اختيار داريم؟ آيا جنبش عظيمی که در سراسر جهان به پا خاسته با همه مردان وزنان وسازمان هائی که مصمم اند از اين بيدادگری وحشيانه جلوگيری کنند به حد کافی برای انجام اين مهم نيرومند هست؟
بی گمان نبايد بگذاريم نوميدی بر ما چيره شود، هرگز، هرچند می دانيم که متاسفانه تام ريج Tom Ridge (حاکم ايالت پنسيلوانيا) حکم اعدام از طريق تزريق آمپول مرگ را، برای ۱۷ اوت جاری، امضا کرده گوئی بين او و رای دهندگان به او قراردادی بسته شده و در اين باره تعهدی سپرده شده است. ما بنا به تجربه مان از اين دستگاه وحشيگری سياسی- پليسی چندان انتظاری نداريم که به حرفمان گوش کنند و دربرابر شهادت ها، استدلال ها و اعتراض های عادلانه و انسانی که ما ابراز می داريم از خود حساسيت و هوشمندی ای نشان دهند. تمام فريادهای ما خفه و از دور به گوش آنان می رسد. گوئی از دنيای ديگری برخاسته است. گوش های کر و دل های سنگ گونه ی آنان از فرياد ما چندان نمی لرزد. ما هم اکنون شواهد پر شماری در دست داريم که آنان عبارت «اصل بيگناهی» را که تکرار می کنيم، بين خود، همچون يک شوخی و نکته ای خنده دار می نگرند. در چنين اوضاعی، تنها « محاسبه» ای که شايد تکيه بر آن «معقول » باشد، عبارتست از اينکه حاکم ايالت- و کسانی که بر او تا حدی اعمال فشار می کنند – بياد بياورند و بهراسند از انفجاری که مرگ موميا ابوجمال ميتواند به دنبال داشته باشد، از آنگونه که چندی پيش در لوس آنجلس اتفاق افتاد ولی اين بار می تواند در شهرهای متعدد پيش آيد.
با وجود اين نبايد سلاح بر زمين بگذاريم. برعکس، بايد بر سرعت و شدت فعاليت خود بيفزائيم اين وظيفه را بدون شک، سرگذشت ويژه ابوجمال برای ما تعيين ميکند. سرنوشت او منحصر به فرد است و فراموش نکنيم که مرگ او نيز يگانه، و رنجی غير قابل وصف خواهد بود. در عين حال ، اين بيدادگری همچون مشتی از خروار پرده از وضعی عمومی بر می گيرد. نوعی برخورد به حقوق و قوانين کيفری و زندان که در ايالات متحده زندانيان بسيار قربانی آن هستند و اغلب آنان را آفريقائيان آمريکائی تشکيل ميدهند.
ما و همه مردم دنيا ميدانيم که از ۱۳ سال پيش در جهنم « دالان مرگ» (death row ) و زندان سوپر ماکس چه گذشته است و يا در زندان های مجهز به مدرن ترين دستگاه های مراقبت که موميا ابوجمال در آن به صورت انفرادی بسر می برد ، چگونه در پی يک محاکمه آشکارا ناشايست، روز و شب در معرض شکنجه قرار داشته است.
دادگاه، اغلب بازپرس ها و دادرسان سياهپوست را عملا از دخالت در پرونده طرد کرد و راه های تحقيق در مورد اتهام را بست. يک وکيل تسخيری به دليل بی کفايتی اش تعيين شد ويک پليس که ممکن بود به نفع متهم شهادت دهد از پرونده حذف گرديد. علاوه بر اين ها تناقض های بيشماری نيز در سخنان شهود اتهام وجود داشت که نبايد فراموش کرد......
اگر بخواهيم خلافکاری هائی که اين خيمه شب بازی قضائی را لکه دار کرده برشمريم ساعت ها طول می کشد. امروز همه ی عوامل اين خلافکاری ها جمع آوری شده و برای مردم جهان شناخته شده است. از طرف ديگر، همه ی شواهد نشان می دهد که تمام حمله ها متوجه کسی است که زمانی عضو سازمان «پلنگان سياه» بوده و بعدا به روزنامه نگاری شجاع و مستقل و محبوب مردم تبديل شده و در فاصله اندکی از سوی مردم لقب « صدای بی صدايان» (The voice of the voiceless ) به او داده شده است. اين صدا غير قابل تحمل شده است. صدائی که نه تنها می خواهند خفه اش کنند، نه تنها می خواهند ديگر کسی آن را نشنود ، بلکه در صداهای زنده ديگری نيز که در اعتراض به همين خفقان و سرکوب نژاد پرستانه برخواهد خاست، بازتاب نيابد.
همانطور که موميا ابوجمال در بيانيه خود به تاريخ ۱۲ ژوئيه گذشته ميگويد: در حالی که آفريقای جنوبی قانون مجازات اعدام را به زباله دان تاريخ پرتاب ميکند مشاهده می کنيم که پنسيلوانيا مانند ديگر ايالات متحده ی آمريکا، که هم اکنون می کوشند مجددا قانون مجازات اعدام را برقرار يا تعليق موقت آن را مورد تجديد نظر قرار دهند، می خواهند هر چه بيشتر « خون سياه» را به پای مستی های نژاد پرستانه خود نثار کند و اين ها همه، در ايالتی صورت می گيرد که با فخر فروشی ادعا می کند که زادگاه قانون اساسی ايالات متحده است، در حالی که خود هرروز به نص و روح آن قانون تجاوز ميکند و مدارک بيگناهی ابوجمال را لگد مال کرده و تهيه پرونده را به عهده ی يک عضو بازنشسته – سازمان شومی که به « نظم برادرانه پليس» مشهور شده است وامی گذارد که برای کشتن و لينچ کردن زوزه می کشد.
بی آنکه بخواهيم سرگذشت هول انگيز موميا ابوجمال را به فراموشی بسپاريم، بی آنکه بخواهيم به بهانه اينکه او چهره ای نمونه در بين آفريقائيان آمريکاست، سرگذشت ويژه اش را ناديده بگيريم: شايسته است که به اختصار ياد آوری کنيم که سيستم حبس و بازداشت در ايالات متحده نه تنها با سرعتی غير قابل مقايسه با ديگر کشورهای جهان گسترش می يابد وقريب ۳ هزار نفر هم اکنون در انتظار چوبه های دار ، صندلی الکتريکی، اطاق گاز، تزريق مواد مرگزا يا جوخه های اعدام بسر می برند، بلکه بنا به گزارش سازمان عفو بين المللی، برخی از زندان های آمريکا مثلا در کلرادو، از جمله غير انسانی ترين زندان های جهان است ( اين زندان های اتوماتيک که اداره ی آن ها را مغز مصنوعی بعهده دارد فاقد هرگونه تماس انسانی است، شب و روز تحت مراقبت الکترونيکی قرار دارد و فراموش نکنيم که در درجه ی اول مختص زندانيان سياسی است. اين ها حقيقتا اردوگاههای مرگی است که گاه شرکت های خصوصی با خيال راحت و وجدان آسوده و با بهترين روش های ممکن مديريت آنها را در بازار مکاره ی حقوق انسانی اداره می کنند.)

«صدای بی صدايان»

تنها در ايالت پنسيلوانيا ۱۵۰ نفر از مرد و زن در انتظار اعدام بسر می برند. از اين ها ۶۰ درصد از سياهپوستان اند در حالی که آفريقائيان آمريکائی تنها ۶ تا ۹ درصد کل جمعيت ايالت را تشکيال می دهند ( اين نشانه ايست که به وضوح اوضاع کلی اجتماعی، اقتصادی و سياسی کشور را بطور نمونه بيان می کند، اوضاعی که بدون تجريد و صرفا در عرصه آمار جمعيت و ارقام پليس قضائی نمی توانيم بررسی کنيم )
ين محکومين ۲۲ تا ۲۳ ساعت از اوقات شبانه روز را در سلول می گذرانند آنهم در شرايطی بی رحمانه و غير انسانی و محروم از هرگونه حقی. اين شرايط از ۱۹۹۲ به بعد روز به روز بدتر می شود: ديگر نه کتابی، نه راديوئی، نه ارتباطی با خارج. آنچه را که من در اينجا با فشردگی تمام و بسرعت ذکر می کنم هيچکس مسلما نمی تواند در برابرشان بی تفاوت بماند يا سکوت اختيار کند يا موضعی منفعل بگيرد. اما فراتر از خشم شورشی که ما بايد همگی از خود نشان دهيم مايلم به برخی از دلايلی اشاره کنم که پارلمان بين المللی نويسندگان را واداشته تا به شرکت خود در اين جنبش بزرگ به مثابه ضرورتی فوری بنگرد.

مخالفت اصولی

حتی اگر ما به هزار دليل معتقد نبوديم که عدالت طی ۱۳ سال در باره ی ابوجمال زير پا گذارده شده و اينکه محاکمه او بايد دست کم يک بار مورد تجديد نظر قرار گيرد، باز هم پارلمان بين المللی نويسندگان به مخالفت اصولی خود با اين محاکمه بر می خاست: مخالفت اصولی با شکنجه های پليسی و بازداشت و مجازات اعدام، مخالفت با هرگونه نقض آزادی که نيروهای دولتی و غيردولتی بر روشنفکران، نويسندگان، دانشوران و روزنامه نگاران تحميل می کنند.
بدين لحاظ تهديد مرگ که بر ابوجمال سايه ی سنگين افکنده شبيه تهديدی است که امروزه تقريبا در سراسر جهان می کوشد انبوه روشنفکران ، نويسندگان و روزنامه نگاران ونيز انبوه مردان و زنانی را که حق آزادی بيان را مطالبه می کنند، از طريق کشتن، زندان، تبعيد و سانسور در اشکال گوناگونش مجبور به سکوت نمايد.
ابوجمال که خود همواره « صدای بی صدايان» بوده قبل از هرچيز يک زندانی سياسی است و چون امروز در معرض مرگ قرار گرفته برای ما نماينده همه اين صداها، همان صدا، صدای همه اين صداهاست، صدايی که بی وقفه آن را می شنويم.
حتی پيش از آنکه او خود طی نامه ای منقلب کننده که اخيرا از او دريافت کرده ايم ياد آوريمان کند می دانستيم که غير از شهود وغير از آن مبارز روشن بين، آنچه می خواسته اند نابود کنند عبارتست از يک انسان سخنور و نويسنده که به گفته هايش وفادار است.
ابوجمال صرفا آن کسی نيست که اين نخستين ماده يعنی آزادی مطبوعات و آزادی بيان را به ايالات متحده خاطرنشان کرده: کشوری که ورد زبانش حق آزادی بيان است و در همان حال، دهان ديگران را تا سر حد مرگ می بندد.
ابوجمال صرفا يک روزنامه نگار محبوب مردم نيست بلکه کسی است که بخاطر نگارش کتاب «زندگی از درون دالان مرگ» مجازات شده و در معرض رفتارهای بسيار خشونت بار قرار گرفته است. اين نويسنده اوضاع حاکم بر دالان مرگ را بر پيشانی جهان نگاشته است و با نيشخندی ترس انگيز و بی مانند به ما يادآوری می کند که در ايالت پنسيلوانيا گهواره نخستين مواد قانون اساسی: "Writing is a Crime (نوشتن جنايت است)."
آنگاه که او ما را از درون دالان مرگ به « ادامه نوشتن » صلا می دهد و ما را به پيش، به آنجا که بايد رفت فرا می خواند، سخنش همچون فرمانی است که قانون ما را بر ما فرو می خواند. اين جمله ی امرگونه ياد آورد منشور ما و حقيقت ماست. اهميت حياتی اين اصرار غير مشروط جهت نوشتن، از محدوده ی منافع انجمنی از نويسندگان يا حفظ جامعه ای از اهل ادب بسيار فراتر می رود. خوب می دانيم که چنين دفاعی نه در گذشته و نه به طريق اولی امروز، هرگز سابقه نداشته است.

«تاکتيک های تهديد آميز»

و اما اين به اصطلاح « دموکراسی های غربی» که لاف زنان به جهانيان، به همه دولت ها و به همه ملت ها درس می دهند وخود حقوق جاودانه بشری را نقض می کنند و آن را تقريبا در همه جا و هر دم با تفرعن هر چه بيشتر زير پا می گذارند، آنها که خود را در اين باره معلم و پيشتاز می دانند بايد از خود شروع کنند. آری، بايد قبل از هر چيز از خانه خويش آغاز کنند و اصولی راکه آماده اند با عبارات پرطمطراق به خارج صادر کنند، خود نزد خويش محترم بشمارند. در غير اين صورت، نطق های فصيح برآمده از «وجدان آسوده» چيزی جز يکی از همين تاکتيک های تهديد آميز که موميا ابوجمال از آن ها سخن می گويد نيست. و من برای حسن ختام سخن را به او وامی گذارم. با اين اميد که اثری محوناشدنی بين ما و او باشد و امضای انسان زنده ای که به او درود می فرستيم:
« همين که من می نويسم شکست کامل تاکتيک های تهديد آميز آنان را بر ملا ميکند، همان سان که خواندن اين نوشته ها از سوی شما.»

(مقاله ای از لوموند بتاريخ ۹ اوت ۱۹۹۵ )

منتشرشده در آرش شماره ۵۰

زیر مجموعه ها