امروز بسیار خوشحال و در عین حال مفتخریم که کتاب خاطرات و نوشته های رفیق تراب حقشناس را که تحت عنوان از فیضیه تا پیکار منتشر گشته است به تمام دوستان و رفقایی که همیشه به طور خاص به رفیق تراب حق شناس ارادت، توجه و دلبستگی داشتهاند ارائه کنیم و همینطور به تمامی کسانی که پیگیر تاریخ معاصر ایران و جنبش انقلابی آن هستند.
با اجازه شما در باب انتشار این کتاب چند کلمه ای به عرض میرسانیم.
لحظه اولی که مسئله بیماری رفیق تراب مطرح شد لحظه ای بود که از بیمارستان به او تلفن زدند و وخامت اوضاع جسمی رفیق پوران را خبر دادند و احتمال مرگ قریب الوقوعش را. در این لحظه ما بوضوح دیدیم که چطور دست تراب دچار لرزش خفیفی شد، تقریبا نامحسوس که به حساب شوک عصبی ناشی از خبر و تاثری که برپاکرد گذاشتیم. لرزش کوچکی بود که گهگاه می آمد اما رفته رفته هرچه بیشتر و شدیدتر شد تا جایی که در اواسط ۲۰۱۰ تصمیم گرفتیم به دکتر متخصص اعصاب و سیستم عصبی مراجعه کنیم. اولین معاینات و آزمایش ها حاکی از این تشخیص بود که صحبت از بیماری پارکینسون است. در مقابل فجیع بودن این خبر تصمیم گرفتیم که به متخصص دیگری هم رجوع کرده تا تشخیص اول را بازبینی کند. دکتر دیگر و آزمایش های دیگر نشان داد که نه با پارکینسون طرفیم و نه با آلزایمر؛ اما هنوز در خوشحالی این دو نفی بودیم که به ما توضیح دادند زمانی که آزمایشها احتمال این دو بیماری را کنار بزند تنها بیماری ای که می ماند بیماری شارکو یا ال اس آ می باشد که دارای همان علائم و نمودهاست. تحقیق کوتاهی در مورد بیماری شارکو ما را با عمق فاجعه آشنا کرد.
از روزی که این بیماری تشخیص داده شد تا امروز ده سال می گذرد؛ ده سالی که وضعیت خاص رفیقمان، او را در مرکز مشغولیت های جمع ما قرار داد.
انتشار خاطرات به صورت کتاب همانطور که در مقدمهی رفیق ذکر شده، از خیلی قبل تر، از سالهای میانی دوره تبعید او مطرح بود اما همیشه این کار به فردا موکول میشد چرا که نیازهای مبارزۀ روزمره و برخورد کردن به اتفاقات پیش رو همیشه اولویت داشت و فقط زمانی که این فردا حد و حدود خود را آشکار کرد، رفیق تراب مجبور شد به صورت جدی تری به این کار بپردازد.
به هر حال از لحظه تشخیص بیماری تا لحظه انتشار واقعی این کتاب ده سال طول کشید؛ هرچند جمع آوری، تنظیم و ویراستاری این کتاب در پایان سال گذشته تمام شده بود ولی وضعیت کورونایی مانع انتشار و ارائه بیرونی آن شد.
ما امروز بسیار مفتخریم که قولی را که تراب در آخرین سال حضورش بر مزار رفیق پوران داده بود اجابت کرده و کتاب را در مقابل مزار رفیق پوران رونمایی کنیم. افسوس که دیگر خود تراب با ما نیست و در کنار همسر مبارزش خفته است.
اجازه بدهید با هم چند کلمه درباره چند و چون این کتاب و شکل و مضمونی که او برای آن در نظر داشت با صدای خود تراب بشنویم:
با تشکر
جمع اندیشه و پیکار
گزارش مراسم رونمایی از کتاب تراب حق شناس «از فیضیه تا پیکار...»
به دعوت جمع اندیشه و پیکار و برخی دیگر از یاران پوران بازرگان و تراب حق شناس در روز ۱۸ فوریه ۲۰۱۷ مراسمی در محل "کتابخانه مقاومت – انجمن دوستی با فلسطین" به یاد رفقا پوران و تراب با حضور صد نفر برگزار شد. بخشی از این رفقا قبل از مراسم به گورستان پرلاشز رفته و بر مزار پوران و تراب گل نهاده و از آنان یادی کردند.
مراسم در ساعت ۷ و نیم با یک شعر و خوش آمد گویی از طرف رفقای اندیشه و پیکار آغاز گشت.
نمیدانم چرا این لحظه در خاطره می ماند؟ این لحظه مسخره و مضحک رسمی که زنی فرانسوی بعد از جمع آوری امضا های ما و محضر دار و مترجم قسم خورده بر پای مدارک و اسناد مکث میکند و میگوید خب دیگر تمام شد!
آری، درست پس از یکسال جامعه متمدن فرانسه رسماً وفات ترا در دفتر دستک اداری خود ثبت کرد و ترا به خوابی ابدی حواله داد. یعنی انگار نه انگار که تو بوده ای، .. که تو بودی که سی و پنج سال پیش، هنوز از ایران نرسیده، در بلوار پاستور به طرف ما دو سه نفر از هواداران پیکار آمدی و بجای سلام و علیک با عجله گفتی "رفقا این را کجا می شود تکثیر کرد؟" و اطلاعیهای از کمیسیون گرایشی را به ما دادی.
این لحظه در محضر، نمی دانم چرا اینقدر سنگین بود. سنگین تر از تمام آن لحظات دیگر، حتی وقتی روی سنگهای نمدار پرلاشز راه می رفتیم با آن خاکستردان داغ که در دستمان می طپید، حتی وقتی ترا به آن مکعب کوچک که در زمین حفر شده بود سپردیم... و سرود خواندیم.. همه.. به یاد تو.
تو دیگر در این لحظه رفته ای. دیگر هیچ نامه اداری به اسم آقای حق شناس به منزل نخواهد رسید... و خود این منزل که بهر فلاکتی باشد می ماند با رج کتاب ها و کاغذها و مدارکی که تو بقول خودت "یک عمر با دندان به این سو و آنسو کشیدی"، مگر می توان وارد آن شد بدون آنکه زانوهایت بلرزند؟
اینجا، در این لحظه، چیزی سنگین هست که با ثقلش امید هر پرواز سبکبارانه را به کابوس می کشاند. یعنی با تو، با رفتن تو، وزنِ بودنِ همه آنها که رفتند، که "رفتاندند" را نزدیک و ملموس احساس می کنیم و بار مسئولیتی به همان سنگینی که رویای فرشتگان، سبکبال.
تو همه رفقای مان را در هر کدام از این لحظات با خود همراه می کنی. آنها به زندگی میآیند، آنطور که تو آمدی. مثل کودکانی که با چشمهای نافذ و کنجکاو دنیایشان را می نگرند و می خواهند بدانند. درست بدانند که قرار است در این دنیا چه کنند.
تو نسلها را بهم گره می زنی. آخر من را به آقای جلال طوفان چه ربط که در فلان سال شمسی اثری در مورد جهرم نوشت و تو او را به این جهت قدر می شناختی و امروز، لاجرم، ما.
تو دست همه رفقایت را گرفتی و به زندگی نسلی دیگر بردی؛ تا همه امروز بدانند که این جوانان پر از امید و زندگی، چطور از همه چیزشان دست شستند تا صدای زحمتکشان و رنجدیدگان ما باشند؛
تا امروز مزدوران جمهوری اسلامی از آنها فیلم بسازند و با دروغ و کذب، حقیقتی را که آنها به آن دست یافته بودند کتمان کنند؛ آنها که در آن مبارزه چیزی جز موشهایی در سوراخ نبودند و امروز فربه وهن هن کنان به متکا تکیه زده تا صیغه های از همه دستشان از آنها پذیرایی کنند، آنها که سی سال وقت لازم داشتند تا پس از یکی دو نسل، جرأت کنند تاریخ را جر و واجر کرده و خود را قهرمانان مبارزه ای جا زنند که خود تماشاگران حقیر و بزدل آن بودند.
تو رفتی و با خود آوردی خِیل رفقا را، رفقایی مثل محمد حنیف نژاد، سعید محسن، رسول مشکین فام، رضایی ها، علیرضا سپاسی آشتیانی، محمد تقی شهرام، محسن فاضل، رفعت افراز، محسن خاموشی، منیژه اشرف زاده کرمانی، حسن آلادپوش، محمد شفیعی ها، بهرام آرام، و.. صدها نام دیگر و شهدای گمنامی که می توان عمری در سوگ هر کدام نشست.
تو همه رفقای مان را به دنیای نسل دیگر آوردی و امروز مسئولیت این آتشی که هرگز نمیرد را به ما زنده ها سپردی.
یادت، یاد پوران، با یاد آنان آغشته است و دیگر همه تان اینجا، با ما هستید، حاضر و استوار.
حبیب ساعی
۱۸ فوریه ۲۰۱۷
یک سال گذشت. عادت کرده بودیم که از دور جویای احوال و پیگیر اخبار و تلاش های چریک پیر باشیم، اما به نبودش عادت نکرده ایم، انگار همین دیروز بود.
برای ما که از نحله های فکری گوناگون هستیم و تعلّق خاطر تشکیلاتی متفاوتی را با خود به همراه داریم، با تمامی اختلافات و شکست ها اما در گذر زمان یاد گرفتیم که در مبارزه با اردوی سرمایه قدردان تمامی مبارزینی باشیم که عاشقانه سُرخدل مانده اند. در این یورش همه سویه سرمایه، بر چهره ها و مبارزان، اما شوربختانه هنوز هستند کسانی که از دریچه تنگ گروهی و قبیله ای، شخصیت ها را ارزش گذاری میکنند. نمیدانند که برخی از چهره ها شناسنامه تاریخ معاصر جنبش چپ و کمونیستی ایران هستند. گذشته ما و هویت ما هستند. باید قدردان تلاش و فداکاریشان بود. بی جهت نبود که در مرگ تراب، دستگاه قدرت و مشاوران فکری اش بر ریشه های فکری و آرمانخواهی او تاختند. ملالی نیست. ما که میدانیم چریک پیر از همان آغاز از کوچه پس کوچه های جهرم در پی تقسیم عشق و شادی و ستایش زندگی بود.
از تراب بسیار گفته اند. برای ما تراب نمادی از انسانیت، دوستی، احترام، عشق و آگاهی در بُرشی از تاریخ معاصر ایران است. آنگاه که در کنارمان بود حضورش را غنیمت شمردیم و از نامش و راهش تجلیل کردیم و وقتی رفت به یادش از ویژه گی هایش گفتیم و وظایفی که ما را به انجامشان مقیّد ساخت. بر اقبال بلند یاران نزدیکش در مجموعه اندیشه و پیکار به سبب نزدیکی به او و پوران عزیز و غنیمتِ زیستن در لحظه لحظه زمان با این دو رفیق، اگر چه غبطه میخوریم، اما نیک میدانیم که وظایف شان نیز دو چندان گشته است. دفاع از آرمانهای تراب و پوران و به سرانجام رساندن کارهای ناتمام. دفاع از امید و عشق و تلاش برای آرزوهای بلند و انسانی. از این سوی آبها دستهای بانیان و گردانندگان برنامه گرامیداشت پوران بازرگان و تراب حق شناس را به گرمی و رفاقت میفشاریم و به یادِ ماندگار و شادِ این دو رفیق تمام قد میایستیم.
با مهر و همبستگی
کمیته یادمان کشتار زندانیان سیاسی دهه شصت در ایران، مونترال - کانادا
یکشنبه ۵ فوریه ۲۰۱۷
آدرس مزار پوران بازرگان و تراب حقشناس در گورستان پرلاشز:
برای رفتن به پرلاشز: مترو خط ۳، ایستگاه گامبتا.
خروجی شماره ۳.
ورودی گامبتا به پرلاشز
Metro Ligne 3. StationGambetta
مزاررفقا پوران بازگان و تراب حق شناس در قطعه ۳۵ قرار دارد.
از در ورودی مستقیم میروید تا ساختمان بزرگ Crematorium
ساختمان را که در سمت چپ قرار می گیرد، رد میکنید و در اولین خیابان به نام Transversale No2 به سمت چپ وارد میشوید. این کوچه را مستقیم ادامه میدهید تا به قطعه ۳۵ میرسید.
بعد از مدتی خیابان به سمت پایین، سرازیزمیشود.
حدود صد قدم بعد از سرازیری سمت راست یک کوچه باریک است که در قسمت ورودی آن آرامگاه خانوده Famille Guillot قرار دارد.
آخر این راه باریک، فقط چند قدم جلوتر در سمت چپ پوران و تراب آرمیدهاند.
- - - - - - - - - -
مزار تنی چند از دوستان و رفقای دیگر:
آذر درخشان، پدر فضیلت کلام و... قطعه ۸۵ صادق هدایت، غلام حسین ساعدی، محمود همشهری (نماینده سازمان الفتح که در پاریس توسط اسرائیل ترور شد) قطعه ۸۵ ، لورا مارکس، پل لافارگ، اوژن پوتیه (سراینده سرود انترناسیونال)، ژان بابتیست کلمان (سراینده ترانه موسم گیلاس)، دیوار کمون پاریس قطعه ، ۷۶ آگوست بلانکی (۱۸۸۱-۱۸۰۵ انقلابی و شورشی فرانسوی) قطعه ۹۱ ، یلماز گونی (فیلمساز فقید کرد) قطعه ۶.
به مناسبت دهمین سالگرد درگذشت پوران بازرگان و اولین سالگرد درگذشت تراب حقشناس
کتابفروشی مقاومت
پاریس
ساعت ۱۹
۱۸ فوریه ۲۰۱۷
"چون سوسمار مست به دنبال آفتاب"
خاطرات جمعی - فردی تراب حق شناس
با زیر نویس اسپانیایی
"Como un cocodrilo embriagado en busca del sol"
Una biografía colectiva/personal de Torab Haghshenas
Un trabajo de Mina Aminí
https://www.youtube.com/watch?v=5Op6qsuTJK0&t=452s
Torab Haqshenas (1942-2016) nació en Yahrom, Irán, en una familia religiosa.
En su adolescencia pasó tres años estudiando ciencias teológicas en el Seminario de Qom. En 1960 entró a la Escuela de Estudios Superiores en la carrera de Filología Inglesa y al mismo tiempo se unió a la Asociación Islámica Estudiantil, donde conoció a los fundadores de la Organización de los Muyahidines del Pueblo de Irán.
منتشر شد:
"چون سوسمار مست به دنبال آفتاب"
خاطران جمعی و فردی تراب حقشناس
کاری از مینا امینی
- یک ساعت و ۵۵ دقیقه -
پس از آن که پزشکان تشخیص دادند رفیق تراب حقشناس به بیماری علاج ناپذیر آ - ال - اس مبتلا شده است، ایشان به اصرار ما و برخی دوستان دیگر پذیرفت که خلاصه ای از خاطراتش در فیلم ضبط شود تا اگر بیماری مهلت نگارش مفصل این خاطرات را نداد، تجارب مبارزاتی او از میان نرود.
فیلم مراسم بزرگداشت رفیق تراب حقشناس
شامگاهان هشتم و نهم آوریل ۲۰۱۶ در استکهلم
https://www.youtube.com/watch?v=mRfFwZbEXCU
هر چه غیر شورش و دیوانگی است
اندرین ره دوری و بیگانگی است
یاد تراب
آن چه در نخستین و آخرین دیدار کوتاهم با رفیق تراب حق شناس مرا سخت تحت تاثیر قرارداد چیزهایی بود که شاید در نظر هر شنونده ای بسیار غریب بنماید. فراوان دیده ایم که بسیار کسان در توصیف نخستین برخورد خود با انقلابیان بزرگ تاثیرگذار از ابهت و حشمت و سطوت ظاهری آن ها سخن رانده اند. تراب، برخلاف تصوری که می توان از آن رزم آور کهنه کار و مادام العمری داشت که نام اش تب لرزه ی هول بر جان حکومت ها می انداخت، بیش از آن چه بتوان در گمان آورد ساده بود: سادگی در رفتار، سادگی در گفتار و سادگی در برخورد با هر آن چه با انسان و سرنوشت او سر و کار داشت؛ فروتنی و خشوع تا به حدی که مخاطب خود را دچار دستپاچگی می کرد؛ چنان که در نگاه نخست ممکن بود این تصور دست دهد که: پس جنبه ی هیبت آسا، مجذوب کننده و به اصطلاح "کاریسماتیک" او کجاست؟ چیست آن چه او را به یکی از محبوب ترین و اعتمادانگیزترین رهبران و دایرمداران پیکار بی زنهار با سرمایه و ستم طبقاتی مبدل کرده است؟
دیگر آن که تراب گوشی بسیار نیوشا برای شنیدن داشت. از آن گونه آدم ها نبود که به پشتوانه ی پیشینه ی دراز آهنگ مبارزاتی خود به طور معمول مخاطب خود را، گو هر که باشد، به هیچ می گیرند و میان دو دراز نفسی ملالت بار و مکررگویی های باب روز می پرسند: "راستی چه خبر؟ شما چه می کنید؟" و بعد باز رشته ی سخن را به دست می گیرند. تراب مخاطب خود را رفیق، همدل، حریف، هماورد و همراه خود می پنداشت. تک گویی نمی کرد، در پی رفاقت بود، در جست و جوی با هم ساختن، گفتن و شنیدن و ساختن آینده ی عاری از پلشتی و ستم. هم از این رو، روحیه ای انتقادی و انتقادپذیر داشت، حتی اگر مخاطب حس می کرد تراب انتقاد را دربست نپذیرفته است، آشکار بود که به انتقاد می اندیشد و هیچ فرصتی را برای تامل و بازاندیشی در انتقادها از دست نمی دهد.
دیگر آن که برداشت او از مبارزه و شکست و پیروزی، برداشت "بُرد و باخت" خاص قماربازان و قلّاشان و "آپاراتچیک های حزبی" نبود. برای او، در همان دیدار کوتاه دریافتم که، نفسِ مبارزه در بردارنده ی جلیل ترین و سترگ ترین بذرهای پیروزی بود: "تو می جنگی، پس هستی". شکست باخت نبود، پله ای بود برای قد کشیدن، برای بالیدن و برآمدن، برای رسیدن به پیروزی. نومیدی در او راه نداشت. حتی اگر واپسین انسانی بود که در سراسر کرهی ارض به پیروزی کمونیسم و آزادی باور داشت، هرگز در هیچ وضعی ایمان او به نیکبختی فرجامین تبار انسان سستی نمی گرفت. البته،در نزد او، کمونیسم و آزادی سرنوشت بشر نبود، سرگذشتی بود که انسان رهیده از پلشتی و ستم جامعه ی طبقاتی ساختمان رفیع آن را آجر به آجر با دست های خود می ساخت.
دیگر آن که در آن دیدار کوتاه اما فراموش نشدنی دریافتم که تراب در بحث و نظر و دلیل آوری، در هیچ کجا، ذره ای به پیشینه ی مبارزاتی خود استناد نمی کند، چنان که گویی هم در آن روز گام در راه پیکار طبقاتی نهاده است، و در بحث و نظر به اتکای تجربه های گسترده و گونه گون خود، هرگز ندیدم به اصطلاح معروف "الزام مدعی" کند یا احیانا مخاطب خود را به اعتبار پیشینه ی خود مرعوب سازد.
حالا که به پایان این چند خط یادداشت شتاب زده در رثای رفیقی از دست رفته می رسم می بینم برای من که عمری به استقلال رای و ناوابستگی به قدرت ارج نهاده ام، مگر جاذبه و گیرایی شخصیت انسانی جز در این ویژگی های کمیاب و بلکه نایاب می تواند باشد؟ مگر نه آن که گذشته از پیشینه ی مبارزاتی درخشان هر جنگاور خستگی ناپذیر، آن چه از او و کار و بار و زندگی او در دل و جان ما می ماند منش و رفتار و رویکرد انسانی او با همگنان است؟
در ذکر جمیل تراب حق شناس همین بس که مَنشی والا و انسانی داشت که سرمشق ماست و هرگز از یاد هر آن کس که حتی یک بار او را دیده بود، نمی رود.
یادِ سرخ اش بیدار، یادگاران جلیل اش پایدار!
شامگاهان هشتم و نهم آوریل ۲۰۱۶ در استکهلم
در این دو روز حدود ۳۰۰ نفر از علاقهمندان ساکن استکهلم و همچنین از شهر گوتنبرگ و کشورهای نروژ و فنلاند در مراسم یادمان شرکت داشتند. و مهمانانی نیز از کانادا، آلمان و فرانسه آمده بودند.
در آغاز این مراسم سوفیا کریمی مجری این برنامه، بهزبان فارسی و سوئدی به حضار خوشآمد گفت و سپس شعر زیر را که سرودهی محمود درویش و ترجمه رفیق تراب حقشناس است قرائت کرد.
عنوان شعر: «در ایستگاه قطاری که از نقشه فروافتاد»
"غنیمی شُمر ای شمع وصل پروانه / که این معامله تا صبحدم نخواهد ماند"
ساعت حدود یازده و نیم شب بود. تلفن خانه به صدا درآمد.
- شاید از آمریکا یا کانادا باشد!
صدای آشنایی گفت: "جونم. خوبی گلم؟".
ذهنم به دنبال تشابه صدایی در دور دستها میگشت. حبیب بود! طبق عادت سلام و احوالپرسی. ذهنم از قبول شناسایی صاحب صدا سرباز میزد. بعد از چند کلامی گفت: "از بیمارستان الان زنگ زدند". در میان مکث کوتاهش گمان بردم با ماسک فواد مشکلی پیش آمده. یا مشکل دیگری؟ اما چرا به حبیب زنگ زدهاند؟ در ادامه گفت: "فواد تمام کرد..." و بغضاش ترکید...
مگر ممکن است؟ حتما اشتباه میشنوم! همین چند ساعت پیش نزدش بودم. سرحال بود. هیچ نشانی از... از مرگ نبود. سراپا شوق زندگی بود. بعدازظهری جُک هم تعریف کرد!
حبیب با هق هق، داستان مکالمه با پرستار را تعریف میکرد و من منگ، بهتزده به دنبال راه فراری از شنیدن حقایق. صدایی در تلفن غمگینترین آهنگ تبعید را زمزمه میکرد و مرا با خود به مرور خاطرات سالیان میبرد. به همین امروز بعدازظهر (۲۵ ژانویه ۲۰۱۶) رسیدم که هوا آفتابی بود. فواد ناهار نخورده خواست که برویم بیرون، به حیاط پر گل و درخت بیمارستان. چند روز گذشته هوای سرد و بارانیای داشتیم. از اتاق و راهرو بیرون نرفته بود. آماده شدیم. دو پتوی آبی و قرمز از گردن تا روی پاهای آرزومندِ حرکت. دستگاه تنفس که با باتری ۸-۷ ساعتی کار میکرد روی پایههای صندلی چرخدار.
- "برای اطمینان پشمینه (ژاکت) را هم بیار! برای خودت هم یک چیز بردار. شاید سرد بشه".
جلو آسانسور دختر جوانی که آن روز مسئول نظافت بود گفت: "میروید قدم بزنید؟! هوا خوبه، استفاده کنید. تو این فاصله اتاق را تمیز میکنم".
آری، خورشید بیدریغ گرمایش بر باغ بیمارستان گسترده بود. رفتیم بیرون. باد سردی موذیانه در گشت و گذار بود. صد قدمی از در ساختمان دور شدیم.
- "برگردیم، بادش سرده، میترسم سرما بخورم. تو هم چیزی تنت نیست".
در پناه در ورودی رو به باغچۀ جلو قهوهخانه بیمارستان که آفتاب هم از گزند باد به آنجا پناه آورده بود نشستیم. نیم ساعت سه ربعی گذشت. او میگفت و من میشنیدم، گاه سوال و تأییدی. همیشه حرفی برای گفتن داشت. از روزگاران دور تا آرزوهای فردا. در فرصتی از برگهای معطر باغچه کمی میان انگشتانم له کردم. جلو وردی هوا به دستگاه تنفس گرفتم. هر چند این فصل سال بوی زیادی ندارند! چقدر خوشحال بود که بعد از مدتی به هوای آزاد و آقتاب آمدهایم...
به ناگاه صدایی گفت: "فردا صبح زود تو بیمارستان همدیگر رو میبینیم". میخواستم بپرسم چرا صبح زود. ساعت یک بعدازظهر زودتر گفتن نیایید! اما... ضربهی دردی یادآوریم کرد که دیگر کسی ساعات یک بعدازظهر انتظار ما را نخواهد کشید. دیگر لازم نیست به ساعات حرکت مترو و اتوبوس فکر کنم. لزومی نیست از میان باغ بیمارستان میانبر بزنم. دیگر نیازی به خرید خرما، لیمو و... نیست. او دیگر نیست!
قرار گذاشتیم خبرِ غمبار را صبح به دوستان و رفقا بدهیم. دیر وقت است. بگذاریم راحت بخوابند که روزها و شبهای پررنج و سوزی در راه است. گوشیهای مرطوب را آرام گذاشتیم. نمیدانم بر آنان، حاملان این خبر چه گذشت و چگونه گذشت! مدتی در بهت به گوشی خیره شدم. نه! دچار توهم شدهام. حبیب هیچگاه این موقع شب زنگ نمیزند. ممکن نیست. چه اتفاقی افتاده؟ مگه میشه؟ گذر زمان مفهموم خود را از دست داده بود. شاید ساعتی طول کشید. در اتاق قدم زدم. نشستم. قدم زدم. باور، باور، باور باید کرد. آخه نمیشه. چگونه اون همه عشق به زندگی، شور دانستن، منبع تجربه و خاطره، آخرین شمع متعهد خاموش شد. آه که کلی کار و برنامه و ایده داشت.
پس از مدتی سردرگمی رفتم آشپزخانه. برزو پشت میز نشسته بود، کتاب میخواند یا چیزی مینوشت. خواستم حرف بزنم، خبر بدم، خبری دردآگین. صدایم در نمیآمد. گویی جسمی سنگین، به سنگینی سالها آشنایی حنجرهام را بسته بود. قلبم داشت از جا کنده میشد. برزو پرسید: "چیه...؟ حالت خوبه؟". بغضم ترکید. گفتم نه. مسیو. مسیو رفت... او هم باور نمیکرد. نمیخواست باور کند. چهرهاش سرخ شد. هر دو زانوی ناباوری بغل کردیم.
آن شب یلدا سیاهتر از هر شبی بود. خواب از وحشت رسیدن صبح در کنارم پرسه میزد ولی مرا به دنیای آرام و رویایی خود راه نمیداد. دوست نداشتم صبح شود. آفتابی که دیروز ما را نوازش داده بود، چگونه دلش میآمد واقعیت را عیان کند! آری آفتابی که او را گرم کرده بود، لذت بودن را بیدریغ به پایش ریخته بود، دستان بیحرکتش را لمس کرده بود.
شبِ تنبل و ظلمانی را که سلانهسلانه راه خود میرفت بدرقه کردم. خسته از بیداری شب، با قلبی حزین در تاریکی صبح به راه افتادم. مترو چه سریع میرفت. راننده اتوبوس هم عجله داشت. دیشب آسمان اشک ریخته بود و جاده گویی کوتاهتر از همیشه مینمود. این مسیر همیشگی چه بی رحم شده بود. همیشه عجله داشتم که به موقع برسم. در آن صبح سیاه اما چه زود رسیدم. ای کاش خیابانها کش میآمد. رسیدم، اما باغ بیمارستان افسرده بود و مرا به خود نمیخواند. همان درختانی که روزی سایه لطیفشان مأمنمان بود چه بیبرگ و سایه، پریشان حال مینمودند. درختانی که زمانی پر از ستاره بود دستشان، اکنون خنیاگران غمینی بیش نبودند.
از میان باغ و ساختمانها، از کنار بنای متروک و بخشها با قدمهای سنگین گذر کردم. هر چه تعلل بهخرج میدادم سریعتر پیش میرفتم. چمدانی در دست داشتم. یک لحظه حس شومی به سراغم آمد. یاد داستان بوف کور صادق هدایت افتادم. نمیدانم چرا. شاید گذر از میان درختان بی برگ، در خاکستری صبح، سوز ملایم سرما، مردمان در خود و سر در گریبان، حجم غم و ناباوری بر پیکرم تداعی سردرگمی فضای بوف کور بود.
پایم از ورود به ساختمان بخش خودداری میکرد. چارهای نبود. جلوی آسانسور پرستاری آشنا را دیدم. به دنبال لبخند همیشگیاش بودم. چشم بر زمین سرد واقعیت دوخت با اظهار تأسفی. همراهیم کرد به طبقه اول. در راهروی سمت چپ که به سالن غذاخوری و آشپزخانه منتهی میشد دیگر صندلی چرخداری نبود. کسی نیز آنجا در انتظارم نبود. به چه کس بگویم صبح به خیر! دست بر دست چه کس بسایم! دستی که از حرکت باز ایستاده بود اما گرمای دوستی را تا اعماق حس میکرد.
و کسی نگفت: "آ، آمدی عزیزم، برویم".
چند پرستارِ بی لبخندِ دیگر که اندوه طبقه را همراه داشتند دلداریم دادند. راهرو اول را پشت سر گذاشتیم. بیماران بخش هنوز در خواب بودند. خواب ابدی را تمرین میکردند، احتمالا.
سمت راست. آخرین اتاق در سمت چپ، شماره ۱۰۵. نه. دوست نداشتم جلوتر بروم. صبر کردم. ایستادم. پرستار گفت: "برو تو، برو...". خودش رفت سوی بیمارانی که هنوز نفسی داشتند.
فضای اتاق سرد بود. تهی از شوق، مهر، پویایی. تنهایی را، سنگینی نیستی را حس کردم. بیرون تیره و تار بود همچون ذهن و قلب و وجودم. اشک اشک. صدای دم و بازدمی نبود. سکوت، یک سکوت لعنتی نفس کشیدن را سخت کرده بود. دیوار اتاق نیز از زندگی عاری شده بود. نه عکسی. نه خوشنویسی غزلی. نه تابلویی. نه یادگاری ز ایام گذشته. خشک و ناگوار!
چرا با آن دستگاه مخصوص از تخت به روی صندلی چرخدار منتقلاش نکرده بودند؟! آهسته قدم برداشتم، مبادا بیدار شود. جلو رفتم. خفته بود اما بی ماسک. زُل زدم به صورت خاموش و موقرش. آرامش و فراغت در چهرهاش نقش بسته بود. دستاش را به آرامی کمی مالیدم. سرد بود. چندبار تکانش دادم که شاید بیدار شود. بلکه چشم بگشاید و بگوید: "آمدی عزیزم، امروز چرا اینقدر زود آمدی؟". اما نه پلکی، نه حرکتی، نه حرفی. دیگر جرأت نکردم بیدارش کنم.
حس تنها شدن، خنجر زهرآگینِ تلخی بود بر هستی باقی مانده. او غنوده بود با تنی، سرد و گرمِ زمانه چشیده، با پیکری بازیگر و گواه بُرههای از تاریخ، با جسمی مالامال از امید و آرزو. چه آرامشی! خواب ابدی فرا رسیده بود؛ آه که زندگی رخت سفر ابدی بربسته بود.
آری، تراب ترابی زیست و حقشناس بود.
"در دلم بود که بی دوست نباشم هرگز/ چه توان کرد که سعی من و دل باطل بود"
ژانویه ۲۰۱۶
با درود به حضار محترم و تشکر از حضورتان در مراسم امروز،
می خواهیم قبل از هرچیز از تمامی دوستانی که از روز درگذشت رفیق تراب، ۵ بهمن ۱۳۹۴(۲۵ ژانویه ۲۰۱۶) دستانشان در دستانمان تُره شد تا به ما انرژی ببخشد، بازوانشان برایمان آغوشی شد که به آن پناه ببریم، شانه هایشان پناهگاهی که بر آن اشک بریزیم، کلامشان آهنگ آرامش بخش قلبمان شد، و پیامشان امید فردا را در دلمان زندهتر نگه داشت، به نمایندگی از جمع اندیشه و پیکار صمیمانه سپاسگزاری کنیم.
هشتم آوریل ۲۰۱۶ - استکهلم
حضار محترم، من از طرف کمیته برگزاری این مراسم و خودم بههمه شما خوشآمد میگویم. حضور گسترده شما در اینجا نشان داد که رفیق تراب حقشناس، جایگاه خاصی در جامعهمان دارد. اما من در اینجا قصد ندارم که درباره ابعاد چند وجهی تلاشهای ارزنده و آموزنده و مبارزات چندین دهه رفیق تراب سخنرانی کنم. در نتیجه بهطور کوتاه میخواهم بگویم که:
ما نیز زندگی را دوست می داریم آنگاه که برایمان میسر باشد
بین دو شهید، به رقص پای می کوبیم و بین آن دو، برای بنفشه مناره ای یا نخلی برمی افروزیم
ما نیز زندگی را دوست می داریم آنگاه که برایمان میسر باشد
از کرم ابریشم نخی می رباییم تا آسمانی از آنِ خویش بر پاداریم و این کوچ را به حصار کشیم
و درهای باغ را می گشاییم تا یاسمن به کوچه ها درآید، چون روزی زیبا
ما نیز زندگی را دوست می داریم آنگاه که برایمان میسر باشد
آنجا که اقامت گزینیم گیاهانی پردوام می کاریم و کًشته ها می درویم
در نای، رنگِ دورها و دوردست ها می دمیم و بر خاکِ گذرگاه شیهه نقش می زنیم
نام خویش را بر تک تک سنگها می نگاریم.
ای آذرخش شب ما را روشن کن، بیا و اندکی روشن کن
ما نیز زندگی را دوست می داریم آنگاه که برایمان میسر باشد.
(از محمود دوریش
برگرفته از کتاب در ایستگاه قطاری که از نقشه فروافتاد
به کوشش تراب حقشناس، انتشارات اندیشه و پیکار)
زیر مجموعه ها
یادبود تراب حقشناس
یادبود تراب حق شناس