سه بعدالتحریر
پنجم. اندر حکایت گربه‌ها و اهرام‌


بیایید به تصور جهان‌های موازی ادامه دهیم.Screenshot_20250724_031742_Samsung_Internet_1.jpg

ممکن است همین وضعیت برای هرم‌های اجتماعی هم رخ دهد. در یکی از جهان‌ها، قسمت بالای هرم توسط افرادی با پوست روشن اشغال شده و در قسمت پایین، افراد دارای پوست تیره قرار دارند. در جهان موازی دیگر، شرایط برعکس است: در قسمت بالا افراد با پوست تیره قرار دارند و در پایین افرادِ پوست روشن.
می‌توانید گزینه‌‌های دیگری را نیز به دلخواه خود امتحان کنید: بالا مردان، پایین زنان؛ کاشلان‌ها بالا [در زبان مایا به غیربومیان یا بومیانی که نژادشان با سفیدها مخلوط شده و اکثرا از پول و قدرت بسیاری برخوردارند گفته میشود. م ]، بومیان پایین؛ دگرجنس‌گرایان‌ بالا، افراد LGBTQI+ پایین؛ بالا ثروتمندان، پایین فقرا؛ مالکین بالا، ندارها پایین و بالعکس. به این ترتیب می‌توانید گزینه‌های مختلف تئوریک و پیشنهادهای سیاسی را بررسی کنید.
حال، اگر کسی از یکی از این جهان‌ها به جهان موازی دیگری (که بالعکس و تناقض‌آمیز است) نگاه کند، نتیجه می‌گیرد که در آن دنیا هرم معکوس شده است. در آن جهان دیگر، بومیان در بالا قرار دارند و کاشلان‌ها در پایین؛ زنان بر مردان حکومت می‌کنند؛ "لوبیاخورها" [کنایه نژادپرستانه به مهاجران آمریکای لاتین در ایالات متحده آمریکا. م] بر انگلیسی زبان‌های آمریکایی تبعیض روا می‌دارند؛ لاتینوها اروپایی‌ها را فتح و تحت سلطه قرار می‌دهند؛ افراد متعلق به گروه LGBTQI+، هتروسکسوال‌ها را مورد تمسخر و حمله قرار داده و حتی آنها را به قتل می‌رسانند؛ کارگران، کارفرمایان را استثمار می‌کنند؛ سیاستمداران به وعده‌هایشان عمل می‌کنند (باشه، قبول، ممکنه چنین دنیایی وجود نداشته باشد)؛ مجرمان محکوم می‌شوند و بی‌گناهان آزاد هستند و غیره.
برای بسیاری از نظریه‌ها یا "علوم اجتماعی"، هرم دنیای آنها "طبیعی" و "انسانی" است. "طبیعی است کسانی ثروت داشته باشند و کسانی نداشته باشند"؛ "طبیعی است آنها که می‌دانند فرمان دهند و نادان‌ها اطاعت کنند"؛ "طبیعی است ارتشی که تجهیزات بهتر دارد، ارتش ضعیف‌تر را شکست دهد"؛ "طبیعی است افراد زیبا فرمان برانند و زشت‌ها اطاعت کنند"؛ "طبیعی است مرد بر زن تسلط داشته باشد"؛ "طبیعی است هتروها به دگرباشان خشونت روا دارند"؛ "طبیعی است کاشلان‌ها دیگر نژادها را تبعیض کنند". البته می‌توانید مثال‌هایی بیاورید که این "طبیعی بودن" را نقض می‌کند، اما من در اینجا ساده‌سازی می‌کنم.
حول این "طبیعی بودن"، نه‌تنها یک نظام سیاسی شکل می‌گیرد، بلکه مجموعه‌ای از "شواهد" در تمام اجتماع پدیدار می‌شود: در خانواده، مدرسه، کار، ثروت، فقر، جرم، نابهنجاری، زبان، آداب و رسوم، ارتباط با دیگری و طبیعت… و فعالیت سیاسی.
به این ترتیب چیزی شبیه "الگوریتم" اجتماعی شکل می‌گیرد: مجموعه‌ای از باورها و معیارها برای خوب و بد، زیبا و زشت، مردانه و زنانه، و بسیار چیزهای دیگر. "شواهدی" که توسط رسانه‌ها و تعاملات اجتماعی در شبکه‌ها و فضاهای مطالعه، کار، حمل‌ونقل، سیاست، فعالیت، استراحت و سرگرمی تقویت می‌شود.
خلاصه، الگوریتمی برای زندگی، مرگ… و ناپدید شدن. زیرا سیستم، وضعیت وجودی جدیدی برای انسان‌ها خلق کرده است: زنده، مرده، و ناپدید‌شده قهری (نه زنده و نه مرده). به همین راحتی، بدون نیاز به شرودینگر و گربه‌اش [اشاره به نظریه ارائه شده توسط شرودینگر در فیزیک کوانتوم است که در آن احتمال مرده و زنده بودن یک گربه فرضی در آن واحد مطرح می‌شود. م]

*******

هرم معکوس اساس پیشنهادهای جبهه‌های پیشگام، تحولات، تکامل‌ها و انقلاب‌هاست. در هرم، افراد بالایی کم‌اند اما ثروت زیادی دارند، در حالی‌که پایینی‌ها فقیرند. پیشنهاد این است: هرم را "برعکس کنیم": کسانی که ثروت ندارند و در پایین هستند، به نوک هرم بیایند و ثروت‌مندان را به پایین برانند.
در نگاه اول، این "معکوس کردن" عالی به نظر می‌رسد. کسانی که همیشه پایین بوده‌اند، فرصت رسیدن به بالا را پیدا می‌کنند و کسانی که بالا هستند، باید شرایط پایین را تحمل کنند.
مشکل این است که چون پایینی‌ها زیادند، تصمیم‌گیری دشوار می‌شود، پس نمایندگی لازم است و به‌همین‌دلیل یک جبهه پیشگام یا حزب سیاسی شکل می‌گیرد. در عمل ممکن است هرم "معکوس نشود" بلکه تنها با نامی جدید بازتولید شود: بوروکراسی‌هایی که به احزاب سیاسی خوب، بد یا بدتر تبدیل شده‌اند.
علاوه‌بر‌این، قدرت‌های "جایگزین" (سرمایه بزرگ و جرایم سازمان‌یافته) موقعیت خود را حفظ می‌کنند و توافق‌ها و روابط خود را با بخش "جدید" بالایی هرم تجدید می‌کنند.
تمام جبهه‌های پیشگام سیاسی پیشنهاد مشترکی دارند: چون بالایی‌ها ثروت دارند و پایینی‌ها ندارند، پس باید هرم را معکوس کنیم.
برای چنین "معکوس‌شدن"ی — که در واقع جابه‌جایی اربابان است — لازم است هولوگرام "دولت ملی" ایجاد شود. اگر عدالت، امنیت، صداقت و توانایی موجود نباشد، به جایش یک تیم ملی ورزشی داریم که پیچیده در پرچم رسمی خود را به پرتگاه واقعیت می‌اندازد. اما تماشاگران دیگر کف نمی‌زنند یا سوت نمی‌کشند؛ حالا به جای آن میم اینترنتی می‌سازند.[تصویر یا ویدیویی همرا ه با یک پیام متنی کوتاه که بیشتر در شبکه‌های اجتماعی منتشر می‌شود و اغلب لحنی طنزآلود دارد. م]
در این تلاش‌ها برای "دموکراتیزه کردن" وقاحت و ناتوانی، با پیشنهادهای سیاسی به ایجاد دشمنان مجازی روی می‌آورند: پوست تیره علیه پوست روشن، لیبرال علیه محافظه‌کار، میان‌دسته علیه بالا و پایین، پیرامون علیه مرکز، بومی علیه نژاد مختلط، زن علیه مرد، دگرباش علیه هترو، جوان علیه بزرگ‌سال، بزرگ‌سال علیه پیر، لاتینو علیه آنگلو، کشوری علیه کشور دیگر، اهالی هر نقطه‌ای از جهان علیه امریکایی‌ها — و بالعکس.

*******

زاپاتیسم برای سیستم، توانایی تخریب کافی قائل است، آنقدر که یک سیاره یعنی یک جهان را با جایگزینی یک سازمان اجتماعی با سازمان دیگر از بین ببرد. درواقع، سرمایه‌داری از یک انقلاب زاده شده است. این انقلاب‌ها نیستند که سیستم را نگران می‌کنند، بلکه تضمین این امر که انقلاب‌ها نیز همان منطق هرم را حفظ کنند: کسانی فرمان دهند و کسانی اطاعت کنند.
در مرحله کنونی، سیستم در حال اجرای یک تحول است. اما این به معنای نابودی آن نیست. بلکه یک بازچینش است، یعنی تطبیق با شرایط تازه‌ای که به "نظام جهانی" معروف است.
اینکه سرمایه‌داری تازه دارد به این درک می‌رسد که تخریبی که اعمال کرده غیرقابل بازگشت است، موضوع ما نیست... اما در برابر آن، راه‌های گوناگونی را آزموده و امتحان می‌کند. یکی از آنها، بازگشت به گذشته است.
منظورمان فقط فرآیند انباشت اولیه نیست که به لطف آن سیستم از طریق غارت و جنگ شکل می‌گیرد (چیزی که نظریه‌پردازان و تاریخ‌دانان اغلب آن را فراموش می‌کنند)، بلکه نوعی پرش ناممکن به عقب برای بازسازی "دولتِ خیّر" یا "دولت رفاه" است، دولتی که همچنان سرکوبگر و واپس‌گراست اما در ظاهر رنگ‌وبوی عدالت اجتماعی دارد، با بهتر است بگوییم برنامه‌های اجتماعی، تا بار بخش پایه هرم را سبک‌تر کنند. اما واقعیت لعنتی این است که همان سرکوبگر قدیمی است که دیر یا زود دیوارهای هرم را می‌شکند. بنابراین "تجدد حیات" [اشاره به شعار حزب مورنا و دو دولت آن. م ] به یک بازیافت درجه چهارم تبدیل می‌شود.
راه دیگر، تلاش برای بزرگ‌تر کردن یا "چاق‌کردن" طبقه‌ی متوسط است که میان بالای هرم و پایه جای دارد. این میانه‌‌ای‌ها با تلاش برای بالا رفتن و ترس از انفجار پایه هرم زندگی می‌کنند. برای کنترل، ایجاد وقفه یا سرکوب شورش‌ها، یا برای ارتقاء سطح اجتماعی از طریق ترفیع و کسب امتیاز‌، به حزب پیشگام پناه می‌برند. افراطی‌های گذشته، امروز کارگزاران "واقع‌گرا" هستند. طبقه متوسط معدن فرمانروایان است.
به‌همین‌دلیل است ترسِ سخنگویان آنها از شیشه‌های شکسته، اعتصابات، راه‌بندان‌ها، اعتراضات، هکرها، تظاهرات، اقدامات خشن و آن چیزهای زشتی که "کثیف"ها و "بد"های تاریخ انجام می‌دهند؛ چیزهایی که در کتاب‌های آموزش عمومی نیستند. پس قابلیتی که برای "تحت تاثیر قرار گرفتن" در برابر جنگ‌های دوردست دارند چه؟ خب، شاید دلیلش این است که فکر می‌کنند این فقط در هرم‌های دیگر اتفاق می‌افتد.
اما بر خلاف شواهد رسانه‌ای، نقدها و تحلیل‌های ژئوپلیتیکی عمیق، مدت‌هاست سرمایه بزرگ دیگر ملی نیست. یعنی دیگر مرتبط به هیچ جغرافیای خاصی نیست. بلکه با موقعیتش در اقتصاد جهان مربوط است. سرمایه بزرگ، فرمانروای هرم، سؤال نمی‌کند که باید در خاورمیانه، اروپای شرقی یا در میان پرچم‌ها، نشان‌ها و سرودها و تیم‌های ملی چه کاری انجام دهد. بلکه می‌پرسد باید در سراسر سیاره چه کند و چگونه.
سرمایه بزرگ هنوز هم در مورد اینکه چه کند تردید دارد، اما برنامه‌ریزهایش پیش‌بینی می‌کنند آنچه که در راه است اجتناب‌ناپذیر است و باید حداکثر غارت صورت گیرد. برای این هدف سازمان‌های بین‌المللی، قوانین... و ملل اهمیتی ندارند.
گروه‌های راست‌گرا، از جمله پروگرسیسم، برای جلب نظر سرمایه بزرگ رقابت می‌کنند. مانند دو برادر که برای اینکه ارباب دست نوازش به سرشان بکشد با هم می‌جنگند. یکی از کمونیسم قریب‌الوقوع هشدار می‌دهد؛ دیگری از بازگشت فاشیسم. هردو قول می‌دهند که پایه هرم را تحت کنترل نگه دارند — با خشونت یا بدون خشونت.
یکی فخرفروشی می‌کند و دیگری ژست این را می‌گیرد که "این میراث گذشته‌ای است که دیگر بازنمی‌گردد" اما هر دو با حالت انزجار صدقه‌هایی را به سوی پایه هرم می‌افکنند. صدقه‌هایی که به جرایم سازمان‌یافته منتقل می‌شود تا توسط آن از مقامات مسئول کنترل و مدیریت برنامه‌های اجتماعی که به دنبال رأی هستند، اخاذی کنند.

*******

در این میان واژه‌ای که خلاصه‌ی بسیاری از چیزهایی است که می‌بایست موجب شرمساری وجدان بخش بالایی هرم می‌بود، همچنان همت خود برای آزاد زیستن را به یادمان می‌آورد: فلسطین. امروز فلسطین اهداف واقعی هرم را تبیین کرده و به مثابه آن جعبه مرگباری است که به تمام مردم جهان وعده داده شده است.
واژه‌هایی وجود دارند که علی‌رغم سکون‌شان زلزله‌ ایجاد می‌کنند، طوفان‌ به پا می‌کنند و سهمگین‌ترین گردبادها را برمی‌انگیزند. تنها در نیمه‌شب شنیده می‌شوند، زمانی‌که در خواب‌آلودگی، همه‌چیز دردناک است. آن‌گاه می‌آیند و نجوایشان پوست حافظه را می‌دراند. زخمی هنوز خون‌آلود، تنها چیزی است که باقی می‌ماند. "غزه" یکی از آن واژه‌هاست: واژه‌ای که خشم می‌آورد، شورش ایجاد می‌کند، و پرده‌ها را می‌درد.
از کوهستان‌های جنوب‌شرقی مکزیک
کاپیتان، ژوئیه ۲۰۲۵

قسمت دوازدهم: هنرها و علوم برای یک هدف مشترک متحد می‌شوند

قسمت سیزدهم: محاکمه‌ای به سبک و سیاق خودش

درقسمت قبل:WhatsApp_Image_2025-05-01_à_23.08.31_7a89e273.jpg
به دنبال جنگ معروف به «مربای کدو حلوایی. سرآغاز»، گروهی از دانشمندان و هنرمندان متحد شدند (آره، می‌دونم، اما خب این فقط یه قصه است!) تا مجرم را یافته ومجازات کنند. بدون هیچ دلیل موجهی، آن‌ها کاپیتان را به‌عنوان مظنون اصلی معرفی و او را برای حضور در جلسه‌‌ی «برخی از بخش‌های کل» احضار کردند تا در رابطه با اعمال غیرمسئولانه‌ی خود جوابگو باشد. کاپیتان با دریافت احضاریه، تمامی اتهامات را رد کرده و با کمک یک سوسک سرگین‌غلطان که وکیلی دانا و فسادناپذیر بود (و به خود لقب «وکیل-قاضی-دادستان-جلادِ خلق پرتضاد، باپشتکار، چندگانه، پاک، خالص، پرجمعیت و مردمی» داده بود) دفاعیه‌ای آماده کرد. هنرمندان و دانشمندان خود را به‌عنوان هیئت منصفه معرفی کردند و قرار شد سوسک، همزمان نقش دادستان، قاضی و وکیل مدافع را ایفا کند. در همین حال، گروه «علوم کاربردی» در حال آزمایش مقاومت انواع مختلف طناب‌ها و بندها بود تا ببیند کدام‌یک وزنِ قد و بالای همچون سرو کاپیتان دردمند را تحمل می‌کند. در افق، هیبت یک... یه لحظه‌ صبر کنید ببینم! این چوبه‌ی داره؟

******

با کمک یک پهپاد هوشمند (درواقع یک هواپیمای چوبی که پره‌های آن توسط یک کش که تا حد ممکن تاب داده شده حرکت می‌کند و در شکم آن - منظورم پهپاد است - یک آینه قرار دارد)، که توسط گروه دانشمندان و با استفاده از طرح‌های کاپیتان ساخته شده بود، می‌شد جلسه‌ی شورا را از بالا دید، جلسه‌ای که در ساختمانی برگزار می‌شد که قبلاً «آش کشک خاله‌ته» نام داشت و حالا به «دادگاه. عدالت کور است، به همین دلیل هنوز اینجا نرسیده» تغییر نام داده بود.

تا متهم جذاب از راه برسد، هیئت منصفه داشت استدلال‌های دادستان را گوش می‌داد که با حرکات بسیار دست و پا بر برهان خود تأکید می‌کرد:

«خانم‌ها، آقایان و دگرباشان هیئت منصفه! سوالاتی که باید پرسیده شود، از این قرار است: آیا مقتول‌ بعدازاین (یک بار دیگر) دلیل وانگیزه‌ای برای این جرم داشته است؟ آیا وسایل لازم برای انجام آن را دارا بوده و فرصت ارتکاب آن را داشته است؟»

وکیل یک پیپ روشن کرد، که به‌طرز عجیبی شبیه به پیپی بود که متوفیِ آتی، چند روز پیش آن را مسروقه گزارش کرده بود. در میان دود پیپ، که مهی را به یاد می‌آورد که همیشه خیابان بیکراستریت[1] لندن را می‌پوشاند، ادامه داد:

«بنابراین، اعضای قابل احترام و نه چندان بامرام هیئت منصفه‌ (یادداشت نویسنده: استفاده‌ی نادرست از صنعت مراعات نظیر کار وکیل بود)، اجازه دهید به شما دلایلی غیرقابل انکار برای پاسخ به این پرسش‌ها ارائه دهم.

چرا ممکن است کسی به صرافت بیفتد با مربای کدو حلوایی جنگی را شروع کند؟ هم برنج دم دست بود و هم لوبیا و حتی چایوت. برنج و لوبیا می‌توانست اثری مشابه "تفنگ شکاری" یا بمب‌های "خوشه‌ای" را ایجاد کند که ارتش آمریکا و اسرائیل علیه جمعیت غیرنظامی استفاده می‌کنند. چایوت پخته نیز می‌توانست اثری مشابه مربای کدو حلوایی داشته باشد. علاوه‌بر‌این، براساس تحقیقات، حداقل یک دوجین آووکادو‌ی وحشی هم در آن زمان موجود بود.

پس می‌توان نتیجه گرفت که مجرم، دشمنی خاصی با این موجود شنیع (منظورم کدو حلوایی است) داشته. بر این جامعه‌ی با لطف مستدام، شایسته‌ی احترام و در تحرک مدام (یادداشت نویسنده: وکیل دو باره استفاده‌ی اشتباه خود از دستور زبان و صنایع ادبی را به نمایش می‌گذارد) پوشیده نیست که متهم دشمنی خود با این صیفی نفرت‌انگیز از تیره‌ی "کدوییان" را مخفی نمی‌کند. درواقع، از گذشته‌های دور و نزدیک، نوشته‌های زیادی برجا مانده که این امر را مستند می‌سازد.

به فرض اینکه همه اینها ممکن است کافی نباشد، تصمیم گرفته‌ام یکی از اعضای گروه «تکاوران چس‌فیل» را به‌عنوان شاهد حاضر کنم، جمع یا تیمی که خود را این‌گونه نامیده و متشکل است از دختربچه‌ها و پسربچه‌هایی از نظر اخلاقی مشکوک و به عدم مسئولیت‌پذیری معروف. همان‌طور که می‌دانید، کودکان دروغ نمی‌گویند، مگر آنکه موضوع مربوط به مدرسه، تکالیف، بازی‌ها، خرابکاری‌ها، شیطنت‌ها و به‌طور کلی زندگی آن‌ها باشد. از آنجایی که این‌ها بچه هستند، از استفاده از کلمات زشت، دشنام‌ و بددهانی پرهیز می‌کنم. و اینک، این شما و این ورونیکا، سخنگو و رهبر گروه مذکور.

ورونیکا روی نیمکتی نشسته و با بی‌خیالی مربای چاموی می‌خورد. دادستان بازجویی را آغاز می‌کند:

«ورونیکا، آیا درست است که کاپیتان از 'این چیز' خوشش نمی‌آید؟» وکیل به هیئت منصفه چشمکی می‌زند و آرام می‌گوید: «منظورم از 'این چیز' همان کلمه‌ی ممنوعه، شیطانی و پلید است: ک-د-و-ح-ل-و-ا...».

ورونیکا حرف او را قطع می‌کند: «هیچ‌کس از'این چیز' خوشش نمیاد. کاپیتان حق داره. به‌همین‌دلیل هم مایی که «تکاوران چس‌فیل» هستیم ازش حمایت می‌کنیم. مگه تو خودت خوشت میاد؟»

قاضی به اعتراض ‌گفت: «البته که نه!». دادستان پس از اینکه کمی خودش را جمع‌وجور کرد، افزود: «اه، منظورم این نیست. فقط می‌خواهیم دقیقا مشخص کنیم که کاپیتان از 'این چیز' متنفر است. آیا این امردرست است؟»

ورونیکا حرف او را تأیید و با ناراحتی به لکه‌ی شیرینی چاموی نگاه می‌کند که روی بلوزش ریخته و قطعاً موجب نارضایتی مادرانش خواهد شد.

قاضی-دادستان دست می‌زند و دادستان-قاضی، به لطف ملاحظاتی که در برخورد با مقامات در مواقع «بحرانی» آموخته است، در حالیکه وانمود می‌کند با ورونیکا دست می‌دهد، یک آبنبات چاموی در دستش می‌گذارد.

پس از به زور بیرون کردن ورونیکا که احساس می‌کند یک آبنبات چاموی نمی‌تواند به اندازه کافی جبران شهادتش باشد، دادستان ادامه می‌دهد:

«حالا که انگیزه مشخص شد، بیایید به سراغ آلت ارتکاب جرم برویم. آیا مجرم، یعنی متهم، ابزار لازم برای ارتکاب جرمی را که متأسفانه جامعه هنری و علمی عزیز ما را مجبور کرد تا لباس‌هایشان را با جدیت بیشتری بشویند، داشته است؟ از بدسلیقگی‌‌شان در انتخاب پوشاک و شرم‌آور بودن 'استایل‌' آخرالزمانی ایشان‌ که بگذریم، آیا انصاف است که مشاهیر دنیای کوچک علم و هنر در پاک کردن لکه‌های کدو حلوایی، یعنی 'این چیز'، به این  شدت دچار مشکل شده‌ باشند؟  

به‌علاوه، واضح است که با توجه به نزدیکی‌اش به خاله خوانیتا که اینجا حضور دارد (خاله خوانیتا ابروهایش را بالا انداخته وتابه را به شکلی تهدید‌آمیز تکان می‌دهد؛ دادستان-قاضی در حالی که شرشر عرق می‌ریزد، آب دهانش را قورت می‌دهد) ... کسی نمی‌تواند به دست داشتنِ متهم در این جرم جدی شک کند: او احتمالاً می‌دانسته که یک دیگ یا قابلمه بزرگ پر از مربای 'این چیز'، یعنی کدو حلوایی، وجود داشته است.

گیرآوردن یک قاشق، حتی اگر چوبی باشد، مشکلی نبوده است. و خب، همه‌ی حضار گرامی جمع شده بودند تا غذا بخورند. بنابراین، قربانیان احتمالی در تیررس «قاشق منجنیق‌وار» قرار داشتند. از این رو، می‌توان نتیجه گرفت که متهم ابزارهای لازم برای ارتکاب این جرم وحشتناک را در اختیار داشته است.

در مورد فرصت ارتکاب جرم، می‌دانیم که آن روز نوبت کار کاپیتان ملعون در آشپزخانه بود. علیرغم آنکه او بهانه‌ای عجیب درباره یک دوچرخه و از بین نرفتن انرژی آورده و سرکار نیامد، می‌توانست از منوی برنامه‌ریزی شده برای آن روز اطلاع پیدا کند.

از این رو: مجرم احتمالی، انگیزه، ابزار و فرصت لازم برای انجام این نقشه شیطانی و محاسبه‌شده را داشته است.

در نتیجه، حتما با من موافق هستید که متهم در ارتکاب جرم مربای کدو حلوایی گناهکار است، آن هم با نیت و برنامه‌ریزی قبلی و با استفاده از امتیازاتش.

بنابراین من از شما می‌خواهم که او را در ارتباط با تمامی اتهامات گناهکار اعلام کنید، از جمله این اتهام که او مادر ما حوا را به گناه واداشته و او را فریب داد تا به وسوسه زیبایی مجازی که در داستان‌ کتاب مقدس توسط مار پیش روی او گذاشته شده بود، تسلیم شود - از طریق یک پست تیک‌تاک درباره‌ی لوازم آرایش و پوشاک که شامل یک برنامه‌ای است که به‌طور آنلاین و در ازای اشتراکی ارزان قیمت، ضرب‌المثل «اصـــلِ بد نیـــــکو نـــگردد زانکه بنیـــــادش بد است»[2] را تصحیح می‌کند؛ به زبان عامیانه یعنی: «مهم نیست که زیبایی و جذابیت فیزیکی نداری، مهم این است که برنامه دیجیتال مناسب را برای تصحیح اشتباهات طبیعت در اختیار داشته باشی». زیرا، همان‌طور که در محافل قضایی گفته می‌شود: «هرچیز آنالوگی در چیزی دیجیتال محو می‌شود»، که ترجمه آن اینچنین است: «مهم نیست که قاضی کیست، مهم این است که با چقدر می‌شود او را خرید»، یا به عبارت دیگر، «پول بده، سر سبیل شاه نقاره بزن، داداش». و خب، مادرمان حوا، پدرمان آدم را گول زد و آن بیچاره هیچ راه فراری نداشت. و به دلیل این حادثه شوم، حالا وضعمان این است: یک پا در طوفان و یکی در روز پس از آن.

با همه این احوال، من برای متهم مجازات مرگ از طریق اعدام یا خفگی در آب را درخواست نمی‌کنم. هرچند حیف است که از این چوبه‌‌ی دار که همکاران دانشمند و مهندس‌ بنده زحمت برپایی آن را کشیده‌اند، استفاده نشود. اما شاید این چوبه‌ی دار بتواند به‌عنوان بخشی از سقفی به کار آید که قرار است برای گردهمایی هنری آینده ساخته شود، و به گوشم رسیده که تمامی افراد دانشمند با کارت شناسایی معتبر و نیز غیرمعتبر می‌توانند در آن شرکت کنند.

من همچنین درخواست نمی‌کنم که او را به کشوری تبعید کنند، حتی اگر ملت آن [مانند کدوحلوایی] بسیار نارنجی باشد. از جمله به‌این‌دلیل که دیگر نه کشور مشخصی وجود دارد و نه اساسنامه یا قوانینی که بشود برای جلب رضایت دشمن خارجی یا دادن امتیاز به او نقضشان کرد؛ دیگر نه نظرسنجی وجود دارد، نه ملی‌گرایی‌های کهنه همراه با ساندویچ و جغجغه، مثل آنچه در گذشته برخی احزاب سیاسی، بی‌خبر از دنیا، برای برای برگزارکردن جشن رذالت ‌خود و انداختن عکس‌های سلفی از آن استفاده می‌کردند.

و نیز درخواست نمی‌کنم که او به خوردن سوپ کدو حلوایی به مدت یک هفته محکوم شود، چون درست نیست آدم [در تنبیه] زیاده‌روی کند».

وکیل معروف و محبوب مردم مفروض، مکثی کوتاه کرد تا هم هیجان ایجاد کند و هم باقی دفاعیه‌اش را به یاد بیاورد. سپس ادامه داد:

«درخواست من این است که متهم در مورد تمام اتهامات وارده و غیر وارده گناهکار شناخته شده و محکوم شود به پرداخت کامل حق‌الزحمه‌ی من بدون هیچ‌گونه بهانه‌ای و به صورت نقدی، نه از طریق اپلیکیشن‌های بانکی پر دوزوکلک یا دلالان جورواجور».

در دادگاه، یعنی در جلسه‌ی شورا، همهمه ‌افتاد؛ نه به خاطر تغییر ناگهانی در سخنرانی وکیل محبوب مردم، بلکه به این دلیل که شایعه شده بود ماریاخوزه و گروه تاکوپزهای کمون نوبت آشپزی دارند، و حاضرین داشتند حدس‌ می‌زدند که منوی روز شامل چه نوع تاکویی خواهد بود: به شیوه کباب ترکی با آناناس و گشنیز، فیله، قلوه‌گاه، بریانی خوک، یا گوشت با سوسیس و پنیر. بر سردر رستوران شعار پرمایه‌ای درج شده بود: «با یک سس خوب، حتی سنگ‌ هم خوشمزه می‌شود، رفیق».

******

در آسمان بی‌ستاره، ماه نمی‌خوابد. شکمش درد می‌کند. بسیارند دردهای او و اشکِ ابرهای همراهش، پرشمار. اما گاهی، فقط گاهی، آن پایین‌‌ها لبخندی می‌روید، زیرا حکایت دیروز و امروز اینجا جاری‌ست:

زیر درخت زیتونی پیر که از گل‌ جوان شده، دخترکی با دقت به حرف‌های مادربزرگش گوش می‌دهد، و کلمات را به ظرافت در قلب و ذهنش نگه می‌دارد. قصه نیست آنچه می‌شنود، پرچمی است که به دست او می‌سپارند:

كان هناك في العصور القديمة
المقاومة والتمرد
دائم، دائما

(در زمان‌های قدیم، مقاومت بود و شورش، همواره، همواره)

کمی دورتر، در یک اتاق دربسته یا در زندانی بدون دیوار، که تنها ترس، شقاوت و همدستی نگهبانان آنند، یا در زیر‌زمینی در کنار مردان و زنانی دیگر، یا در میان تلی از خاکستر، یا در سردخانه‌ی پزشکی قانونی، کسانی هستند که امیدوارند کسی درِ خاطره را باز کند، کسانی که این امید را در سر می‌پرورانند که هر که جستجو کند، آنها را خواهد یافت.

******

آیا کسی به آن زن سالخورده و آن دخترک فلسطینی اهمیتی می‌دهد؟ آیا این غیاب‌ها‌ی فراموش شده در این جغرافیا که مکزیک نام دارد، برای کسی مهم است؟

خب، حداقل برای ما، زاپاتیست‌ها، کوچک‌ترین‌ها، مهم است؛ زیرا آنگاه که می‌جوییم، یکدیگر را می‌یابیم.

ادامه دارد....

کاپیتان، آوریل ۲۰۲۵- ترجمه شکوفه محمدی

[1] Baker Streetخیابانی است که خانه/ موزه‌ی شرلوک هولمز در آن واقع شده. م

[2] در اصل جمله‌‌ی لاتین quod natura non dat, Helmantica praestat آمده. این ضرب‌المثل یکی از شعارهای حکاکی شده بر نمای دانشگاه سالامانکا در اسپانیاست و معنای لغوی آن چنین است: «سالامانکا قادر به دادن آنچه طبیعت دریغ کرده نیست». منظور این است که اگر کسی هوش و استعداد لازم برای درس خواندن را نداشته باشد، این دانشگاه نمی‌تواند او را اصلاح کند. م

قسمت دوازدهم: هنرها و علوم برای یک هدف مشترک متحد می‌شوندDoceava-Parte.jpg

(براساس یک ماجرای واقعی… خب، نه چندان واقعی… باشه، باشه، یک ماجرای ساختگی، مثل کارهای معمول دادستانی کل مکزیک، بله دیگه...)

در قسمت قبلی خوانده بودیم که... :

در روز بعد از طوفان، در یک جامعه فرضی، گروهی از مردم بومی، جستجوگران،[1] هنرمندان و دانشمندان بازمانده از طوفان گرد هم آمده‌اند. آنها با هم چالش آغازیدن مجدد و از نو ساختن جهان را از پایه‌ بر دوش می‌کشند. در غذاخوری عمومی که «بجوید، نبلعید» نام دارد، یک نبرد همگانی به راه افتاده به‌این‌دلیل که گویا یکی از اعضای گروه علوم کاربردی، در جهت اعمال قوانین فیزیک، از قاشق‌ به‌عنوان منجنیق‌ و از مربای کدوحلوایی به‌عنوان مهمات استفاده کرده است. مواد پرتابی به‌ مساوات روی هنرمندان و دانشمندان افتاده و واکنش منطقی‌ای ایجاد نموده است. چیزی شبیه به سنت «‌پرتاب کیک» که در سینما استفاده می‌شود.

در اوج بمباران متقابل، خاله خوانیتا با یک ماهی‌تابه غول‌پیکر و یک ملاقه‌ی سایز XXXL وارد شد و طرفین را به آرامش، گفتگوی منطقی و عدم اعمال یک‌جانبه تعرفه‌های گمرکی فراخواند.

آخرین باری که کاپیتان دیده شد، با کلاه‌خود مدل «غارتگر»[2] پشت قابلمه‌ها وساج‌ها پناه گرفته بود (زره ۱۰۰+، امکان تحرک۵۰۰ـ ، -هیچ چیزی دیده نمی‌شود-). گروه موسیقی هم در حال اجرای موسیقی متن بود (ترانه‌ی «کی بود کی بود؟ من نبودم!» از کنسوئلیتا ولاسکز[3]). از این نبرد آغازین، بعدها با نام «جنگ مربای کدوحلوایی. سرآغاز» یاد شد. (مراجعه کنید به: قسمت ششم: علوم کاربردی، اکتبر ۲۰۲۴).

******

هنوز همه در غذاخوری هستند و درباره این بحث می‌کنند که نبردی را که میزها، دیوارها و سقف را با مربای کدوحلوایی پوشاند، چه کسی شروع‌ کرد؟

اگرچه در آغاز بحث، علوم و هنرها با شک و تردید به یکدیگر نگاه می‌کردند، اتهامات متقابل در ابتدا مهارشده بود؛ اما وقتی که تئاتری‌ها گفتند: «معلومه، این همون ترفند بچه‌گانه‌ی قاشق منجنیق‌واره، مال مهد کودک»، مناقشه شدت گرفت.
علوم کاربردی ضربه را دریافت کرده و بی‌درنگ پاسخ داد: «لحن شما به نظر کمی اتهام‌آمیز می‌رسه. درسته، قاشق منجنیق‌وار بچگانه است، اما خیلی شبیه به یک سبک نقاشی آلامد هم هست (همین را گفت: "نقاشی"، نه "هنری" و نه "گرافیکی"، گفت "نقاشی") که در اون جوهرِ رنگی رو به بوم یا دیوار می‌پاشند و بعد رنگ‌ها رو مخلوط می‌کنند. فکر می‌کنم اسمش هست "هنر سالادی"»

نه تنها هیچ خنده‌ای بر نخاست، بلکه نگاه‌هایی پر از خشم ردوبدل شد (نیّت ۱۰۰۰؛ آسیب موردنظر ۱۰۰؛ آسیب واقعی ۴۰-). و بلافاصله، همه به‌سرعت میزها را با لگد به زمین انداخته و پشت سنگرهای خود پناه گرفتند. از آنجا که دیگر هیچ مهماتی در دست نبود، منتظر ماندند؛ گویی تردید داشتند که به فحاشی ادامه دهند یا وارد عمل شوند.
خاله خوانیتا - که هنوز به ماهی‌تابه و ملاقه مسلح بود - این وقفه را مغتنم شمرد و با لحن معصومانه‌ای پرسید: «کاپیتان کجاست؟»

این سوال مانند رعدوبرقی بود که شب تاریک را می‌شکافت. طرف‌های درگیر شروع به تبادل فرضیات و نظریات کردند. اگرچه هیچ‌کس نمی‌توانست دقیقاً به یاد بیاورد که کاپیتان در وسط درگیری کجا بود، کسی اشاره کرد که پیش از شروع نبرد، کاپیتان را دیده است… کنار دیگ مربای کدوحلوایی. بعد از آن، دیگر چیزی نگفتند؛ یا اگر گفتند، دوباره همان روایت دقیق دریافت موشک‌های پرتابی و پاسخ منطقی بود.

حسابدار اجازه‌ی صحبت خواست و گفت: «ما از جرم اطلاع داریم و فکر می‌کنم حالا می‌دونیم که مجرم هم کیست». «پرنده»، از بس که سریال «قانون و نظم: واحد قربانیان ویژه»[4] را دیده بود، حرف او را تصحیح کرد: «مجرم نه، مظنون». موسیقی‌دان‌ها، همیشه هوشیار، با شانه مسخره‌ای؟ شروع به نواختن آهنگ این سریال پلیسی کردند: تان، تان.

یک نفر پیشنهاد کرد: «کسانی که فکر می‌کنند کاپیتان مقصره دست‌شون رو بلند کنند». صدای دیگری پاسخ داد: «آروم باش دولت دگرگونی چهارم[5]، اینجا دادگاه دولتی رفاه نیست. اون بی‌گناهه تا وقتی که گناه‌اش ثابت بشه».
خاله خوانیتا قهقهه‌ای زد و حکم صادر کرد: «می‌خواهید کاپیتان رو به چیزی متهم کنید؟ باشید تا صبح دولتتون بدمه!». مجسمه‌ساز خاطرنشان کرد: «بگذارید به شیوه‌ی اینجا عمل کنیم، احضارش کنیم تا بیاد و اگه حرفی برای گفتن داره، بگه. باید پیداش کنیم و بگیم که بیاد».

خاله خوانیتا که به نظر می‌رسید از آنچه در حال رخ‌دادن است لذت می‌برد، با نیش‌خندی گفت: «خب، حالا کی جرات می‌کنه پا روی دم شیر بذاره؟»

******

«در واقع، شیر نیست، گربه است. یک ماده گربه کوچیک. چند روزپیش به دنبال کاپیتان راه افتاد. کاپیتان هم، همونطور که می‌دونی، خیلی عجیبه و اسم گربه رو گذاشت «گربه نره‌ی کوچولو». تو باور می‌کنی که کاپیتان نتونه تفاوت بین یک گربه‌ی نر و یک گربه‌ی ماده رو تشخیص بده؟ حتی من یک روز که داشت دوچرخه‌اش رو داغون می‌کرد، بهش تذکر دادم، و خدا می‌دونه چرا داشت دوچرخه‌اش رو داغون می‌کرد. مردها خیلی عجیبند... خب، من می‌گم مردها خیلی بی‌خودند، اما کاپیتان به من گفت توی قصه‌ها نباید فحش بدیم، پس می‌گیم مردها خیلی عجیبند. قضیه این بود که من دوچرخه‌ام رو بردم پیش مکانیک که زنجیرش رو درست کنه چون از جا در رفته بود. مکانیک رفته بود پوزول بخوره، من هم رفتم به کاپیتان سری بزنم، ببینم شیرینی چاموی توی دست‌و‌بالش هست یا نه، دیدم افتاده به جون دوچرخه‌اش: با چکش، یه دفعه! بعد یک گربه خیلی ناز دیدم و صداش زدم: «پیشی خانم نازنازی!»، اما گربه‌ی بدجنس جواب نداد. کاپیتان درحالی‌که بیل و تبر برمی‌داشت، به من گفت: «اسمش پیشی خانم نیست، گربه نره‌ی کوچولوست». بهش گفتم: «چطور چنین چیزی ممکنه؟ کاملا معلومه که این گربه ماده است!». کاپیتان شانه‌ بالا انداخت و به کارش ادامه داد... حالا بماند که داشت چی کار می‌کرد. من چند بار گربه رو صدا زدم و انگار نه انگار. بعد بهش گفتم: «گربه نره‌ی کوچولو» و سریع اومد. شاید اصلاً باور نکنید، اما دیگه کاریش نمیشه کرد، این کاپیتان هم اینطوری از آب دراومد، فکرش خیلی بهم ریخته است».

(یادداشت نویسنده: البته که تفاوت بین گربه‌های نر و ماده را می‌دانم. گربه‌های نر یک روبان آبی دارند و گربه‌های ماده یک روبان صورتی. این را در یک کتاب علمی خواندم... باشه، باشه، باشه، در پینترست یا چیزی شبیه به آن دیدم. پایان یادداشت).

دخترک (حدود ۶ یا ۷ ساله) این موضوع را برای حسابدار، «پرنده» و «نگرنده» توضیح می‌داد، کسانی که پس از یک قرعه‌کشی پرهیجان انتخاب شده بودند تا به دنبال کاپیتان بروند و حکم احضار امضا شده به نام «برخی از بخش‌های کل» را به او بدهند.

این نوشته، که روی یک تخته با «دوات» مربای کدوحلوایی نوشته شده بود - و خود این به نوعی توهین به کاپیتان محترم بود (ببخشید، "هاهاها"م تمام شده) - به‌طور مشخص کاپیتان را به «تحریک به شورش مربای کدوحلوایی، آشوب بی‌سیلقه، انقلاب بد برنامه‌ریزی شده، مردسالاری هتروپاتریارکال، تاکید بر دوگانگی جنسیتی، اروپامحوری سیس، هدف‌گیری ضعیف، ترویج نفرت و نفاق، در رفتن از زیر کار آشپزخانه، نشستن دست‌ها، و آنچه که از تحقیقات جاری ناشی ‌شود» متهم می‌کرد.

دخترک به‌طور ویژه به سه نماینده هشدار داده بود که چیزی نگویند. و از همه مهمتر، از گفتن کلمه‌ی ممنوعه اجتناب کنند. حتی نباید «ک-د-و-ح-ل-و-ا-ی-ی» را هجی کنند. دخترک اینها را در حالی توضیح می‌داد که از سرپایینی به طرف غاری می‌رفتند که گمان می‌کردند کاپیتان آنجاست. «چون اگه این کلمه را بگید، کاپیتان تبدیل به یک هیولا می‌شه، یه موجود وحشتناک که حتی در دنیای چندگانه مارول و دی‌سی کامیکس هم قابل تصور نیست».

سه فرستاده، به همراه دخترک، به ورودی غار رسیدند. دخترک به آنها گفت: «اینجا منتظر بمونید، و مثل توی فیلم‌ها رفتار نکنید که به کسی گفته می‌شه یه جا منتظر بمونه ولی اطاعت نمی‌کنه، می‌ره و به‌طور دردناکی کشته میشه».

دخترک در حالی که ماده گربه‌ی نر را در آغوش گرفته بود از غار بیرون آمد و گفت: «می‌گه اون روز در غذاخوری نبوده و یک شاهد بی چون و چرا داره. خب یعنی یک بهانه‌ای داره».

سه فرستاده، مانند هر انسان دیگری در چنین موقعیتی، شروع به نوازش ماده گربه‌ای که «گربه‌نره» نام داشت کردند. گربه که کلافه شده بود از بغل دخترک پرید و به درون غار برگشت. آنها از دخترک پرسیدند که محمل کاپیتان چه بود. دخترک لبخندی زد: «الان دوباره رفت توی غار. شاهدش همینه، یک گربه ماده که اسمش گربه‌نره است. اما این بدترین بخش قضیه نیست. کاپیتان یک وکیل داره که خیلی مشهوره».

دخترک رفت تا ببیند آیا دوچرخه‌اش درست شده یا نه، چون پدال‌هایش در اثر افتادن روی سنگریزه‌ها کج شده بود. فرستاده‌ها هم به شورای «برخی از بخش‌های کل» گزارش دادند.

******

کاپیتان در برابر «استراتژی حقوقی»ای که وکیلش، یک سوسک پرمدعا با سرووضع عجیب‌و‌غریب، به او پیشنهاد ‌کرده بود و به‌طور خلاصه، عبارت بود از اقرار به گناهکاری از آغاز محاکمه، پاسخ داد: «نخیر، اصلا و ابدا». وکیل ‌گفت: «موفقیت‌آمیز میشه؛ شورا اینقدر گیج میشه که فکر می‌کنم می‌تونی از مجازات مرگ نجات پیدا کنی». کاپیتان با عصبانیت گفت: «مجازات مرگ؟! وکالت رو کجا یاد گرفتی؟ در دانشگاه‌های بنیتو خوآرز[6] درس خوندی؟» سوسک کیف مدارکش را مرتب کرد و در آخر افزود: «می‌تونه بدتراز این هم باشه، مثلاً ممکنه محکوم شی به یک ماه رژیم غذایی با سوپ ک-د-و-...». کاپیتان با فریاد حرفش را قطع کرد: «بس کن!». سوسک حقوقدان به اشاره گفت: «ببین، اگه به مرگ محکوم بشی، کی دستمزد من رو بده؟».

******

سازماندهی دادگاه کار آسانی نبود. اگرچه گروه علوم اعلام کرد که از شرکت در آن خودداری می‌کند، حاضر شد طراحی دار را به عهده بگیرد – در‌صورتی‌که متهم گناهکار شناخته شده و به اعدام محکوم شود؛ در‌عین‌حال جامعه هنری (هاهاها، مجدداً موجود است) خود را موظف دانست تا تخیل و خلاقیت را به صحنه بیاورد.

اما به بن‌بست خوردند، زیرا تئاتری‌ها تنها چیزی که به یاد می‌آوردند قطعه‌ای بود از خوان رویس د آلارکون[7] (که در شبکه‌های اجتماعی آن زمان، لوپه د وگا، تیرسو د مولینا، فرانسیسکو د کودو و لوئیس د گونگورا او را مورد تمسخر قرار می‌دادند، چون هیچ استدلالی علیه او نداشتند – مثل الان – و به خاطر شکل و ظاهرش به او توهین می‌کردند). برای کمک به آنها، ناگهان سر‌وکله‌‌ی گروهی پیدا شد که به خوش‌سلیقگی نام خود را «کومون» گذاشته، و در صحنه‌های سینمایی طبیعی و روزمره تخصص دارد.

سایر هنرمندان داشتند برسر این که نقش‌ دادستان و قاضی را چه کسی بازی کند جدل می‌کردند (گرچه در حقیقت، نقشی که همه آرزو می‌کردند، نقش جلاد بود)، اما یک سوسک پیدایش شد و گفت در محاکمه‌های فوری و مجازات‌های قصار تجربه‌ دارد و حاضر است همزمان نقش قاضی و دادستان را ایفا کند. چون لباس قاضی، کلاه‌گیس و یک چکش (شبیه چکش مهندسان نجاری که گم شده بود و هیچ‌جا پیدایش نمی‌کردند) همراه داشت، هیچ‌کس توانایی‌های او را زیر سوال نبرد. بنابراین مجمع هنری شکل هیئت منصفه به خود گرفت.

همه چیز آماده بود وهمه، با اشتیاقی که به سختی می‌توانستند پنهان کنند، منتظر رسیدن متهم بودند...

******

آن بالاها، ماه گوش فرا داده و از شرق، نجوایی شنیده می‌شود که فریاد می‌زند:

"غابت شمس الحق وصار الفجر غروب
منرفض نحنا نموت قولو لهن رح نبقى"

(خورشید عدالت غروب کرده و سپیده‌دم به شب بدل شده است / ما از مردن سر باز می‌زنیم به آنها بگویید که زنده خواهیم ماند).

و پاهایی که بر زمین می‌کوبند: شاید این رقص دبکه فلسطینی‌هاست در حال آزمودن استحکام بنیاد دنیایی دیگر.

در تمام راه‌ها، کسی آوار و خاطرات را زیرورو می‌کند و کسی منتظر است پیدایش کنند. و این تمام داستان است: جستجو کردن و یافتن حقیقت و عدالت. زیرا فردا، معمولاً در گوشه‌ای غیرمنتظره لانه می‌کند و همیشه در قلب جستجوگران...

(ادامه دارد)

کاپیتان - آوریل ۲۰۲۵

ترجمه شکوفه محمدی

[1] خانواده‌هایی که در جستجوی فرزندانشان هستند که مورد ناپدیدشدگی قهری واقع شده‌اند.

[2] اشاره به فیلم سینمایی غارتگر، محصول آمریکا، ۱۹۸۷. م

[3] "Yo no fui", Consuelito Velázquez. https://www.youtube.com/watch?v=sH9r_VJyC3g

[4] Law & Order: Special Victims Unit

[5] اشاره به نامی که دولت‌های حزب مورنا از ابتدای ریاست جمهوری آندرس مانوئل لوپز اوبرادور به خود داده‌اند، زیرا مدعی هستند مشغول به انجام رساندن چهارمین انقلاب مکزیک و تغییر پایه‌ای آن هستند . م

[6] دانشگاه‌هایی که توسط آندرس مانوئل لوپز اوبرادور ساخته شدند و کیفیت آموزش در آنها بسیار پایین است. م

[7]  نویسنده‌ی مکزیکی قرن شانزدهم، پایه‌گذار نوعی ازکمدی در تئاتر. م

انسان‌هایی از این دست…

۲ اکتبر ۲۰۲۴ZApatista.png

در گوشه و کنار جهان، در همه جای این سیاره، عموماً اتفاق می‌افتد که انسان‌هایی از این دست وجود دارند …افرادی که:

وقتی دیگران با بی‌تفاوتی تسلیم می‌شوند و می‌پذیرند، آنها «نه» می‌گویند.

وقتی اکثر مردم سر خم می‌کند، آنها سرشان را بالا می‌گیرند.

وقتی دستور حکومتی بر اکثریت تحمیل می‌شود، آنها زیر بار نمی‌روند.

وقتی اکثر مردم بهانه‌تراشی می‌کند، آنها به اصول‌شان پایبندند.

وقتی اکثریت راه گم می‌کند، آنها در جستجوی حقیقت و عدالت هستند.

وقتی اکثر مردم منتظر نشسته‌اند، آنها در راه یافتن [پاسخ] گام برمی‌دارند.

وقتی اکثریت تسلیم می‌شود، آنها مبارزه می‌کنند.

وقتی اکثر مردم تنها حرف‌های دیگران را تکرار می‌کند، آنها حرفی برای گفتن دارند.

گرچه اکثریت خواهان ذوب کردن همه‌ی آدم‌ها در خود است، آنها در آینه، خویشتن‌شان را می‌یابند.

حتی اگر اکثریت در خواب باشد، آنها بیدارند.

آنجا که اکثر آدم‌ها حساب و کتاب می‌کند، آنها خود را خالصانه وقف می‌کنند.

وقتی اکثریت اطاعت می‌کند، آنها نافرمانی می‌کنند.

وقتی اکثر آدم‌ها شبیه یکدیگرند، آنها متفاوتند.

گرچه اکثریت تنها غوغای دروغین گذشته را می‌شنود، آنها امروز به صدای محزون فردا گوش می‌سپارند.

وقتی اکثریت گردن می‌نهد، آنها اعتراض می‌کنند.

گرچه اکثر مردم چشم‌پوشی می‌کند، آنها با چشم باز می‌نگرند.

وقتی گوش اکثریت از شعار کر شده، آنها ‌فریاد بر‌می‌آورند.

آنگاه که اکثریت در مسیر عمومی دروغ سکوت می‌کند، آنها از میان آوار، خون، استخوان، لجن و کثافت راه دیگری می‌گشایند.

گرچه اکثریت مومن به مذهب بی‌خیالی است، آنها نه می‌بخشند و نه فراموش می‌کنند.

وقتی اکثر مردم به تعصب رایج رجوع می‌کند، آنها تفکر انتقادی دارند.

آنهایی که مبارزه را وظیفه‌ی خود می‌دانند، نه وسیله‌ای برای پیوستن به اکثریت.

و وقتی اکثر مردم دیوار می‌شود، آنها شکافی هستند هرچند کوچک.

این افراد هرچند کوچک، هرچند مختلف، هرچند متفاوت، هر چند در اقلیت، چقدر ضروری‌اند!

این افراد همین‌جا هستند، حتی اگر از آنها نامی برده نشود، حتی اگر نگاه قدرت آنها را نادیده بگیرد، حتی اگر صدایشان آن بالا شنیده نشود، حتی اگر در آمار و ارقام به حساب نیایند.

این انسان‌ها…

پیشکش آنها باد، قلب ما.

گوش ما شنوای نگاه‌شان.

کلام ما در جستجویشان.

از آنِ ایشان باد آغوش اشتراکی ما، در هر زمان و مکانی که باشند.

برای آنها و در کنارشان، جشن دیدارهای دوباره…

از کوهستان‌های جنوب شرقی مکزیک

کاپیتان مارکوس

مکزیک، اکتبر ۲۰۲۴

امثال و حِکمَADAGIOS.jpg

 

بیایید با چند کلام قصار از چند دهه پیش شروع کنیم. آن وقت شما ببینید آیا آنچه در آن زمان مورد اشاره واقع شده به درک آنچه اکنون اتفاق می‌افتد کمک می‌کند یا نه.

 

۱

هدفِ تفکر انتقادی، یافتن حقیقت (و در نتیجه ابداع یک محمل جدید برای بوالهوسی‌های تازه ظهور) نیست، بلکه زیر سوال بردن «حقایق»، مقابله با آنها، عریان ساختن و نشان دادن ماهیت واقعی‌شان است: عقاید احمقانه‌ی یک یا چند احمق (البته این یک یا چند احمق هم مرد هستند و هم زن: برابری جنسیتی فراموش نشود!) با تعداد زیادی فالوور. تفکر انتقادی فقط یک موضع نظری نیست؛ بیش از هر چیز، یک موضع اخلاقی در رابطه با شناخت و واقعیت است.

۲

آنچه «تاریخ» نامیده می‌شود (همین‌طوری با فونت بولد) فقط جسدی است که توسط سیاستمداران و کاتبان آنها به طرز ناشیانه‌ای بزک شده است. با این حال، سر سفره سیاستمداری که در قدرت است، اسکلت‌ نمی‌نشیند. شاید تنها آینه‌ای. قابش را می توان زیبا کرد، اما آینه همچنان روند تخریب واقعیت را منعکس می‌کند. تفاوت بین تابوت‌ها از شباهت محتویات آنها نمی‌کاهد. وقتی دولت‌ها آینه را به دلیل مقعر بودنش، به تغییر شکل و زشت جلوه دادن واقعیت متهم می‌کنند، سعی ‌دارند این امر را که دیدگاهشان منکر واقعیت این زشتی‌هاست پنهان کنند. همان دیدگاهی که از منظر آن تنها «دولت» است که همه چیز را روشن و رنگ‌آمیزی می‌کند.

تاریخ گذشته، که با فونت بولد نوشته نمی‌شود، چیزی نیست جز پیشینه‌ی کابوس کنونی. مرگ و ویرانی فردا همین امروز رقم می‌خورد.

۳

ایده بر ماده مقدم نیست؛ بلکه برعکس. مبدأ سرمایه‌داری و مراحل مختلف آن به‌عنوان یک سیستم مسلط، یک نظریه اجتماعی یا فلسفی نیست. نظریه اجتماعی قفسه عظیمی از ایده‌هاست که پیشنهادهای سیاسی مختلف در جستجوی دلایلی برای معنا بخشدین به آنچه بی‌معنی‌ست، به سمت آن می‌روند. نظام‌های مسلط چیزی جز یک بدن با لباس‌های در ظاهر متفاوت نیستند، لباس‌هایی که همگی در ماهیت ریاکارانه‌شان یکسانند.

یک نظریه اجتماعی مد روز در لحظه‌ای خاص یک کالای پرفروش است در سطح تئوری های خوددرمانی و دوست یابی (که امروزه به آن «فالوور» گفته می‌شود) که در کنار استدلال‌هایی قرار می‌گیرد که در آنها، بسته به محافظه‌کاری یا ترقی‌گرایی (که چیزی جز محافظه‌کاری نرم نیست)، هدف به گونه‌های مختلف وسیله را توجیه می‌کند.

آنچه سرمایه‌داری را به‌وجود می‌آورد جنایت است. و هر مرحله از پیشرفت آن شبیه به اقدامات یک قاتل زنجیره‌ای است که هر بار تجربیات بیشتری کسب می‌کند. کار نظریه‌پردازان حکومتی این است که این جنایت را با کمی رمانتیسم، ماجراجویی و البته سبکسری بزک کنند.

در تئوری اجتماعی، بیشتر اوقات هدف این نیست که چیزی را بفهمیم تا انقلاب کنیم، یعنی مبانی مادی یک سیستم را تغییر دهیم. آنچه «تئوریسین‌ها»ی سابقاً در اپوزیسیون و امروز حامی دولت به دنبال آن هستند، جایگزینی افراد در حلقه قدرت است. به همین دلیل است که به ظاهر حامیان دیروز، کاریکاتوریست‌های امروزهستند. نام‌ها و مشاغل تغییر می‌کند، اما تملق‌گویی‌ها همان است که بود و البته دستمزد هم. عکس‌العمل روشنفکران راستگرا، عکس‌العمل معشوقی فریب‌خورده است، خشمگین از اینکه اشخاص دیگری جایش را گرفته‌اند. و این دیگران، آرزویشان اشغال کردن جای متنعمان دیروزاست. همگی آنها کم‌خونی فکری یکسانی دارند، بنابراین مشکلی نیست.

مورخ امروزی تاریخ‌نگاری را طبق سلیقه‌ی حاکم تنظیم می‌کند. به قفسه ایده‌ها می‌رود تا به دنبال شخصیت‌ها بگردد، چه برای ساختن شخصیت‌های شرور و چه برای ساختن قهرمانان. اینکه اکنون زنان شرور و قهرمان نیز در تاریخ گنجانده شده‌اند، به مثابه امتیاز دادنی خیرخواهانه به فمینیسمی است که به کم یا حتی هیچ رضایت می‌دهد. امروزه بزرگ‌ترین ترس یک مورخ این است که دریابد مسئولیت رویدادهای یک دوره تاریخی بر گردن گروه‌ها، جمع‌ها یا کل مردم آن دوره است. آخر زندگی‌نامه‌‌ای را که فردی نیست چه کسی می‌خرد؟ چون این به معنای در نظر گرفتن جامعه است.

مورخ امروزی محمل می‌فروشد، آنچه را که پشتوانه‌ی تبلیغاتی تاریخ مقوایی قدرت است. تاریخ برای او فقط پس‌زمینه‌ای است که اکنونِ درخشان او را مزین می‌کند. معادل ادبی میزان‌سن‌های فاخر درباره مردم بومی، زندگی‌نامه‌ها و تحقیقاتی است که در محافل قدرت پرورانده می‌شود. بدین ترتیب، تقویم‌ها به دلخواه تنظیم شده و شکست‌های یک امپراتوری در برابر امپراتوری دیگر به پیروزی تبدیل می‌شود.

سردرگمی به‌حدی است که کسانی فکر، پافشاری و استدلال می‌کنند که امپراتوری آزتک، درمان درد مردم بومی قبل از تسخیرمکزیک توسط اسپانیا بود، که روسیه همان اتحاد جماهیر شوروی است و چین جغرافیایی است که نظام کمونیسم بر آن مسلط است؛ که اگر مردم به لولا، کیرشنر، PSOE [حزب سوسیالیست کارگران اسپانیا]، مکرون و هریس رأی دهند، عاقل هستند، و نادان اگر به بولسونارو، لوپن، میلی یا ترامپ رای دهند. کمتر چیزی به اندازه «دموکراسی» به فحشا کشانده شده، اما هیچ چیز به اندازه‌ی آن پرهزینه‌ نیست.

در تاریخ ناشناخته‌ی تسلیم، کسانی که سکوت می‌کنند تا بالغ شوند (در مدرسه کادر حزب، اینگونه به ایشان آموزش داده می‌شود)، به قفسه ایده‌ها می‌روند تا چیزی بخرند که برایشان مفید باشد. بی‌فایده است: خیانت به اصول و اعتقادات عین وادادن است، حتی اگر خود را زیر عقاید پولانزاس پنهان کند. نام مستعار «چپ‌گرا» جوهر یک واقعیت را تغییر نمی‌دهد: این همدستی با بدترین جنایت‌ها است: جنایت یک سیستم علیه بشریت.

۴

در سیاست مرده وجود ندارد، تنها با اجسادی روبرو هستیم که به تکرار جرم مشغولند.

همان‌طور که پدرو اینفانته [خواننده‌ی پر آوازه مکزیکی-ـ م] می‌گفت: PRI [حزب انقلاب نهادینه شده قدیمی‌ترین حزب مکزیک که هفتاد سال در قدرت بود. م] نمرده است، بلکه در قلب همه احزاب سیاسی زندگی می‌کند. به همین دلیل است که سیاستمداران حرفه‌ای کلمات اختصاری احزابشان را مثل زیرشلواری، بدون مشکل عوض می‌کنند. هر چند که حتی لباس زیرشان را هم به زور می‌شویند... یا شاید هم نمی‌شویند!

هیچ تفاوتی بین سیاستمداران ترقی‌گرا و راستگرا وجود ندارد، همان‌طور که هیچ تفاوت اساسی بین اربابان خوب و بد وجود ندارد. کار هر دو، مدیریت اموال سلب مالکیت شده است.

گزینه‌های سیاسی نه در اهداف خود (داشتن دولت) تفاوت دارند و نه در وظایفشان (خدمت به قدرت اقتصادی). فقط از محمل‌های متفاوتی استفاده می‌کنند.

۵

این سیستم در مرحله کنونی خود، جنگ جدیدی را برای فتح سرزمین‌ها انجام می‌دهد و هدف آن تخریب/بازسازی، کوچاندن اجباری جمعیت/استقرارجمعیت جدید است. نابودی/کاهش جمعیت و بازسازی/سازماندهی مجدد یک منطقه، مقصد این جنگ است.

دولت اسرائیل انتقام حملات حماس در ۷ اکتبر ۲۰۲۳ را نمی‌گیرد، بلکه در حال ویران کردن یک سرزمین و خالی کردن آن از سکنه است. پول‌ فقط از تخریب و کشتار جمعی به دست نمی‌آید، بلکه بازسازی و سازماندهی مجدد نیز درآمدزاست. همدستی آشکار دولت‌های ملی جهان نیز از همین روست. وقتی «ملت‌ها» تدارکات نظامی به اسرائیل می‌فرستند، نه تنها از نسل‌کشی علیه مردم فلسطین حمایت می‌کنند، بلکه روی این جنایت سرمایه‌گذاری نیز می‌کنند. سود حاصل از این تجارت بعدها به دست خواهد آمد.

۶

 تخریب «خوب» یا «بد» وجود ندارد. بهانه‌ها و رنگ‌های تخریب تغییر می‌کند، اما نتیجه یکسان است. بین قطار گلوگاه خاکی پورفیریو دیاز[1]، طرح پوئبلا-پانامای فوکس[2] و کریدور ترانس ایستمیکو[3] مورنا[4] هیچ تفاوت اساسی وجود ندارد. برخی شکست خوردند و برخی دیگر نیز شکست خواهند خورد. هدف آنها نه رفاه است (مگر رفاه سرمایه‌های بزرگ)، و نه نوسازی سلب مالکیت به سبک پورفیریو: تنها به‌مثابه مرزی دیگرند در میان مرزهایی که در حال حاضر وجود دارد. و مانند همنوعان خود، آنها نیز نفوذپذیر خواهند بود. نه به خاطر هزاران مهاجری که از آنها خواهند گذشت، بلکه به دلیل فساد و بی‌شرمی برده‌داران نوین امروزی که قرن‌ها بعد فاش خواهد شد: قاچاق انسان تجارتی است دارای منبع عظیمی از مواد خام (که از طریق جنگ‌ها و سیاست‌های دولت‌های مختلف به دست می‌آید)، که محتاج سرمایه‌گذاری بسیار ناچیزی است: فقط به بوروکراسی، ظلم و بی‌شرمی نیاز دارد. و البته این چیزها در صاحبان سرمایه‌ و دولت به‌وفور یافت می‌شود.

آنچه به‌اصطلاح کلان‌پروژه می‌نامند، منجر به توسعه نمی‌شود. این پروژه‌ها تنها به‌مثابه کریدورهای تجارت آزاد هستند برای اینکه جرایم سازمان‌یافته، بازارهای جدیدی داشته باشند. مناقشه بین کارتل‌های رقیب تنها بر سر قاچاق انسان و مواد مخدر نیست، بلکه بیش از هر چیز بر سر انحصار باجگیری‌هایی است که به اشتباه «قطار مایا» و «کریدور ترانس‌ایستمیکو​» نامیده می‌شود. از درختان و حیوانات نمی‌توان باج گرفت، اما از همبودها و شرکت‌هایی که در این مرزِ بی‌فایده‌ی دیگر، در جنوب شرقی مکزیک مستقر می‌شوند، چرا.

بدین ترتیب، رشد جنگ برسر کنترل سرزمین تضمین می‌شود، جنگ‌هایی که در آن هولوگرام دولت-ملت حضور ندارد.

این فرضیه که خشونت به‌اصطلاح «جرایم سازمان‌یافته» از ناهنجاری‌های سیستم است، نه تنها نادرست است، بلکه ما را از درک آنچه در حال وقوع است (و عمل کردن براساس آن) باز می‌دارد. خشونت یک پدیده‌ی غیرطبیعی نیست، بلکه نتیجه وجود این سیستم است.

بر سر هدف توافق شده است: دولت خواهان یک بازار آزاد (عاری از مزاحمین، یعنی مردم بومی) و بقیه، خواهان کنترل یک سرزمین هستند.

درست شبیه آنچه سرمایه‌داری انحصاری دولتی نامیده می‌شد، که در آن سرمایه از دولت انتظار دارد که شرایط را برای اجرا و توسعه‌ی سرمایه ایجاد کند، اکنون صحبت از چیزی است که ارتش آن را «مانور انحصاری» می‌نامد: هم دولت و هم جرایم سازمان‌یافته، یک سرزمین را تصرف، تخریب و از سکنه خالی می‌کنند و سپس سرمایه بزرگ برای بازسازی و نظم دادن مجدد به آن وارد می‌شود.

کسانی که می‌گویند دولت‌ها و جرایم سازمان‌یافته متحد یکدیگرند، دروغ می‌گویند. همان‌طور که هیچ اتحادی بین یک شرکت و مشتریانش وجود ندارد. مسأله، یک عملیات تجاری ساده - هرچند پرهزینه - است: دولت غیبت خود را به فروش می‌گذارد و کارتل مورد نظر این غیبت را «می‌خرد» و جای خالی حضور دولت را در یک محله، منطقه، روستا یا کشور پر می‌کند. فروشنده و خریدار هر دو سودی یکسان می‌برند و ضرر متوجه کسانی می‌شود که در آن سرزمین‌ها به‌سختی به گذران زندگی مشغولند. «آن که پول یا وام می‌دهد، حکومت می‌کند»؛ این همان جمله قصاری است که تحلیل‌گران و «دانشمندان علوم اجتماعی» فراموش می‌کنند.

در مورد آنچه «جرایم سازمان‌یافته» نامیده می‌شود، دولت و سرمایه (مثل همیشه) یک محاسبه اشتباه انجام می‌دهند: آنها فرض می‌کنند که کارگران به آنچه توافق شده پایبند خواهند بود و قرار نیست مستقلا عمل کنند.

این همان اتفاقی است که در مورد تشویق و ایجاد گروه‌های شبه‌نظامی افتاد: آنها چون از افراد بومی تشکیل شده بودند، تصور می‌شد که می‌توان کنترلشان کرد، زیرا به‌هرحال بومیان افرادی نادان و قابل فریفتن هستند. و آن وقت کشتار آکته‌آل اتفاق افتاد. گروه «زنبورها»[5] درست می‌گوید، قتل‌عام آکته‌آل در سال ۱۹۹۷، با آن همه ظلم و معافیت از مجازات، تنها مقدمه‌ای برای کابوس فعلی بود. دولت فکر می‌کند که آدم‌های به‌اصطلاح جرایم سازمان‌یافته نوکران او هستند، و طبق آنچه به آنها گفته یا تحمیل ‌شود، می‌آیند و می‌روند. به دلیل همین باور غلط است که دولت‌ها اینگونه غافلگیر می‌شوند.

حالا سعی کنید به این سوال پاسخ دهید: چرا در یک دولت فدرال که ۳۰ سال است نظامی شده، کارتل‌ها و درگیری‌های آنها اکنون با تایید دولت شکوفا می‌شود و کسانی که به ایالت چیاپاس در جنوب شرقی مکزیک حمله کردند، ادعا می‌کنند که از این طریق از «بالکانیزه» شدن کشور جلوگیری می‌کنند؟ بله، به نظر می‌رسد که سرزمین مکزیک بیش از هر زمان دیگری تکه تکه شده است.

(ادامه دارد)

از کوهستان‌های جنوب شرقی مکزیک

کاپیتان -آگوست ۲۰۲۴

[1]  از رئیس جمهورهای مکزیک که دوره حکومتی‌اش بسیار به رضاشاه شباهت دارد. م

[2]  اشاره به ویسنته فوکس، یکی از رئیس جمهورهای مکزیک. م

[3] Tren Maya قطار مایا  -کریدور بین خلیج مکزیک و اقیانوس اطلس  Corredor Transístmico

[4]  حزب رؤسای جمهور کنونی مکزیک، آندرس مانوئل لوپز اوبرادور. م

[5]  جامعه مدنی زنبورها، گروهی از بومیان مایا-تسوتسیل است که هدف آنها ترویج صلح، عدالت و مبارزه با نئولیبرالیسم است. م

قسمت چهاردهم و هشدار دوم درباره آنچه قریب‌الوقوع است:

اصل (دیگر) طرد شق ثالث

نوامبر ۲۰۲۳

   جلسه یک سال پیش بود. یک صبح زود در ماه نوامبر. سرد بود. معاون فرمانده شورشی مویسس به مقر کاپیتان رسید (بله، اشتباه نمی‌کنید، در آن زمان معاون فرمانده گالئانو دیگر مرده بود، اما مرگ او علنی نشده بود). جلسه با زنان و مردان رئیس دیرتمام شده بود و معاون فرمانده مویسس وقت گذاشت تا از من بپرسد در تحلیلی که باید روز بعد در مجمع ارائه می‌شد تا چه اندازه پیش رفته‌ام. ماه با تنبلی به سمت تربیع اول خود در حرکت بود و جمعیت جهان داشت به ۸ میلیارد نفر می‌رسید. در دفترچه من سه یادداشت به چشم می‌خورد:

   کارلوس اسلیم، ثروتمندترین مرد مکزیک، خطاب به گروهی از دانشجویان: «اکنون آنچه من می‌بینم، مکزیکی سرزنده با رشد پایدار برای همه شماست، با فرصت‌های فراوان برای ایجاد شغل و فعالیت‌های اقتصادی» (۱۰ نوامبر ۲۰۲۲). (نکته: شاید جرایم سازمان یافته را به‌عنوان یک فعالیت اقتصادی که باعث اشتغال‌زایی می‌شود تلقی می‌کند؛ آن هم با کالاهای صادراتی).

« (…)تعداد افرادی که در‌حال‌حاضر در مکزیک مفقودالاثر گزارش شده‌اند، از سال ۱۹۶۴ تا کنون، به ۱۰۷۲۰۱ نفر می‌رسد. یعنی ۷هزار نفر بیشتر از اردیبهشت‌ماه گذشته، وقتی از آستانه ۱۰۰هزار نفر فراتر رفت. (۷ نوامبر ۲۰۲۲)». (يادآوری: به دنبال جستجوگران بگرد).

   بر اساس رپرتاژ گزارشگر ویژه در مورد وضعیت حقوق‌بشر در سرزمین فلسطین اشغالی، از سال ۱۹۶۷ سازمان ملل تعداد اسرای فلسطینی را حدود ۵۰۰۰ نفر، از جمله ۱۶۰ کودک اعلام کرده است. نتانیاهو برای بار سوم ریاست دولت را برعهده گرفت (نوامبر ۲۰۲۲). (نکته: کسی که باد می‌کارد طوفان درو می‌کند).

-*****-

یک شکاف بهعنوان پروژه

   اولین بار نبود که در مورد این موضوع بحث می‌کردیم. باری، در چند ماه گذشته موضوع ثابت همین بود: تشخیصی که می‌توانست به شورا کمک کند تا درباره اینکه «قدم بعدی چیست» تصمیم بگیرد. ماه‌ها بود که در مورد این موضوع بحث کرده بودند، اما ایده- پیشنهاد معاون فرمانده مویسس سامان و تبیین نمی‌یافت. هنوز تنها یک جور شهود بود.

   سخن آغاز کردم: «این‌طور نیست که همه درها بسته باشد؛ چون اصلا دری وجود ندارد. همه درهایی که «واقعی» به نظر می‌رسد، به جایی جز به نقطه شروع منتهی نمی‌شود. هر مسیری که بخواهید امتحان کنید تنها سفری خواهد بود از خلال هزارتویی که در بهترین حالت شما را به ابتدای مسیر می‌برد. و در بدترین حالت، به سوی ناپدید شدن قهری.

معاون فرمانده مویسس در حالی که چندمین سیگارش را روشن می‌کرد پرسید:

   -خب فکر کنم حق با توست، تنها راهی که باقی می‌ماند، باز کردن یک شکاف است. دیگر نباید به دنبال دری در جای دیگری گشت. باید یک در ساخت. زمان می‌برد، بله. و هزینه زیادی خواهد داشت. اما آری، امکان‌پذیر است. گرچه نه هر دری. آنچه بعضی‌ها در سر می‌پرورانند هرگز! هیچ کس!

اشاره کردم: «خود من حتی فکر نمی‌کردم روزی چنین چیزی را بشنوم».

   معاون فرمانده مویسس مدتی متفکر ماند و به کف کومه نگاه کرد که پر از ته سیگار، بقایای تنباکوی پیپ، کبریت سوخته، گل خیس و چند شاخه شکسته بود.

   بعد بلند شد و به سمت در رفت و فقط گفت: «خب، چاره چیست، باید ببینیم… شب دراز است و قلندر بیدار».

-*****-

شکست به عنوان هدف

   برای درک معنای آن گفت‌و‌گوی کوتاه، باید بخشی از کارم به‌عنوان کاپیتان را توضیح دهم. کاری که از مرحوم معاون فرمانده گالئانو به ارث بردم، که به نوبه خود آن را از مرحوم معاون فرمانده مارکوس دریافت کرده بود.

   یک کار بی‌پاداش، ظلمانی و دردناک: پیش‌بینی شکست زاپاتیست‌ها.

وقتی به یک ابتکار فکر می‌کنیم، من به دنبال هر چیزی هستم که می‌تواند باعث شکست آن شود، یا حداقل، تاثیر آن را کاهش دهد. به دنبال مخالف متناقض آن هستم. می‌شود مرا چیزی شبیه، مارکوس «تناقض‌زاده» نامید. بنابراین من برترین و تنها نماینده‌ی «جناح بدبین» زاپاتیسم هستم.

   هدف، حمله با انواع مخالفت‌ها به تمام ابتکارات از لحظه شروع آنهاست. فرض ما بر این است که این باعث می‌شود تا این پیشنهاد، چه سازمانی-داخلی، چه ابتکار خارجی و چه ترکیبی از این دو باشد، پالایش و تحکیم شود.

   به بیانی صریح: زاپاتیسم خود را برای شکست آماده می‌کند. یعنی بدترین سناریو را تصور می‌کند. با در نظر داشتن چنین چشم‌اندازی، برنامه‌ها ترسیم می‌شود و پیشنهادات به تفصیل می‌رسد.

   برای تصور این «شکست‌های آینده»، از علومی که در اختیار داریم استفاده می‌شود. باید در همه جا جستجو کرد (و وقتی می‌گویم «همه جا» منظورم همه جا است، از جمله شبکه‌های اجتماعی و مزارع ربات‌سازی آنها، اخبار جعلی و ترفندهایی که برای به‌دست‌آوردن «فالوور» زده می‌شود)، بیشترین حجم داده‌ها و اطلاعات را به دست آورد، آنها را مقایسه کرد و به این ترتیب تشخیص داد که طوفان در بدترین حالتش چگونه است و نتیجه آن چیست.

   آنها باید سعی کنند بفهمند که مسئله نه ایجاد یک قطعیت، بلکه پروراندن یک فرضیه وحشتناک است. به قول آن مرحوم: «فرض کنید همه چیز به‌درک واصل شود». برخلاف تصور، این فاجعه شامل ناپدید شدن ما نمی‌شود، بلکه چیزی بدتر از آن را آبستن است: انقراض نوع بشر، دست‌کم آن‌طور که ما امروز تصورش می‌کنیم.

   فاجعه تصور می‌شود و ما شروع به جستجوی داده‌هایی می‌کنیم که آن را تأیید می‌کند. داده‌های واقعی، نه پیشگویی‌های نوستراداموس یا وقایع آخرالزمانی کتاب مقدس و امثالهم. یعنی داده‌های علمی. سپس به انتشارات علمی، داده‌های مالی، گرایش‌ها، سوابق حقایق و بسیاری دیگر از نشریات مراجعه می‌شود.

   از این آینده فرضی، عقربه‌های ساعت به‌صورت معکوس شروع به حرکت می‌کند.

-*****-

اصل طرد شق ثالث

با پیش‌رو داشتن تصویر فروپاشی و درک اجتناب‌ناپذیر بودن آن، اصل طرد شق ثالث اعمال می‌شود.

   نه، منظور آن اصل شناخته‌شده نیست. این اختراع معاون فرمانده مرحوم مارکوس است. آن وقت‌ها که او ستوان بود، می‌گفت که در صورت عدم موفقیت در کاری، اول راه حلی جستجو می‌شد. دومین قدم، تصحیح اشتباه بود؛ و سومی، چون سومی وجود نداشت، به حالت «چاره‌ای نیست» باقی می‌ماند. او بعدا آن قاعده را اصلاح کرد تا به آن چیزی رسید که اکنون برای شما توضیح می‌دهم: هرگاه فرضیه‌ای را بر اساس داده‌های واقعی و تحلیل علمی استوار کردیم، باید به دنبال دو عنصر بود که با ماهیت فرضیه فوق‌الذکر مغایرت داشته باشند. اگر این دو عنصر پیدا شد، دیگر به دنبال سومی نمی‌گردیم: یا باید در فرضیه تجدید نظر کرد و یا آن را با سختگیرترین قاضی روبه‌رو نمود: واقعیت.

لازم به توضیح است که وقتی زاپاتیست‌ها از«واقعیت» صحبت می‌کنند، کنش خود را نیز در آن واقعیت گنجانده‌اند. چیزی که شما آن را «عمل» می‌نامید.

   اکنون همین قانون را اعمال می‌کنم. اگر حداقل ۲ عنصر پیدا کنم که با فرضیه من در تضاد باشد، جستجو را رها می‌کنم، آن فرضیه را کنار می‌گذارم و به دنبال فرضیه دیگری می‌گردم.

فرضیه پیچیده

   فرضیه من این است: هیچ راه‌حلی وجود ندارد.

یادداشت:

   همزیستی متعادل بین انسان و طبیعت اکنون غیرممکن است. در تقابل این دو با یکدیگر، آن که بیشترین زمان را در اختیار داشته باشد پیروز می‌شود: طبیعت. سرمایه رابطه انسان با طبیعت را به تقابل و جنگ و غارت و ویرانگری تبدیل کرده است. هدف این جنگ، نابودی حریف، یعنی طبیعت است (که شامل انسان‌ها نیز می‌شود). با معیار «منسوخیت برنامه‌ریزی شده؟» (یا «انقضای موعود»)، «انسان» به‌عنوان کالا در هر جنگ منقضی می‌شود.

   منطق سرمایه، سود بیشتر با حداکثر سرعت است. این باعث می‌شود که این سیستم به یک ماشین زباله‌ساز غول‌پیکر تبدیل شود که از جمله انسان را نیز دور می‌ریزد. در طوفان، روابط اجتماعی مختل می‌شود و سرمایه‌های غیرمولد میلیون‌ها نفر را به بیکاری و از آنجا به «اشتغالِ جایگزین» در جنایت و مهاجرت سوق می‌دهند. تخریب سرزمین‌ها، خالی شدن آنها از سکنه را در بر دارد. «پدیده» مهاجرت مقدمه فاجعه نیست، تأیید آن است. اثر مهاجرت ایجاد «ملت‌هایی در درون ملت‌ها» است، کاروان‌های بزرگ مهاجری که با دیوارهای سیمانی، پلیسی، نظامی، جنایی، بوروکراتیک، نژادی و اقتصادی برخورد می‌کنند.

   وقتی از مهاجرت صحبت می کنیم، مهاجرت‌های دیگری را که پیش از واقعه کنونی رخ داده فراموش می‌کنیم: مهاجرت جمعیت بومی در درون قلمروهای خود، قلمرویی که اکنون به کالا تبدیل شده است. آیا مردم فلسطین تبدیل به مهاجرانی نشده‌اند که باید از سرزمین‌هایشان اخراج شوند؟ آیا همین اتفاق در مورد مردم بومی جهان نمی‌افتد؟

   برای مثال، در مکزیک، جوامع بومی «دشمنان غریبی» هستند که به خود جرأت می‌دهند به خاک مزرعه سیستم که بین رودخانه‌های براوو و سوشیاته قرار دارد، «بی حرمتی» کند. برای مبارزه با این «دشمن» هزاران سرباز و پلیس، پروژه های بزرگ، خرید وجدان، سرکوب، ناپدید‌سازی قهری، قتل و یک کارخانه واقعی تولید افرادِ گناهکار وجود دارد (ر.ک. به https://frayba.org.mx/). قتل برادر سامیر فلورس سوبرانس و ده‌ها نفر دیگر از محافظان طبیعت، مبین پروژه فعلی دولت است.

«ترس از دیگری» به درجات پارانویای آشکار رسیده است. مسئولیت کمبود، فقر، بدبختی و جنایت با سیستم است، اما اکنون تقصیر به گردن مهاجری گذاشته می‌شود که باید تا نابودی با او مبارزه کرد.

   در «سیاست» گزینه‌ها و پیشنهادهایی ارائه می‌شود که یکی از دیگری نادرست‌تر است؛ فرقه‌های جدید، ناسیونالیسم‌های جدید، قدیمی یا بازیافتی، دین نوین شبکه‌های اجتماعی و پیامبران جدید آن: «اینفلوئنسرها»… و جنگ، همیشه جنگ.

   بحران سیاست، بحران، یافتن جایگزینی برای هرج‌و‌مرج است. توالی دیوانه‌وار دولت‌های راست، راست افراطی، میانه‌گراهای ناموجود، و آنها که متکبرانه خود را «چپ» می‌نامند، تنها بازتابی از یک بازار متغیر است: وقتی مدل‌های جدیدی از تلفن‌های همراه وجود دارد، چرا گزینه‌های سیاسی «جدید» نداشته باشیم؟

   دولت-ملت‌ها به هیأت مامورین گمرک سرمایه درمی‌آیند. هیچ دولتی وجود ندارد، همگی یک گشت مرزبانی واحد هستند با رنگ‌ها و پرچم‌های مختلف. مناقشه بین «دولت فربه» و «دولت گرسنه» تنها به مثابه پنهان کردن ناموفق ماهیت اصلی آنها است: سرکوب.

   سرمایه در شمایل یک بهانه‌ی نظری-ایدئولوژیک جایگزین نئولیبرالیسم می‌شود و پیامد منطقی آن نئومالتوسیانیسم است. یعنی جنگی برای نابودی جمعیت‌های بزرگ که هدف آن رسیدن به سعادت در جامعه مدرن است. جنگ حاصل کارکرد غلط دستگاه نیست، بلکه به منزله‌ی «تعمیر و نگهداری منظم» آن است تا کاربری و عمر طولانی‌اش را تضمین کند: کاهش شدید تقاضا برای جبران محدودیت‌های عرضه.

   مسئله تنها نئوداروینیسم اجتماعی (افراد قوی و ثروتمند، قوی‌تر و ثروتمندتر می‌شوند و افراد ضعیف و فقیر، ضعیف‌تر و فقیرتر) یا «اصلاح نژادی» که یکی از حقایق ایدئولوژیک جنگ نازی‌ها برای نابودی یهودیان بود، نیست. این یک کمپین جهانی برای از بین بردن اکثریت جمعیت در جهان است: محرومان؛ یعنی محروم کردن آنها از زندگی نیز. اگر منابع کره زمین کافی نیست و سیاره جایگزینی وجود ندارد (یا هنوز پیدا نشده است، اگرچه دارند روی آن کار می‌کنند)، پس باید به شدت جمعیت را کاهش داد. مسئله بر سر کوچک کردن سیاره از طریق کاهش جمعیت و سازماندهی مجدد است، نه تنها در برخی مناطق، بلکه در کل جهان: نکبتی برای تمام سیاره.

اگر خانه را دیگر نمی‌توان گسترش داد و یا امکان افزودن طبقات بیشتر وجود ندارد، اگر ساکنان زیرزمین می‌خواهند به طبقه همکف بیایند، به انبار دستبرد بزنند و لعنتی‌ها دست از تولید مثل هم برنمی‌دارند، اگر «بهشت‌های زیست‌محیطی» یا «خودپایدار» (که در واقع فقط «اتاق‌های وحشت» سرمایه هستند) کافی نیست، اگر کسانی که در طبقه اول هستند اتاق‌های طبقه دوم را می‌خواهند و غیره… به‌طور خلاصه، اگر «تمدن مدرن» و هسته اصلی آن (مالکیت خصوصی بر وسایل تولید، توزیع و مصرف) در خطر است، خب، پس باید مستاجران را بیرون کرد –و از کسانی که در زیرزمین هستند شروع کرد– تا «تعادل» برقرار شود.

   اگر این کره دارد از منابع و سرزمین تهی می‌گردد، نوعی «رژیم غذایی» برای کاهش چاقی سیاره دنبال می‌شود. جست‌وجوی سیاره‌ای دیگر با مشکلات پیش‌بینی‌نشده‌ای همراه بوده است. یک مسابقه فضایی قابل پیش‌بینی است، اما موفقیت آن هنوز امری بسیار ناشناخته است. در عوض، جنگ‌ها «اثربخشی» خود را نشان داده‌اند.

   تسخیر سرزمین‌ها، رشد تصاعدی «مازادها»، «حذف‌‌شدگان» یا «بی‌مصرف‌ها‌« را به همراه داشت. جنگ بر سر تقسیم دارایی ادامه دارد. جنگ‌ها در‌عین‌حال دو مزیت دارند: تولید جنگ‌افزار و شرکت‌های تابعه آن را احیا می‌کنند و آنچه اضافه است را به شیوه‌ای سریع و برگشت‌ناپذیر از بین می‌برند.

   ناسیونالیسم‌ها نه تنها دوباره ظهور خواهند کرد یا نفس تازه‌ای به آنها دمیده خواهند شد (و آمد‌و‌شد پیشنهادهای سیاسی راست افراطی از همین‌رو در جریان است)، بلکه پایه معنوی لازم برای جنگ هستند. «آنکه مسئول کاستی‌های توست، همان کسی است که در کنارت است. به‌همین‌دلیل است که تیم شما می‌بازد». این است منطق «میله‌ها»، «باتوم‌ها» و «چماقداران» –ملی، نژادی، مذهبی، سیاسی، عقیدتی، جنسیتی– که مشوق جنگ‌های متوسط، بزرگ و کوچکی هستند که با وجود تفاوت در ابعادشان همگی هدف پاکسازی را دنبال می‌کنند.

   بنابراین: سرمایه‌داری منقضی نمی‌شود، بلکه فقط دگرگون می‌شود.

   دولت-ملت‌ها مدت‌هاست از ایفای نقش خود به‌عنوان یک سرزمین-حکومت-جمعیتی با ویژگی‌های مشترک (زبان، پول، نظام حقوقی، فرهنگ و غیره) دست برداشته اند. دولت‌های ملی اکنون مواضع نظامی یک ارتش واحد هستند: ارتش کارتل سرمایه. در این سیستم جرایم جهانی، دولت‌ها «رئیس‌های محلی» هستند که کنترل یک سرزمین را حفظ می‌کنند. دعواهای سیاسی، انتخاباتی یا غیر‌انتخاباتی، بر سر این است که چه کسی به مقام ریاست ارتقا می‌یابد. «باجگیری» از طریق مالیات برای تامین بودجه کارزارهای انتخاباتی و روند انتخابات انجام می‌شود. جرایم سازمان نیافته بدین ترتیب بازتولید خود را تأمین مالی می‌کنند، اگرچه ناتوانی‌ آنها در تضمین امنیت و عدالت برای آدم‌هایشان به‌طور فزاینده‌ای مشهود است. در سیاست مدرن، سران کارتل‌های ملی با انتخابات تعیین می‌شوند.

   از این مجموعه تضادها جامعه جدیدی پدید نمی‌آید. فاجعه، پایان نظام سرمایه‌داری را به همراه ندارد، بلکه شکل دیگری از خصلت غارتگرانه آن است. آینده‌ی سرمایه همان گذشته و حال مردسالارانه‌اش است: استثمار، سرکوب، سلب مالکیت و تحقیر. سیستم برای حل هر بحرانی، همیشه جنگی دم دست دارد. بنابراین نمی‌توانیم برای فروپاشی جایگزینی فراتراز بقای خودمان به‌عنوان جوامع بومی ترسیم کنیم یا بسازیم.

   اکثریت مردم فاجعه ممکن را نمی‌بینند یا باور نمی‌کنند. سرمایه توانسته است سمبل‌کاری و انکارگرایی را به کدهای فرهنگی اساسی فرودستان القا کند.

به‌جز برخی جوامع بومی، مردم در حال مقاومت و برخی جمع‌ها و گروه‌ها، نمی‌توان جایگزینی ساخت که فراتر از حداقل‌های محلی باشد.

   رواج مفهوم دولت-ملت در مخیله فرودستان به منزله‌ی مانعی است که مبارزات را جدا، منزوی و پراکنده نگه می‌دارد. مرزهایی که آنها را از هم جدا می‌کند فقط جغرافیایی نیست.

-*****-

تضادها 

   یادداشت:

   سری اول تناقضات:

   مبارزه برادران منطقه چولوتکا علیه شرکت بونافونت، در پوئبلا، مکزیک (۲۰۲۱ـ۲۰۲۲). وقتی ساکنان منطقه دیدند چشمه‌هایشان در حال خشک شدن است، سرشان را برگرداندند و به مسئولش نگاه کردند: شرکت  بونافونت، متعلق به دانونه. آنها خودشان را سازماندهی کرده و کارخانه‌‌ای را که بطری‌های آب را تولید می‌کرد اشغال کردند. چشمه‌ها جانی تازه یافت و آب و حیات به سرزمین‌هایشان بازگشت. طبیعت به این ترتیب به اقدام مدافعان خود پاسخ داد و گفته دهقانان را تأیید کرد: آن شرکت داشت آب را می‌درید. نیروی سرکوبی که آنها را بیرون کرد، پس از مدتی نتوانست واقعیت را پنهان کند: مردم از زندگی دفاع کردند و شرکت و دولت از مرگ. مادر زمین به سوال اینگونه پاسخ داد: بله، چاره وجود دارد، من به کسانی که از وجود من دفاع می‌کنند زندگی می‌بخشم؛ اگر به یکدیگر احترام بگذاریم و اهمیت دهیم، می‌توانیم با هم زندگی کنیم.

   پاندمی (۲۰۲۰). حیوانات موقعیت خود را در برخی از مناطق شهری متروکه بازیافتند، اگرچه این امر موقت بود. آب، هوا، گیاهان و جانوران مهلتی یافتند و خود را بازسازی کردند، اگرچه در مدت کوتاهی دوباره تحت سلطه درآمدند. بدین صورت آنها نشان دادند که مهاجم کیست.

   سفر برای زندگی (۲۰۲۱). در شرق، یعنی در اروپا، نمونه‌هایی از مقاومت در برابر ویرانی، به‌ویژه ایجاد رابطه‌ای دیگر با مادر زمین وجود دارد. گزارش‌ها، داستان‌ها و حکایت‌های مربوطه آنقدر زیاد است که در این یادداشت‌ها نمی‌گنجد، اما همگی دال بر این است که واقعیت آن‌جا فقط بیگانه‌هراسی و حماقت و تکبر دولت‌ها نیست. امیدواریم بتوانیم تلاش‌های مشابهی را در سایر مناطق جغرافیایی پیدا کنیم.

   بنابراین: همزیستی متوازن با طبیعت امکان‌پذیر است. باید نمونه‌های بیشتری از این دست وجود داشته باشد. توجه: باید به دنبال داده‌های بیشتر بود، گزارش‌های هیئت «نابهنگام» پس از بازگشت از سفر برای زندگی ـ فصل اروپا را دوباره مرور کرد، یعنی آنچه را که دیدند و آموختند، و اقدامات CNI و سایر سازمان‌ها و جنبش‌های خواهران و برادران بومی ما در جهان را دنبال کرد؛ و به گزینه‌های جایگزین در مناطق شهری توجه خاص نمود.

   نتیجه‌گیری جزئی: تضادهای شناسایی شده یکی از ارکان فرضیه پیچیده ما را دستخوش بحران می‌کند، اما ماهیت آن را هنوز نه. «سرمایه‌داری به‌اصطلاح سبز» به‌خوبی می‌تواند این مقاومت‌ها را جذب یا جایگزین کند.

   سری دوم تناقضات:

   وجود و تداوم ششمین بیانیه از جنگل لاکاندون، و مردم، جمع‌ها، گروه‌ها، تیم‌ها، سازمان‌ها و جنبش‌هایی که در اعلامیه برای زندگی تجسم یافتند و بسیاری افراد دیگر در خیلی جاهای دیگر. کسانی هستند که مقاومت و عصیان می‌کنند و سعی دارند خودشان را پیدا کنند. اما باید جستجو کرد. و این همان چیزی است که جستجوگران به ما می‌آموزند: جستجو یک مبارزه ضروری، فوری و حیاتی است. گرچه همه چیز علیه ایشان است، آنها حتی کوچکترین روزنه امید را رها نمی‌کنند.

   نتیجه‌گیری جزئی: احتمال همزمانی مقاومت و شورش، حتی اگر احتمالی خفیف، حداقل، و یا به طرز مضحکی غیرمحتمل باشد، ماشین را به لغزش وا‌می‌دارد. که البته به معنای تخریب آن نیست. نه هنوز. نقش جادوگران سرخ تعیین‌کننده خواهد بود.

   بله، درصد احتمال پیروزی زندگی بر مرگ مضحک است. پس گزینه‌هایی وجود دارد: تسلیم شدن، بی‌شرمی و مذهبِ هرچه پیش‌آید خوش آید (یا «چو فردا شود فکر فردا کنیم» به‌عنوان فلسفه زندگی).

   و با این حال، کسانی هستند که از دیوارها، مرزها، مقررات… و قانون احتمالات سرپیچی می‌کنند.

   سری سوم تناقضات: لازم نیست. اصل طرد شق ثالث اعمال می‌شود.

   نتیجه‌گیری کلی: بنابراین باید فرضیه دیگری مطرح شود.

-*****-

آها! آیا فکر می‌کردید ابتکار یا قدمی که زاپاتیست‌ها اعلام کردند، ناپدید شدن MAREZ و JBGها، وارونه شدن هرم و تولد GAL ها بود؟

   خب متاسفم که آرامشتان را برهم می‌زنم…این‌طور نیست. به قبل از به‌اصطلاح «قسمت اول» و بحث در مورد انگیزه‌های گرگ‌ها و چوپان‌ها برگردید. خب برگشتید؟ حالا این چند خط را آنجا بیافزایید:

«با اذن و لطف مافوق‌هایمان، مناظر شگفت‌انگیز و وحشتناکی را که چشمانم در این سرزمین‌ها دیده است برایتان وصف می‌کنم. در سی‌امین سال مقاومت و با اولین روشنایی روز، چشمانم تصاویری را دید و صداهایی را شنید که تا به حال ندیده و نشنیده بود و با این حال همیشه کلمات مرا نیز زیر نظر داشت. قلب دیکته می‌کند و دست می‌نویسد: سپیده‌دم بود و آن بالاها بود، جیرجیرک‌ها و ستاره‌ها برای زمین مبارزه می‌کردند…».

کاپیتان

  این نوشته در آن زمان ظاهر نشد زیرا شما نه از مرگ معاون فرمانده گالئانو اطلاع داشتید و نه از سایر مرگ‌های ضروری. اما ما زاپاتیست‌ها این‌گونه هستیم: همیشه بیش از آنچه می‌گوییم سکوت می‌کنیم. انگار مصمم باشیم پازلی را طراحی کنیم که همیشه ناتمام است و یک قطعه کم دارد، همیشه با این سوال نابهنگام: خود شما چطور؟

از کوهستان‌های جنوب شرقی مکزیک

کاپیتان

۱، ۲، ۱۰، ۲۰، ۳۰، ۴۰ سال بعد.

بعدالتحریر- پس گفتی چقدر مانده؟ خب دیگر… شب دراز است و قلندر بیدار.

زنده باد اشتراک!zapa.jpg

گزارش جمعی از مراسم سی‌امین سالگرد قیام زاپاتیست‌ها در چیاپاس

(قیام ارتش زاپاتیستی آزادیبخش ملی در اول ژانویه ۱۹۹۴)

اکتبر ۲۰۲۳، ارتش زاپاتیستی آزادیبخش ملی با شعر «انگیزه‌های گرگ» از شاعر نیکاراگوئه‌ای، روبن داریو آغاز به نشر بیست اطلاعیه [1]کرد که در آنها نه تنها از مرگ شوراهای دولت خوب صحبت به میان آمده بلکه تغییر ساختار تشکیلات مدنی مناطق زاپاتیستی نیز شرح داده شده. در یکی از این اطلاعیه‌ها، زاپاتیست‌ها از تمامی افراد و تشکل‌هایی که بیانیه‌ی «برای زندگی» را امضاء کرده‌اند دعوت می‌کند تا با وجود خطرات موجود در چیاپاس، برای شرکت در جشن سی‌امین سالگرد «جنگ علیه فراموشی» (اول ژانویه ۱۹۹۴) به چیاپاس بروند.

از همان نخستین روز انتشار دعوتنامه، گروه‌هایی که در سازماندهی سفر زاپایست‌ها به اروپا (۲۰۲۱) فعالیت داشتند، هماهنگی کاروانی از اروپاییان را به منظور شرکت در این جشن در دستور کار خود قرار دادند.

در روز ۱۷ دسامبر ۲۰۲۳، اولین گروه کاروان وارد شهر مکزیکو شد تا در ساختمانی متعلق به ارتش زاپاتیستی، میهمان «گروه کمک رسانی» باشد که در فرودگاه این شهر در انتظار رفقا بودند.

در روز ۲۵ دسامبر اولین اتوبوس از جمله با ۲۶ نفر از دوستان و رفقای اروپایی، به سوی سن کریستوبال د لاس کازاس به راه افتاد . رفقا در یکی از مراکز متلق به ارتش زاپاتیستی (CIDECI) اسکان گزیدند تا سپس با در نظر گرفتن شرایط امنیتی عازم محل برگزاری مراسم بشوند.

۲۷ دسامبر، اتوبوس ما پس از شش ساعت که توسط موتورسواران زاپاتیست اسکورت می‌شد به روستای «دولورِس ایدالگو و سپس به «حلزون نئووا خِروزالِن» (اورشلیم نو) رسیدیم. رفقای زاپاتیست که در انتظار ما بودند، بعد از تعیین محل خواب، از ما با لوبیا و ترتیا (نان ذرت) پذیرایی کردند.

روز ۲۹ دسامبر در میان تشویق حاضرینی که هم میلیشیا و هم پایه‌های مردمی زاپاتیست‌ها بودند، وارد «حلزون دولورِس ایدالگو» شدیم. همه چیز بوی جشن می‌داد، اما نه جشنی برای سی سال گذشته، که جشنی برای آینده. در گوشه و کنار محل تجمع، رفقایی از چیاپاس و دیگر مناطق مکزیک دور هم جمع بودند و با والیبال، بسکتبال و فوتبال شادی و انتظار را با هم شریک می‌شدند. بعد، موسیقی و سپس یک غذای گرم و خوشمزه.zapa1.jpg

۳۰ دسامبر باز با وانت‌هایی که رفقای زاپاتیست در اختیارمان قرارداده بودند به دولورس ایدالگو بازگشتیم. آنجا گروه‌های مختلف جوانان در حال اجرای تئاتر بودند. تدارکات جشن عبارت بود از چهار قطعه نمایشی که توسط رفقای جوان از حلزون‌های مختلف اجرا شد، نمایشنامه را جوانان روستاهای مختلف زاپاتیستی در باره‌ی تاریخچه‌ی رنج‌ها و مبارزات بومیان از زمان فئودالی تا امروز نوشته بودند، موسیقی و مراسم آیینی که توسط شرکت‌کنندگان به اجرا درآمد و نیز حضور گروه‌های محلی که موسیقی مخصوص رقص می‌نواختند. همزمان، بازی‌های دوستانه ورزشی (والیبال، فوتبال و بسکتبال) بین تیم‌های رفقای جوان زاپاتیست و رفقای شرکت کننده‌ی غیرزاپاتیست در تمام طول روز در جریان بود.

دور تا دور میدان، دوچرخه‌هایی که روی آنها پلاستیک مشکی کشیده بودند نظرها را جلب می‌کرد، این دوچرخه‌ها را در کارگاه‌های زاپاتیستی برقی کرده بودند تا به گفته‌ی خود زاپاتیست‌ها به گوشه و کنار همبودها برسند.

۳۱ دسامبر، جشن و سرور همچنان ادامه داشت. آسمان رو به تاریکی می‌رفت که مراسم شکل دیگری به خود گرفت: گروهی از زنان میلیشا در حال شکل‌گیری و ایستادن در موضع خود بودند که گروه بزرگتری از مردان در انتهای پشتی میدان پدیدار گشت .اولین رژه نظامی توسط زنان میلیشیا همراه با ضرب‌آهنگ ترانه‌ای با ریتم کومبیا انجام شد که موضوع آن عشق اول میان زن و مردی جوان است. وقتی زنان در میانه میدان متوقف شدند، رژه مردان با ترانه دیگری شروع شد که ریتمی مشابه داشت اما بدون خواننده. زنان و مردان میلیشیا چوب‌های بلند یکی از سلاح‌های خود را بر هم می‌کوبیدند تا آن را به سازی بدل کنند که نوایش، همراه با صدای چکمه‌های‌شان بر زمین، پژواک تپش قلب مبارزی است که به ضرب‌آهنگ عشق و زندگی گام برمی‌دارد.

پس از برداشتن کلاه از سر و سلام دادن، ترانه‌ی عاشقانه دیگری با مضمون "عشقی که هرگز فراموش نمی‌شود" با رقص زنان میلیشیا همراه شد و بعد، به فرمان معاون فرمانده مویسس زنان و مردان میلیشیا سپری انسانی در اطراف میدان درست کردند تا همه شرکت‌کنندگان در پناه آن بایستند –به سان کمونی که همه را دربرمی‌گیرد- و به سخنان او گوش فرا دهند.

زنده باد اشتراک!zapa2.jpg

مویسس ابتدا به زبان بومیان منطقه یعنی به زبان تسلتال و بعد به اسپانیایی رو به پایه‌های کمک رسانی زاپاتیستی سخن می‌گوید.

جلوی صحنه، پیش از صف فرماندهان زاپاتیست، چند صندلی خالی برای «غایبین» گذاشته شده است: «مفقودالاثر شدگان»، «زندانیان سیاسی»، «مادران جستجوگر»، «کودکان، زنان و مردان به قتل رسیده» که همزمان مبارزان همیشه حاضر برای زندگی هستند. وجود همین صندلی‌های خالی گویای این امر است که زاپاتیست‌ها برای غایبین، فاعلیت قائلند و آنان را در مبارزه‌ی روزمره‌ی خود دخیل می‌دانند..

سخنرانی با اشاره به همین غایبین حاضر آغاز می‌شود.

فرمانده مویسس می‌گوید: اینجا نیامده‌ایم تا یاد به خاک افتادگان‌مان را در موزها به فراموشی بسپاریم و نیز نیامده‌ایم سی سال گذشته را جشن بگیریم. اگر اینجا هستیم، معنایش این است که مبارزه در جریان است و باید راه آنان را ادامه بدهیم. هرچند که در تنهایی مطلق باشد.

پس از اشاره‌ی مویسس به «اشتراکی کردن ابزار تولید» و تغییر ساختار خودمختاری، زاپاتیست‌ها کلامشان را تنها با یک شعار به آخر رساندند: «زنده باد اشتراک!».

این شعار، نشانگر این است که ایده‌ی اشتراک زائیده‌ی بحث‌های درونی پایه‌های مردمی زاپاتیست است.zapa3.jpg

روز اول ژانویه  ۲۰۲۴

مراسم با اجرای برنامه‌های هنری و مسابقات دوستانه‌ی ورزشی ادامه یافت. گروهی از طرفداران جنبش کردستان و روژاوا به‌عنوان همبستگی، یک رقص کردی اجرا کردند. از بلندگو اعلام شد: رژه‌ی شبِ پیشِ میلیشیا دوباره تکرار خواهد شد. بخشی از فرماندهی زاپاتیست‌ها، از جمله کاپیتان مارکوس، به روی سن آمدند و با پخش موسیقی کومبیا رژه آغاز شد.

در تمام طول رژه، دختر بچه‌ای هفت - هشت ساله، در روی سن، مقابل فرماندهان دایره‌وار دوچرخه می‌راند. دختر بچه‌ای که یادآور  دِنی‌ست، سمبل نسل‌های آینده که قرار است ۱۲۰ سال دیگر به دنیا بیاید و پس از بارها زمین خوردن و برخاستن، در آزادی تصمیم بگیرد که چه می‌خواهد و مسئولیت آن را نیز به عهده بگیرد.[2] و دایره‌ای که نماد چرخش زمان، ادامه‌ی زندگی و انتقال مبارزه از نسلی به نسل دیگر است.

بعدازظهر، در گوشه‌ای دنج، گروه کوچکی از ما زیر سایه‌ی درختی روی نیمکت‌های چوبی می‌نشینیم تا در میان طعم چای، دود سیگار و خنده‌های گاه و بیگاه و رفیقانه درباره‌ی برداشتمان از مراسم سال نو گفت‌و‌گو کنیم..

سخن از سمبلیسم زاپاتیست‌ها به میان می‌آید و از این که در این منطقه، مبارزه همان زندگی روزمره است. یکی از رفقا معتقد بود، در حالی که دولت کنونی مکزیک با پروژه‌ی «کاشت زندگی» دهقانان را از زمین جدا کرده و آنان را به کارگر تبدیل می‌کند، زاپاتیست‌ها با اشتراکی کردن اراضی تحت کنترل خود، باعث می‌شوند دهقانی که با «زمینش» تعریف می‌شود، از چهارچوب مفهوم دهقان پا را فراتر بگذارد. کار اشتراکی حتی دهقانی را که زاپاتیست نیست، به یک فرد مبارز بدل می‌کند. بدین ترتیب، اگر سلب مالکیت از طرف دولت موجب از خودبیگانگی دهقان می‌شود، اشتراکی کردن اراضی با ایجاد فضای همکاری جمعی، دهقان را به بافت اجتماعی و سیاسی جدید و وسیعتری پیوند می‌زند؛ با «کاشت زندگی» دهقان هرچه بیشتر به سوی ایزوله شدن و وابستگی رانده می‌شود در حالی که با سازماندهی کاراشتراکی در «نامِلک»، افراد در جمع تعریف شده، استقلال و قدرت بیشتری را تجربه خواهند کرد. بومی غیرزاپاتیست دیگر حاضر نخواهد بود تحت فرمان شبه‌نظامیان، به خاطر کار روی یک تکه زمین، به برادران خود حمله کند. بدین ترتیب دفاع از «مادر-زمین» کاری خواهد بود همگانی، فراتر از گرایش‌های سیاسی.zapa4.jpg

در بحث‌ها صحبت از این شد که با توجه به بیست اطلاعیه‌ی اخیر زاپاتیست‌ها، به نظر می‌رسد که آنها با ایجاد «دولت خودمختار محلی » GAL، همان‌طور که تمام قدرت تصمیم‌گیری را به پایه‌های مردمی منتقل کرده‌اند، مسئولیت دفاع از اراضی را نیز به دوش آنها گذاشته‌اند  و چه‌بسا دعوت از رفقایی از نقاط دیگر جهان برای کار در «نامِلک»های اشتراکی، می‌تواند به نوعی برای کمک به تضمین امنیت بیشتر همبودها باشد. بدین ترتیب نیروهای نظامی زاپاتیست (شورشگران) می‌توانند در پایگاه‌های‌شان، خود را بازسازی و احتمالا برای درگیری‌های آینده آماده کنند. از اینجاست که تغییر درجه نظامی مارکوس به کاپیتان، می‌تواند سمبل بازگشت به سال‌های قبل از قیام ۱۹۹۴ باشد که در آن آماده‌سازی نظامی اهمیت به‌سزایی داشت.

دوم ژانویه  ۲۰۲۴

در حلزون «اورشلیم نو»، بیش از پنجاه نفر از اعضای کاروان اروپایی و تنی چند از انترناسیونالیست‌های دیگر که از پیش اجازه گرفته بودیم تا مدت بیشتری در روستاهای زاپاتیست بمانیم و با نمایندگان «دولت خودمختار محلی» به گفت‌و‌شنود بنشینیم، گرد هم حلقه زدیم تا راجع‌به چندوچون سوال‌های‌مان تصمیم بگیریم.

سوم ژانویه  ۲۰۲۴

بعدازظهر گروه‌های کوچک در مورد تجربیات روزهای گذشته به بحث و گفت‌وگو نشستند.

چهارم ژانویه  ۲۰۲۴

صبح زود خبر دادند برای حرکت به سوی «حلزون دولورس ایدالگو» آماده شویم.

دقایقی چند پس از رسیدن به محل به سالن اجتماعات فراخوانده شدیم. ده‌ها نفر از اعضای «کمیته‌ی مخفی انقلابی بومیان» در انتظار نشسته بودند. در مقابل آنان برای ما نیز نیمکت‌هایی چیده بودندم. مویسس، که در کنار دیواری بین آنها و ما ایستاده بود، خوش‌آمد گفت و از ما دعوت کرد تا هر سوالی داریم، بپرسیم. سوال‌ها را گاهی خود او و گاهی اعضای دیگر کمیته، اما همیشه با سخاوت و بردباری پاسخ می‌دادند تا آنجا که دیگر سوالی باقی نماند.

در بحث و گفت‌و‌گویی که بیش از شش ساعت به طول انجامید، از جمله نکات زیر مطرح شد:

۱- چه امری موجب فکر کردن به لزوم تغییر شد؟

با روی کار آمدن آندرس مانوئل لوپز ابرادور (رئیس جمهور کنونی مکزیک) و ادعای تغییر جامعه توسط او، زاپاتیست‌ها با توجه به این ادعای توخالی، از خودشان پرسیدند که آیا ایده‌شان برای تغییر به همان اندازه تو خالیست یا سخن از تغییری واقعی در میان است؟ در پاسخ به این سوال در همبودهای مختلف زاپاتیستی بحث و گفت‌وگو درگرفت و به تشکیل ساختاری جدید انجامید که در آینده کارکردش را نشان خواهد داد.

۲- مشکلات ساختار قدیمی «شوراهای دولت خوب» و عللی که منجر به تغییرات کنونی شد: دور شدن مسئولین و مقامات از توده‌های مردم که خود محصول آموزش تنها تعدادی از رفقا بود که در نتیجه‌ی آن دانش در انحصار یک عده‌ی محدود باقی می‌ماند؛ ایجاد بوروکراسی؛ تصمیم‌گیری‌های خودسرانه‌ مقامات شوراها؛ ایجاد خلل در روند انتقال اطلاعات در جامعه.

۳- در ساختار شوراهای دولت خوب، ما به نوعی همان ساختارهای دولتی را کپی کرده بودیم. بعد متوجه شدیم که در چنین ساختاری باز هم مردم به‌تدریج کنار گذاشته می‌شوند. با برعکس کردن هرم، روشن شد که باز هم بخشی از همان مشکلات قدیمی تکرار خواهد شد، اطلاعاتی که می‌بایست از مجمع عمومی روستاها به شوراها انتقال می‌یافت و اطلاعاتی که از شوراها به روستاها بر می‌گشت هم به همین ترتیب.

۴- بعد از بازگشت هیئت زاپاتیستی از اروپا، کار بازبینی انتقادی از خودمان را آغاز کردیم و متوجه شدیم که ساختاری که داشتیم، تنها در برهه‌های خاص زمانی نتایج مثبتی داشته است و نکات منفی در آن می‌چربیده است. تغییر کنونی که محصول یک روند تاریخی است، فقط در لحظه کنونی امکانپذیر بود، زیرا تنها محصول آموزه‌های همین روند تاریخی است.zapa5.jpg

۵- در ساختار جدید خودمختاری، تمام قدرت حکومتی به دست «دولت خودمختار محلی» GAL است. یعنی در سطح مناطق و نواحی، حکومتی وجود ندارد. کار «شوراهای دولت خودمختار زاپاتیستی» CGAZ و «مجمع شوراهای خودمختار زاپاتیستی» ACGAZ تنها هماهنگی شوراها با هم است. به غیر از این آنان هیچ مسئولیتی ندارند. همه مردم باید یاد بگیرند که خودشان حکومت کنند. «هر گندی که خود مردم بزنند، باید خودشان تمیز کنند!» به عبارت دیگر هر آزادیِ‌عملی با مسئولیت همراه است.

در هر GAL زنان و مردانی هستند که «کمیسرها» Comisariados و «کاردارها» Agentes نام دارند و تعدادشان می‌تواند تا ده نفر برسد. اگر در روستایی مشکلی بوجود بیاید، کوشش بر این است که مقامات خود شوراهای روستا این مشکلات را حل کنند و چنانچه موفق نشوند، «شوراهای دولت خودمختار زاپاتیستی» مجامع عمومی محلی را فرا می‌خوانند و در صورتی که آنها نیز نتوانند پاسخی بدهند، «مجمع شوراهای خودمختار زاپاتیستی» تشکیل می‌شود.

اگر در دوران گذشته ابتکار عملی قرار بود پیشنهاد شود، از طریق شوراهای دولت خوب به روستاها مطرح می‌شد. حال آنکه در ساختار جدید، هر فردی می‌تواند آن را به «دولت خودمختار محلی» پیشنهاد بدهد و بعد از بحث به مراجع بالاتر برده می‌شود.  بنابراین ابتکارعمل‌ها از پایین و از طریق پایه‌های مردمی آغاز می‌شود و به بالا می‌رسد. به‌عبارتی، دمکراسی به تصمیم‌گیری در مورد پیشنهادات خلاصه نمی‌شود، بلکه طرح ابتکار عمل‌ها را نیز دربرمی‌گیرد.

۶- در مورد کار مشترک در اراضی «هیچکس» یا «کمون» یا در «نامِلک‌ها» ابتدا جوامع زاپاتیست تصمیم می‌گیرند و بعد آن را با «برادران و خواهران» غیرزاپاتیست در میان می‌گذارند. اگر آنان پیشنهاد سازنده‌ای داشته باشند و ما را در بحث قانع کنند، طبیعی‌ست که آن را می‌پذیریم.

۷- درباره تغییر نسل و انتقال تجربیات به جوان‌ترها:

مبارزه هر نسلی محصول شرایط اجتماعی، سیاسی و تاریخی خاص خود است. تجربه مبارزات در چارچوب سه اصل به نسل بعدی منتقل می‌شود: «خودت را نفروش، تسلیم نشو و به بیراهه نرو!» یعنی هر نسلی مبارزه خاص خودش را دارد، اما از نسل پیش این سه پرنسیپ را می‌آموزد.

انتقال تجربیات به نسل‌های جوان‌تر به شیوه‌های مختلفی صورت می‌پذیرد: در خانواده‌ها، در حین کار اشتراکی، در جلسات آموزشی با کمیته‌های جوانان در سطوح منطقه‌ای.

۸- در پاسخ به این پرسش که چگونه می‌توان از خارج از منطقه زاپاتیستی برای کار در اراضی اشتراکی آمد، گفته شد که مهمترین موضوع درک این مسئله است که همه چیز زنده است (خود زمین، گیاهان و موجودات رو و زیر زمین) و زنده بودن فقط به انسان‌ها خلاصه نمی‌شود. بعد از درک این اصل و اطمینان از اینکه مصمم هستید از تمام اشکال حیات دفاع کنید متشکل شوید.

۹- در مورد این که زمین متعلق به هیچکس نیست، رفقای زاپاتیست اذعان کردند که «نامِلک» بودن زمین امری بدیهی‌ست، زیرا هیچ فردی عمری به درازای میلیون‌ها سال نداشته است که بتواند مدعی باشد که مالک این زمینی‌ست که این همه عمر دارد.zapa6.jpg

۱۰- کسانی که حق کار در اراضی اشتراکی را ندارند عبارتند از: شبه‌نظامیان، افرادی که به نوعی با مواد مخدر سروکار دارند (کشت، فروش، انتقال و مصرف) و کسانی که پیش از این زمین‌های خودشان را فروخته باشند. محصول اراضی و کار مشترک، به تساوی بین کسانی که در کار شرکت داشته‌اند، تقسیم می‌شود.

۱۱- ما قصد نداریم کسی را قانع کنیم که زاپاتیست بشود، می‌خواهیم در عمل دانسته‌های‌مان را با آنان شریک شویم. نه تنها در سطح تئوریک بلکه در عمل و با حل مشکلات و پرداختن به علل رنج مشترکمان.

۱۲- درباره مشارکت زنان در مبارزات، زاپاتیست‌ها معتقدند که باید زن و مرد دوشادوش علیه سرمایه‌داری مبارزه کنند و راه این مشارکت گفت‌وگوی بسیار بین زن و مرد است تا هم مردان در کارهای خانگی شرکت کنند و هم زنان در فعالیت‌های اجتماعی. زنان از همان چهل سال پیش شرکت در فعالیت‌های «سنتاً مردانه» را آغاز کرده‌اند.

پنجم ژانویه  ۲۰۲۴

گروهی که در «حلزون اورشلیم نو» سکونت داشت به چند دسته تقسیم شد تا در روستاهای مختلف با مردم و «دولت خودمختار محلی» گفت‌وگو کند.

در قسمت عقب چند وانت، در روی جادهای سخت و ناهموار، کاروان ما راهی بازدید از دو روستا شد تا با پایه‌های مردمی مشارکت‌کننده در تصمیمات و مدیریت امور یعنی «دولت خودمختار محلی» دیدار کند.

رفقایی که در حلزون/کاراکل، محل اقامتمان میزبان‌مان بودند این بار با سخاوت همیشگی و خستگی‌ناپذیرشان همراه و راهنمای ما شدند.

آنچه در این ساختار جدید برجسته و آشکار بود اداره‌ی جمعی امور آموزش و سلامت و حل اختلاف و ساماندهی امور توسط همبودهای محلی بود.

در GAL نه با «مسئولین» سلامت و آموزش بلکه با «ترویج‌گران» سلامت و آموزش برخورد داریم و البته با شوراهای متشکل از این ترویج‌گران که همبسته و پیوسته با یک‌دیگر در این نشست حاضر بودند و از کار خود سخن می‌گفتند.

مسئله منطقه‌ای حائل با حفظ حمایت و برادری/خواهری بین روستاهای زاپاتیستی و غیرزاپاتیستی در ساختارهای مدنی هم مشهود بود.

برای نمونه، غیرزاپاتیست‌ها نیز می‌توانستند از امکانات پزشکی و بهداشتیِ روستاهای زاپاتیستی استفاده کنند. البته، برخلاف ساکنین روستاهای زاپاتیستی، این استفاده در ازای پرداخت مبلغی که برای تامین نیازهای خدمات بهداشتی و درمانی لازم است میسر می‌شود، اما شاید نکته مهمتر این است که این مراکز به روی برادران و خواهران غیرزاپاتیست گشوده می‌ماند و انحصاری نیست. برداشت ما این بود که این نیز جزیی از ترویج علنی دستاوردهای زیست اشتراکی‌ست برای آنان که هنوز به امکان‌های تازه این ساختار باور ندارند (هرچند در عمل باید دید این تمایز چگونه بیشتر به همبستگی می‌انجامد و نه به یادآوری گسست‌ها).

در بازدید از مراکز آموزشی، به نظام آموزش بدیل پی بردیم که در آن نمره‌دهی و رتبه‌بندی جای خود را به تشریک مساعی معلم و دانش‌آموز در شکل‌دادن به یادگیری و تفکر انتقادی داده است. در این نظام آموزشی کارکرد و ترکیب کلاس درس به این صورت بود: کلاس‌ها به سه دوره تقسیم می‌شوند و اصولا مهم نیست که فرد به چه مدت زمان نیاز دارد. مهم این است که به این نتیجه برسد که می‌تواند در دوره بالاتر شرکت کند. در این روند آموزشی، هم معلمان و هم دانش‌آموزان به این باور دارند که آنچه می‌آموزند، باید در خدمت خودمختاری‌شان باشد. دانش‌آموزانی که با آنها صحبت کردیم نیز به این امر اذعان داشتند.

پس از این بازدید و دریافتنِ این که دانشِ سلامت و آموزش چون مشعلی از نسلی از ترویج‌گران به دست نسلی دیگر می‌رسد و درک این که این نگاهِ طبیعی به یادگیری، باطل‌السحرِ نگاه کالایی و مصرف‌گرا و ویرانگر رایج در جهان سرمایه‌داریست.

زمان استراحت و غدا رسید. غذایی که گشاده‌دستی مردمی را نشان می‌داد که سازندگان فروتن آینده‌اند و در قالب ممارست یک زیستِ جماعت‌محور و جمع‌گرا عمل می‌کنند.

زیر سایه گیاهان استوایی برای آنهایی که فرسوده از راه و بیماری بودند فرصتی برای استراحت و تأمل فراهم شد و برای رفقایی که همچنان پرتوان در جستجوی کشف‌های جدید بودند، دیدار از مزارع آناناس و موز و ذرت انتظار می‌کشید.

جز یادگیری این بدیل اجتماعی، سوغاتی که بسیاری از رفقا از خاک سرشار این روستای زاپاتیستی آوردند گل‌ها و ساقه‌های گیاهان استوایی بود که نمی‌شد چشم از زیبایی آنها برگرفت، از جمله گل سرخی همچون شعله آتش که اینجا و آنجا بی‌پروا بر شاخه‌های درختان گوناگون روییده بود...

گزارش از کاروانی از اروپا- ژانویه ۲۰۲۴

[1]  برای اطلاع بیشتر از مضمون بیانیه‌ها ن.ک به:

https://peykarandeesh.org/index.php/rubriques/le-mouvement-zapatiste/1526-2023-11-28-15-27-44

[2]. ن. ک. به: قسمت سوم بیانیه‌ها:

دِنی‌:https://enlacezapatista.ezln.org.mx/2023/11/09/%d9%82%d8%b3%d9%85%d8%aa-%d8%b3%d9%88%d9%85-%d8%af%d9%90%d9%86%db%8c/)